ندانم از چه رویی
گلی، ولی نبویی
ز گلشنی نرویی
نه لب تر از سبویی
نه خویش و نه عدویی
حقیقتی نجویی
براستی، رهایی.
چه دانم از چه دستی
نه نیستی؛ نه هستی
نه هوشی و نه مستی
نه اوجی و نه پستی
نه با گلی نشستی
دل از همه گسستی
نه دردِ آشنایی.
چو ابر کوهساری
به باد خود سواری
غمی به چهره داری
هوای گریه داری
همیشه در گذاری
ز خویش در فراری
مگر شبی بباری
چگونه جانفزایی؟
چو شمع اگر بسوزی
شب آوری به روزی،
شوی جهان فروزی
به لب چو خنده دوزی
رخی چو بر فروزی
گذشته تا هنوزی
دل جهان ربایی.
پانزدهم امردادماه 1388
اتاوا