چه فرصتی و چه غنیمتی
ترس را از تو می رباید
دست در دست , تورا با خود می برد
و اگر همراهش باشی
با تو می ماند
و می پرسد
من را میشناسی؟
من همانم که ابر را از دیروز دزدیدم
ریشه ائی از تاریخی برداشتم
و درختی را برای فردا کاشتم
و ذهنش را فقط با امید انباشتم
در همان هنگام
نگاهت را میرباید
تا بدانی با تو میگوید
و باز به تو اشاره میکند
که همان است
بیندیشش !
کمی که پیش می روید
نگاهت میدارد
تا خیال سایه ائی به تو تعارف کند
و فرصتی میدهد تا نوازشی از باد بر فکرت بیاراید
ساکت میماند تا نگاهش کنی
وقتی به دنباله نگاهش خیره شدی
شاخه هائی از صبر میبینی
وبرگهای سبز ذوق را که به تو لبخند میزند
دستت را آشنا میکند با میوه ات
و لبخندی میزنی تا دلگرمیت
از تو میپرسد
هیچ به یاد داری شهوتی از مزه اش را؟
و تو نجوا میکنی
این همان نرمشی از فردا نیست؟
نویدت میدهد
که تو نیز با منی
وتو نیز میدانی
که تنها فرداست که تو به آن اندیشیدی
و فرداست که همراه با لبخنده امید ایست
و سر شار از وجد تو می بویی میوه ات را
تا بدانی که طعم خوش همراهی چیست