خیلی هوا گرم بود، یا اینکه من خیلی گرمم شده بود…حتا احساس کردم که تب دارم
رفتم که یه آبی به صورتم بزنم که تازه بشم، توی ایینه که نگاه کردم، دیدم که صورتم خونی شده، فکر کردم که خون دماغ شدم، دوباره به صورتم آب زدم، دیدم خون از دماغم نیست، یه دفف داغتر شدم، گردنم داغ شد
تازه فهمیدم که چی شده، از گوشهام داشت خون میومد، خیلی حس ترسناک و عجیبی بود
ترسیده بودم
همهٔ لباسم پر از خون شده بود، همه جا قرمز بود… نمیدونستم باید چی کار کنم
روی زمین هم پر از خون بود
توی آیینه دوباره به خودم نگاه کردم، رنگم کاملا پریده بود
خودم رو میدیدم که رنگ پریده تر میشودم
چه حس بدی بود
میخواستم داد بزنم ولی نمیتونستم، از بس که ضعیف شده بودم، نای حرف زدن هم نداشتم
وای
توی آیینه، یه نفر که دیگه شبیه من نبود، داشت میرفت پایین،
مثل یه دیوار که میریزه، به آرومی
خیلی آروم
افتاد
روی زمین پخش شد
میون یه دریا خون
من از بالا نگاه میکردم
من سبک بودم
مثل پر
دیگه ضعیف نبودم
مثل ابر سبک بودم
میرفتم بالاتر
بالاتر