یادم می آید وقتی در ایران بودیم، زنی روستائی در انجام کارهای منزل به مادرم کمک میکرد. اسم قشنگی داشت. گل اندام. صورتی معصوم و صدائی آرام و مهربان. می گفت 45 روز از تابستان رفته، گرمای هوا شروع می کند به کاستن و این یعنی آغاز فصل سرد. غریزه طبیعی وی حکم میکرد که باید برای فصل زمستان آماده شد. هم اکنون که 15 مرداد را پشت سر گذاشته ایم، به یاد شمیران می افتم. گل اندام حق داشت، بعد از 15 مرداد دم دم های غروب بادی از کوهستان می آمد، سوزی در خود داشت. باید بعد از 15 مرداد انتظار زالزالک های زرد( نارنجی؟) و عنابی( سرخ؟) را می داشتیم و اندکی دورتر هم شروع فصل مدارس با طعم گس به های گلاب دره که با وجود آنکه در گلو گیر میکرد ولی باز فردا هوس میکردی دوباره به بخوری. یک خورده دیگه صبر میکردی می توانستی لبو و باقالی و بعدش هم پرتقال های شمال را هم امتحان کنی.
حالا سالهاست که ساکن ایالت کلرادو آمریکا هستم. تقریباً 5 سال بعد از انقلاب، فکر می کنم اوایل سال1984 رسیدم اینجا.راستش از زمستانش خوشم آمد. یک جورهایی برایم تداعی دوران کودکیم بود و هست. به پائیز که نزدیک می شویم، غم خوشایندی در دلم می نشیند. غروب ها روی صندلی دلخواهم که فکر می کنم جان فورد و جان کندی هم یکی از آنها داشتند در تراس می نشینم و با تاریک شدن تدریجی هوا ، منتظرم تا اولین نشانه های سرما را همانطوریکه گل اندام سالها قبل یادم داده مثل حیوانی وحشی به طور غریزی حس کنم. فکر می کنم نوستالژی که می گویند همینه. همه نشانه هایی که تو را به گذشته می برند.باد، نور و کوهستان، برف و صد البته موسیقی. جائی خوانده ام که زمانی بین یک موسیقیدان ایرانی و اطریشی بحثی در پایان یک اجرا ، در وین درگرفته بود و اطریشی مغرور دور برداشته بود که موسیقی کلاسیک اروپایی دریائی است خروشان و رودی پهناور در حالی که موسیقی ایرانی تنها یک قطره در مقابل همه اینهاست. ایرانی ظریف که حاضر جواب بود و موسیقی شناس ، گفته بود : بله ! موسیقی ما فقط یک قطره است ، اما یک قطره اشگ.
حالا هم عادت دارم، در ساعات غروب به موسیقی ایرانی گوش کنم.شنیده ام که کاشفان اولیه این ایالت به دلیل رنگارنگ بودن محیط آن این اسم را رویش گذاشته اند. به نظر من هماهنگی بین رنگ های محیط واقعاً محشر است ، مخصوصاً اگر با پخش موسیقی ایرانی در حوالی غروب آفتاب همزمان گردد. خاطرم هست که در کتاب های دوران کودکی ، شعری می خواندیم که پیرمردی که قدش خمیده شده بود ، با زحمت وعصا زنان راه می رفت و جوانکی مغرور، دستش انداخته و پرسید : پدر چیزی گم کرده ای که خم شده و در زمین دنبالش می گردی ؟ پیرمرد گفته بود : آری ، جوانیم را در این راه از دست داده ام و دنبالش میگردم. حالا من هم در این سالهایی که به هفتاد نزدیک می شوم، نشستن در تراس را بهانه مناسبی برای تجدید خاطرات می یابم. هر روز بیش از بیش به مغزم فشار می آورم تا جزئیاتی بیشتری را به یاد آورم. دوران قبل از دبستان برایم بیشتر طعم بلال و بستنی را دارد و زمین خوردنهای حین دوچرخه سواری. الان که به گذشته چشم می دوزم از یاد آوری قائم باشک بازی دردی را در سینه احساس می کنم. ضربان قلبم زیاد می شود. اولین بار بود که جای بچه هایی را که پشت درختی و یا خم کوچه ای قائم می شدند به رقبایشان ، خبر می دادم. اوایل احساس گناهی به من دست میداد ولی بعداً موضوع برایم عادی شد. به قول امروزی ها به همین سادگی شدم آدم فروش.
در دبستان و دبیرستان سعی می کردم با آقای ناظم و مدیر از هر نظر همکاری کنم. معمولاً فروشگاه کوچکی در تمام مدارس ایران بودند که نوشت افزار و خوراکی به دانش اموزان می فرختند. ظاهراً اینها را خود بچه ها اداره میکردند ولی حقیقت آن بود که ناظم مدرسه همیشه به قلدرترین و جاسوس ترین بچه ها این گونه فروشگاهها را واگذار میکرد. یادم می آید که تعهد کرده بودم هر روز ده تومان که در اوایل دهه چهل در تهران با توجه به اینکه حقوق کارگر ساده تنها هفت تومان در روز بود، پول قابل توجهی محسوب می شد ، به آقای مظفری ناظم دبیرستانمان پرداخت کنم. برای من هم کار پر سودی بود.
ضمناً اخبار مربوط به همه دانش آموزان معتاد را به مظفری رد میکردم. همان موقع هم احساس میکردم ، مظفری مثل پدر خوانده های ایتالیایی ، چند کار خلاف را با هم اداره میکند . مطمئن بودم که تجارت قاچاق در دبیرستان را هم با پادوهائی نظیر من هم آهنگ کرده و سودی خیلی بیشتر از آنچه من تصورش میکردم به دست می آورد. در آن سالها تعداد زیادی خانواده های پولدار ساکن تجریش بودند و فرزندانشان از عهده پرداخت هزینه های بالای اعتیاد بر می آمدند و دلیلی نداشت مظفری از این تجارت پر سود به دور باشد. مظفری از وجود من برای چک کردن درستی اطلاعاتی که از منابع دیگربه دستش میرسید ، استفاده میکرد.
هنوز از دبیرستان بیرون نیامده خوب فهمیدم که لازم نیست برای موفقیت در محیط ایران در کاری متخصص باشی، کافی است وانمود کنی که بلدی. اگر به اندازه کافی اعتماد به نفس داشته باشی همه چیز حل است. خیلی سریع فهمیدم که خواندن ادبیات در دانشگاه از هر نظر آینده من را تضمین خواهد کرد. یعنی کافی بود آدمی مثل مظفری را در سطوح بالا پیدا کرده و شروع کنم به پاچه خواری . البته این بار با استفاده از ابزار های رسانه ای نظیر روزنامه ها و مجلات و صد البته رادیو تلویزیون. مقالات زیادی با سبکی جدید در مدح مسئولان رده بالای رژیم قبل از انقلاب می نوشتم. به قول دوستان روزنامه نگارم ، سوراخ دعا را خوب پیدا کرده بودم. من از نسل جدید مداحان رژیم بودم. ظاهری چپ داشتم. سبیل های پر پشت نظیر استالین و آرایش موهایی درست مثل تاواریش ها. وقتی بعداز چند بازداشت برنامه ریزی شده ، به عنوان نویسنده ای چپ جا افتادم ، تازه شروع کردم با استفاده از فنون جدید تبلغاتی ، حمله به برخی جنبه های مارکسیسم که نه خودم می فهمیدم چی می گویم و نه بیچاره خوانندگانم از صحبتهای من سر در می آوردند. ولی اغلب جوانان ساده ای که نوشته های به اصطلاح چپ گرایانه مرا میخواندند ، فکر میکردند ، سطح نوشته های من به قدری از نظر تئوریک بالاست که آنها چیزی حالیشان نیست.
دیگر مثل سابق نمی توانم خاطرات خود را ممتد به خاطر بیاورم. خسته که میشوم، ترجیح میدهم آبجو با پسته بخورم. البته از همه آبجوهایی که اینجا پیدا می شود ، خوشم نمی آید. لامصب نوشیدنی ها و اغذیه های ایرانی چیز دیگری هستند. آن موقع ها در چهار راه کالج ، اغذیه فروشی بود متعلق به یک ارمنی که آبجو سوسیس و به مشتریان خود میداد. مشتریان خودشان آبجو را از بشگه های بزرگ در لیوان هایشان میرختند. هر کسی روش خاصی داشت. برخی خیلی ساده درست مثل پر کردن لیوانشان از شیر آب عمل میکردند و برخی در موقع پر شدن لیوانشان آن را هی به شیر آبجو دور و نزدیک میکردند. کف روی آبجو در لیوان های کریستال بزرگی که اغلبشان نام کارخانه شمس را داشتند ریخته میشد و بعدش حرافی و خوردن جرعه جرعه آبجو با پسته. در این گونه محافل همه باهم دوست و یک رنگ می شوند. معمولاً هرکسی پسته خود را به اصطلاح ادباء به باشندگان میز بغل دستی تعارف میکردند و آنها نیز با کلی ابراز تعارفات معمول ، چندتایی را برداشته و بشقاب تعارفی را با سلام و صلوات بر میگرداندند.
حالا هم به یاد گذشته ها ، با تانی پسته ای کله قوچی از بشقاب بر میدارم، عجله ای در بازکردن دهانش ندارم. هر دو انگشت های سبابه راست و چپم را بر دولبه پسته می گذارم، با فشار اندک و صدای گرفته ای کوتاه پوسته پسته می شکند.. با دست راست پسته شکسته را بین دو انگشت نشان و شصت می گیرم و با حوصله در دهانم میگذارم. جرعه ای از آبجو را در دهان میگیرم و بعد انگار از روی کتابچه ای دارم عمل کرده و نباید کوچکترین اشتباهی بکنم، بعد از چند ثانیه با لذت مخلوط آبجو و پسته را می بلعم.
داشتم می گفتم. کجا بودیم؟ لعنت به این آلزایمر که هوش و حواس درستی برایم باقی نگذاشته است. می ترسم برخی مطالب را چند بار بنویسم. بگذریم. از سال 1350 تا پیروزی انقلاب ، دوران طلائی افرادی مثل من در ایران بود. درآمد خوبی داشتم. رسماً کارمند وزارت اطلاعات آن زمان بودم که بیشتر نقش اداره تنویر افکار دوران رضا شاه را داشته و بر کارکرد همه رسانه ها نظارت داشت. البته من مجبور نبودم که مثل همه و هر روز سرکار بروم. حقوق افرادی مثل من مرتباً به حسابم ریخته می شد. اینها علاوه بر حق التالیف مقالاتی بی سر و تهی بودند که در نشریات مختلف از جمله فردوسی که با سردبیری عباس پهلوان و مدیر مسئولی جهانبانویی سعی میکرد به صورت تریبونی برای روشنفکران مستقل از دولت عمل کند، منتشر می شد. البته در نشریات روشنفکری دیگر نیز مثل کتاب هفته ، آرش و کوچ و رودکی و روشنفکر و …. قلم میزدم. جالبترین نوشته هایم تفسیر فیلم بود. این کار راحت تر از هر نوع نوشته است.بگذار اول دیگران در باره فیلمی موضع بگیرند و بعد تو دقیقاً چیزی را بگو که میدانی با مخالفت بقیه روبرو خواهد شد. در این صورت اسم درکرده و شهرتی به هم خواهی زد. یادم است ، در اواخر دهه 1340 وقتی فیلم قیصر با استقبال زیادی شد ، شاید من جزو معدود افرادی بودم که با ساختار فیلم مخالفت کرده و آن را ضد پلیسی خواندم. جالب این است که مسعود کیمیایی هم در مصاحبه ای گفته بود که درک من از فیلم کاملاً درست است و این فیلم صد در صد ضد پلیس است ! خیلی سنگ روی یخ شدم.
راستش من در باره هر موضوعی که شما بگوئید اظهار نظر کرده و مقاله می نوشتم. از مکتب فرانکفورت و هربرت مارکوزه تا سینمای آوانگارد فرانسه وایتالیا. از آخرین ساخته ژان لوک گودار تا نقدی بر اجرای جدید لیر شاه که در تاتر شهر بر روی صحنه رفته بود. خلاصه هر طوری دلم میخواست جولان میدادم.
بعضی وقتها فکر می کنم که کشور ما از نظر آزادی های رسانه ای هم قبل از انقلاب و همین حالا، آزاد ترین کشور دنیاست. شما می توانید هر مقاله ای را به چاپ برسانید بدون آنکه در باره منابع و ماخذ آن صحبتی بکنید. با اعلام برخی جملات کلیشه ای نظیر ” همانگونه که مستظهرید” و یا ” این روزها در کشورهای مترقی رسم شده است” و به دنبال اینها هر حکمی را در خصوص هرچی دلتان خواست صادر کنید، بدون آنکه استانداردهای ویژه ای را در این باره رعایت کرده باشید. بعضی اوقات که نشریه ای از ایران به دستم میرسد و یا در سایت های اینترنتی می بینم اوضاع تغییری نکرده است.به قول نظامی ها : آتش به اختیار.
راستی یادم رفت از مهمترین جنبه فعالیتم در ایران صحبت کنم. همکاری من با انجمن ایران و آمریکا از همان اوایل دهه چهل شروع و از سال 1350 تشدید شد. تقریباً در همه فعالیتهای این انجمن فعال مایشاء بودم. چندین بار با هزینه انجمن برای بازدید و یا گذراندن دوره های هنری و نویسندگی و روزنامه نگاری به آمریکا آمدم و خیلی سریع تابعیت گرفتم. سالها مانده به سال 57 من هم نظیر بسیاری دیگر ، دو ملیتی بوده و همزمان پاسپورت های ایرانی آمریکایی داشتم. از همان موقع آمریکائیان به نظرم اندکی هالو و احمق می رسیدند. خیلی راحت میشد از آنها پول در آورد. اغلب آمریکائیان با وجود آنکه تحصیلات بالای دانشگاهی داشتند ولی به طرزی باورنکردنی اطلاعاتشان در باره ایران و سایر کشورهای خاورمیانه جزئی و ناقص بود. درست بر عکس انگلیسی ها. من تا حالا نتوانسته ام حتی یک پنی از این انگلیسی ها پول در آورم. آنها خیلی سریع سره را از ناسره تشخیص می دهند. اطلاعات وسیعی در باره جنبه های مختلف فرهنگ ما دارند. یک پا متخصص اند و امثال مرا در جیب کوچک جلیقه می گذارند. هیچگاه نتوانستم در شورای بریتانیا که در تهران واصفهان فعال بود ، جاپایی بیابم. یادم می آید نسخه ای از رزومه خود را به شورای بریتانیا داده و برخی نوشته های خود را در نشریات مختلف به عنوان نمونه ای از فعالیتهای روزنامه نگاریم به آنها ارائه کردم. خوب خاطرم است که اسکاتلندی چاقی به نام مستر براون در شورای بریتانیا بود که خیلی راحت و با رک گویی مختص انگلیسی ها به من یادآور شد که من نه فارسی را خوب بلدم و نه صد البته انگلیسی .
دهها ایراد از نوشتارهای فارسی من گرفت که از نظر دستور زبان فارسی قابل تایید نبودند. یادم می آید که مقاله ای هم به زبان انگلیسی در باره هنر فرش بافی ایران به عنوان نمونه ای از تسلط خود به زبان به مستر براون داده بودم. مقاله جدی من از بس پر از اشتباهات دستوری و املائی و انشائی بود که اعضاء شورای بریتانیا مدتها به آن می خندیدند. آنها نوشته مرا بیشتر طنز آمیز یافتند تا جدی. از آن موقع از انگلیسی ها دوری می کنم. فکر میکنم هنوز هم نمی توان مثل آمریکائیان سر آنها را به راحتی کلاه گذاشت.
تا دیر نشده باید اقرار کنم که در آمریکا از نوشته های ادگار آلن پو خیلی خوشم آمد. با وجود آنکه ارنست همینگوی از نظر شهرت خیلی بالاتر از آلن پو است، ولی به نظر من ادگار آلن پو و مارک تواین هردو از نظر بضاعت نویسندگی و داشتن استعداد ناب در این مورد خیلی بالاتر از همینگوی هستند. فکر میکنم آمریکائیان در نثر نویسی همتا ندارند ولی اشعار شاعران آمریکائی اصلاً به دل نمی نشیند مگر آنکه یک جورهایی از فرهنگ انگلیسی بهره گرفته باشند. ” همانگونه که مستضحرید!!” شعر در انگلیس متولد می شود ، در کانادا به بستر بیماری می افتد و در آمریکا می میرد. نثر مدرن انگلیسی در آمریکا ، مخصوصاً ساحل غربی آن به دنیا آمده در کانادا ، بیمار میشود و در انگلیس دور انداخته می شود. خوب به خاطر دارم که همان موقع در مجله فردوسی ستونی داشتم تحت عنوان” دریچه ای بر ادبیات مدرن جهان” . اشعاری بند تنبانی از خودم تحت عنوان ترجمه آثار فلان شاعر انقلابی کوبائی و یا آرژانتینی را می آوردم. جالب این بود که همه می دانستند که من اصلاً اسپانیایی نمیدانم ولی این گونه سئوالات در آن سالها اصلاً مطرح نبودند.
بعد از تاسیس حزب رستاخیز در سال 1353، سرم شلوغتر شد. در نشریات زنجیره این حزب مقاله می نوشتم. انصافاً پول خوبی هم میدادند ولی جالبترین کارم نوشتن در خصوص Patricia Hearst Shawبود. دختر خانواده ای متمول در کالیفرنیا.در تاریخ 4 فوریه 1974 وقتی 19 ساله بود توسط Symbionese Liberation Army که گروه چریک شهری بود و مثل رابین هود عمل میکرد، ربوده شد. ربایندگان از پدر پاتریشیا درخواست کردند که به میزان 70 میلیون دلار غذا در بین مستمندان آمریکایی توزیع کند. طبق بر آوردهای اولیه با احتساب هزینه های حمل و نقل ، پخش این مقدار غذا به 400 میلیون دلار نیاز داشت. پدر پاتریشیا علی الحساب 6 میلیون دلار غذا را توزیع کرد که از نظر چریک ها اصلاً کافی نبود.
سرتان را درد نیاورم داستان بعد از این وارد قسمت اکشن شد. طی یک پیام صوتی در 3 آوریل 1974 چند چند ماه بعد از گروگان گیری ، پاتریشیا اعلام کرد که به چریک ها پیوسته و اسم تانیا را برگزیده است. جالبترین قسمت داستان ، حمله چریک ها به بانک Hibernia درشماره 1450 خیابان نوریگای سانفرانسیسکو در تاریخ 15 آوریل سال 1974 با شرکت و همکاری پاتریشیا بود. دیگر لزومی ندارد من بقیه داستان را اینجا برایتان بازگو کنم که کلی وقتمان را خواهد گرفت . بعد ها در سال 2004 فیلمی سینمایی به نام گریلا و یا چریک به کارگردانیRobert Stone, ساخته شد. الان که اینها را سریع خدمتتان عرض کردم شاید خواندنشان حوصله را سر ببرد ولی در آن سالها به صورت هیجان انگیزی در رسانه ها منتشر میشد و من هم سعی داشتم از این نمد کلاهی برای خود تهیه کنم. در آن سالها که تب چریک بازی همه کشورها را در بر گرفته بود و از ارتش سرخ در ژاپن تا گروه بادرمینهوف در آلمان و چریک های نظم نو در ایتالیا و همچنین اوج فعالیتهای چریکی در ایران نیز بود، این گونه داستانها خریداران فراوان داشت. خوب به خاطر دارم که عکسی از پاتریشیا ( ببخشید ! تانیا) در روزنامه ها منتشر شد که اسلحه ای در دست دارد و به چریک های دیگر دستور میدهد. به نظر من آن عکس خیلی جذاب و سکسی بود. همین الان پاتریشیا 55 ساله و هیکل نافرمی دارد ولی در آن سالها دختری زیبا و ظریف در لباسهای تنگ و اسلحه به دست بود. آن عکس سیاه و سفید را خیلی دوست دارم. به قولی پویائی تصویر و شاهکار ژورنالیستی است.
بگذریم. من واقعاً رویدادهای مربوط به پاتریشیا را با آب و تاب فراوان در نشریات نقل میکردم و در دیدارهای خصوصی با دوستان بسته به سابقه سیاسی آنها تلاش های خود را به نحوی برای هر کس توجیه میکردم. اگر با مردی جا افتاده و سرمایه دار دیدار میکردم ، به وی گوشزد میکردم که هدف من از انتشار این رویداد ها آن است که به جوانان یاد آوری کنم که اینگونه اقدامات راه به جائی نمی برد و دموکراسی لیبرالی متکی بر سرمایه داری تنها دوای مشکلات اقتصادی همه جوامع است. اگر هم دیداری با قشر دانشجو و آنهایی که کله شان بوی قرمه سبزی میداد، اتفاق می افتاد، خیلی راحت تغییر موضع داده و می گفتم که پاتریشیا سمبل نسل جدید جوانانی است که به تعلقات طبقاتی پدرانشان پشت کرده و به انقلابی جهانی به نفع همه ستمدیدگان فکر میکنند و جهان آینده مسلماً متعلق به آنهاست.
داشتیم خوش میگذراندیم که ناگهان انقلاب شد. یادم می آید که خواربارفروشی درست در اول بازار تجریش بود که قدرت شوهر گل اندام ، خرید اغلب مایحتاج منزلمان را از آنجا انجام میداد و بیشتر وقتها هم مرا با خود می برد. وی همیشه می گفت : یادت باشه که قبل از 21 آذر و یا به قول خودش قوس ، هیچ برف سنگینی در شمیران نخواهد بارید. برخی سالها ، در اواخر آبان اولین برف سنگین شمیران را سفید پوش میکرد. به نظر من انقلاب عین برفی پیش بینی نشده بود. برف های آخر آبان همه کاسه کوزه مردم را به هم میریخت. باید خیلی سریع بخاری و یا کرسی علم می شد. آنهایی که سهل انگاری کرده و هنوز هیزم و یا نفتی تهیه نکرده بودند باید سریعاً اقدام میکردند. خلاصه جریان عادی زندگی به هم میخورد. انقلاب سال 57 هم این طوری بود. برفی سنگین . به ویژه برای افرادی مثل من که در خلسه حرارت تابستان بودیم. من هم مثل خیلی های دیگر تا مدتها نفهمیدم که چه اتفاقی دارد می افتد . پیش خود فکر میکردم که الان هزاران سال است که در ایران پاچه خواری و صنایع تابعه آن عمده ترین بخش تولید ناخالص ملی را تشکیل میدهد، چرا بعداً این چنین نباشد. مگر حاکمان جدید پاچه ندارند؟ مگر من پاچه خوار نیستم. خوب برای من چه فرقی میکند؟ فقط پاچه ها عوض شده اند، هنر من همچنان خریدار خواهد داشت.
اشتباه راهبردی بزرگی را مرتکب شدم. زمامداران جدید ، پاچه خواران مخصوص خود را داشتند و دیگر نیازی به من نبود. یواش یواش داشتم از اوضاع داخل ایران ناامید و آماده میشدم که برای همیشه کوچ کنم آمریکا و در خانه ای که سالها قبل در نزدیکی دنور خریده بودم به اتفاق خانواده ساکن شوم. خیلی دلم میخواست رژیم جدید چند روزی مرازندانی کرده و اسمم در روزنامه ها بیاد تا در مراجعت به آمریکا ، مظلوم نمائی کرده و به عنوان روشنفکری استبداد ستیز ، آمریکائیان ساده لوح را بتیغم ولی دریغ از یک تلفن تهدید آمیز و حکم زندان و تیزی و درفش. وضعیتی داشتم که سالها بعد محمد الصحاف وزیر تبلیغات صدام با آن روبرو شد. نیروهای آمریکائی بعد از اشغال بغداد به تنها کسی که توجه نکردند، الصحاف بود. بیچاره پیش خانواده اش خیلی سرافکنده شد. ارتش آمریکا چنین ارزیابی کرد که الصحف حتی ارزش بازداشت موقت را هم ندارد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. از ایران آمدم آمریکا. مدتی با صدای آمریکا همکاری داشتم. راستش من همیشه حداقل و یا به قولی مینیممی را برای حماقت آمریکائی ها در نظر می گرفتم ولی وقتی رادیو آمریکا و کارکنان بخش فارسی آن را دیدم، فهمیدم که برای بلاهت یانکی ها هیچ حد و مرزی را نمی توان شناخت. از اینکه آنها توانسته بودند ، این همه آدم کودن و ابله را در یک استودیو گرهم آورند، از تعجب شاخ در می آوردم. تازه این از گل سرسبد رسانه های آمریکائی بود. وای از شبکه های تلویزیونی به اصطلاح لوس آنجلسی. هر ننه قمری می تواند در این گونه مکانها گوینده و از آن بدتر مفسر اخبار سیاسی و اجتماعی باشد.
نکته مثبت و دلخوشی من در آمریکا این بود که با سکنی گزیدن در کلورادو، به اندازه کافی از لوس آنجلس و هم وطنان عزیزم دور هستم. نمیدانم که چرا از هم میهنانم بدم می آید. اصلاً از دیدنشان خوشحال نمی شوم که هیچ ! بدتر حالم منقلب می گردد. آنها درست مثل من هستند. انگار خودم را دارم در آئینه می بینم. چه زن و چه مرد همه خالی بند و کلاش! درست مثل خودم.
راستش بهتر است با همه شما رک و پوست کنده صحبت کنم. من از ایرانیها متنفرم. در عین حال با وجود آنکه امروزه در همه رسانه ها از مضرات سیگار و مشروب حرفهای زیادی زده و لفاظی های زیادی می کنند ، من این دو را دوست دارم. شما میفرمائید سیگار سرطان می آورد، خوب به درک . در کل آنطوریکه حساب کرده ام ، شاید 5 تا 10 سال از طول عمر بشر بکاهد. همین جوری هم ما 70 درصد از عمرمان را عاطل و باطل می گردیم ، بگذار حداقل سیگار و مشروب را کنار نگذاریم. اگر هم مردیم ، دیگر حسرت به دل نخواهم ماند که فلان نوع مشروب را نخوردم و یا از فلان سیگار نکشیدم. از همه اینها گذشته من اصلاً باور نمی کنم ، سیگار و مشروب فایده ای نداشته باشند ، این وظیفه دانشمندان و پزشکان است که بگردند و فواید آنها را پیدا کنند نه من. به هر حال من فکر میکنم که کشیدن سیگار و خوردن مشروبات الکلی خیلی بهتر است از معاشرت با هم وطنان ایرانی. باور کنید ضررش کمتر است. گاهی در اینترنت می بینم که برخی از زنان و مردان آریائی دنبال جفت ایرانی خود می گردند. با خودم فکر می کنم که بر جاهلیت انسان ها ، حد و مرزی را نمی توان قائل شد. من فکر می کنم اگر مرد ایرانی با زنی از آفریقای مرکزی ازدواج کند که جمجمه های پنج شوهر قبلی خود را خشک و به عنوان دکور دربوفه آشپزخانه ، گذاشته ، شرف دارد به ازدواج با زنی ایرانی مقیم خارج که افاده اش زمین و زمان را پر کرده ولی بلد نیست خیلی ساده و پوست کنده طرز تهیه قورمه سبزی را به یک دوست خارجی شوهر ایرانیش توضیح دهد.ویا ازدواج زنی ایرانی با مردی از قبایل آزتک درارتفاعات کوهستانهای آند در آمریکای جنوبی که زنانشان را در سالهای قحطی در معابدشان قربانی می کنند ، خیلی مناسب تر است از ازدواج با مردی ایرانی که هنوز با وجود 50 سال سن ، وقتی مادرش زنگ می زند ، مثل پسر بچه ای پشت تلفن میلرزد و هی چشم چشم می گوید.
بعد از حدود ده سال که در آمریکا اقامت داشتم ، به آمریکائیان فهماندم که بهتر است با من خشکه حساب کنند. من با هیچ سازمانی همکاری نخواهم کرد و بهتر است از طریق سایت خودم با خیل طرفدارانم صحبت و آنها را ارشاد نمایم. بازهم خیلی راحت سر یانکی ها را شیره مالیدم. در سایتم از سیستم های لائیک حمایت کرده و جدائی دین از سیاست را تبلیغ می کنم. البته همه این کارها را با نیم نگاهی به جفرسون وواشنگتن و صد البته آتاتورک انجام میدهم. آمریکائیان از خواندن ترجمه مطالب من مثل خر کیف میکنند. نا سلامتی من یک پاچه خوار پروفشنال هستم.
نکته غم انگیز در فعالیتهایم آن است که هنوز ایرانیهای زیادی در داخل و خارج کشور مقالات مرا می خوانند و بدتر آنکه آنها را می پسندند و از من حمایت می کنند. انگار در سی سال گذشته چیزی در ما عوض نشده است. حتی برخی اوقات از جوانان و آنهایی که سالها بعد از انقلاب در ایران به دنیا آمده اند، با من تماس گرفته و از محتوای مقالاتم احساس رضایت می کنند. راستی شما فکر می کنید ، انسانها باید چقدر احمق باشند؟دیگر دارم ارتباطم را بادنیای واقعی از دست می دهم. در مورد نا آرامی های اخیر ایران چندین نظریه ضدو نقیض داده ام. اتفاقاً همه آنها هم مورد استقبال قرار گرفته اند. دیگه دارم دیوانه می شوم!
الان دو ساعتی است که در بالکن نشسته ام. هوا کاملاً تاریک شده و سوز خنیاگر اواخر مرداد در هوای کوهستانی کلرادو نوازشم میکند. پتوئی را روی زانوهایم میکشم و اندکی در صندلی خود فرو می روم. از دور نور اتومبیل هایی را که در اتوبانی در دوردست رد میشوند ، می بینم. در تاریکی به سر شاخه های درختان کاج چشم می دوزم. می خواهم بدانم مطابق چه قانونی خم و راست می شوند. فرکانس تکرارشان چقدر است؟ در دوردستها کوهستان به قول بهار “دیو سفید در بند” قد برافراشته و اگر جوانتر بوده و گوشهای تیزی داشتم ، شاید صدای رودخانه را می توانستم بشنوم. شده ام عین آفت “سوسک کلرادو” به جای برگهای سیب زمینی ، خاطراتم را زیر دندانم مزمزه می کنم. دندانهای عقلم را سالهاست که کشیده ام. با دندانهای پیش و نیش ، گذشته هایم را درست مثل سوسک های کلرادو ، ریز ریز می کنم.
به یاد تجریش و امام زاده صالح و نذری های شب جمعه می افتم. شاید اگر نصیحت های گل اندام و شوهرش قدرت را گوش کرده و محل اختفای بچه هایی را که قائم باشک بازی می کردند، بر ملاء نمی کردم ، الان وضعیت روحی بهتری داشتم. خنکی هوا بیشتر می شود. چراغ بالکن را روشن کرده و می خواهم برگردم اطاق. تصویر خود را در شیشه پنجره میبینم. پیرمردی با ریشی سفید و کله طاس که بهت زده به تصویرش خیره شده است. دلم برای بازی قائم باشک در کوچه های شمیران تنگ شده. اگر بچه ها میخواهند جای پنهان شدن کسی را لو ندهم ، باید اجازه بدهند من همیشه چشم بگذارم. آنقدر خواهم شمرد تا اولین خنکای کوهستانهای تجریش به گونه های کودکانه ام بخورد. همه بچه ها فرصت خواهند یافت تا قائم بشوند. دزدکی چشمانم را باز کرده و عبور مورچه های قرمز را از کنار دیوار تماشا خواهم کرد. با حوصله دنبال بچه ها خواهم گشت از رهگذران چیزی نخواهم پرسید. وقتی دیدمشان، عین گلوله خواهم دوید تا زودتر از همه بگویم : ساک!! ساک!!
از اول شب تا صبح بیدارم. آینده تاریکی دارم. گاهی از مطالبی که در سایتم تایپ می کنم، حالم به هم می خورد. چندین بار خواسته ام با مشت به کیبرد بکوبم و مونیتور و کیس ام را به حیاط پرتاب کنم.دلم می خواهد یک بار هم شده انتظار شیرینی را بکشم. یادم می آید که گل اندام و شوهرش قدرت هر سال اول پائیز یک ماه به روستایشان بر می گشتند. غیبت آنها برایم طعم تلخون داشت. تند و با مزه ای که همه دهانم را گس میکرد. در خواب و رویا منتظر بازگشت گل اندام و قدرت می ماندم. می دانستم آنها برایم از روستایشان چیز هایی را خواهند آورد که شگفت زده خواهم شد. مرغ کاکلی و تخم مرغ رنگی و انواع کلوچه های روستایی خوشمزه.
در غیبت آنها در مهمانی های کسل کننده پدر و مادرم که به افتخار دوستان رده بالای خود در وزارت امور خارجه و اعضای سفارت های کشورهای خارجی در تهران میدادند، به زور شرکت کرده و با آنها به زبانهای فرانسه و انگلیسی صحبت میکردم. تحمل پوشیدن کت و شلوار رسمی با کراوات و موهای روغن زده را برای مدت طولانی نداشتم. از اینها گذشته از همه دوستان پدر و مادرم متنفر بودم. آنها هیچکدام صداقت نداشتند.
خیلی دلم می خواست به قدرت و گل اندام نامه بنویسم ولی نه آدرس روستای آنها را داشتم و نه آنها قادر به خواندن بودند. روزی که آنها از روستا دوباره به تجریش می آمدند، برای من جشن واقعی بود. چهره هر دو از شادی مثل گلهای رسیده آفتاب گردان می شد. قدرت مرا که پسری ده ساله بودم عین پرکاهی از زمین بلند میکرد. گل اندام همه هدیه هایش را یک باره رو نمیکرد.
حالا در این گوشه دنیا، در کلورادو، در رویاهایم به فکر آن انتظار شیرین یک ماهه هستم.خیلی دلم می خواهد دوباره گل اندام و قدرت از راه برسند، برایم شاه دانه و گندم بو داده بیاورند و انارهایی با دانه های سفید و سرخ و ترش و شیرین.اگر قدرت و گل اندام فقط یک بار به خوابم بیایند ، دیگر حتی سطری در سایتم نخواهم نوشت. هر شب به امید دیدن این رویا سر به بالین میگذارم و لی صبح ها تا دیرقت می خوابم ، کسی به فکر بیدار کردن من نیست. . نوه ام می گوید : بابا بزرگ تو به وقت کلورادو می خوابی و لی به وقت تهران بیدار می شوی. آیا کسی می داند که همین الان چند تا سوسک در کلورادو مشغول خوردن برگهای سیب زمینی هستند؟ من که نمیدانم.