شعر جار و مجرور عارف قزوینی که انگاری دیشب سروده
کار با شيخِ حريفان بمدارا نشود
نشود يکسره تا يکسره رسوا نشود
شده آن کار که بايد نشود، می بايد
کرد کاری که دگر بدتر از اين ها نشود
درِ تزوير و ريا باز شد اين بار چنان
بايدش بست، پس از بسته شدن وا نشود
بس نمايش که پسِ پرده ی سالوس و رياست
حيف! بالا نرود پرده تماشا نشود
سلب آسايشِ ما مردم از اينهاست، چرا؟
سلب آسايش و آرامش از اينها نشود
جار و مجرور اگر لغو نگردد ظرفی
که درو می برد از ميکده پيدا نشود
تا که عمامه کفن يا که چماق تکفير
نشکند جبهه ی شان، حلِ معما نشود
گو به آخوندِ مصرتر ز مگس زحمتِ ما
کم کن، اين غوره شود باده و حلوا نشود
کار عمامه در اين ملک کله برداريست
نيست آسوده کس، ار شيخ مکلا نشود
نيست اين مرده ره آخرت اينها حرفست
پس چه خواهی بشود گر زنِ دنيا نشود
چه بلايی است بفهمی که بفهمند بلاست
رفع با رفتن ملا به مصلا نشود
باز دورِ دگر آخوند وکيل ار شد، کاش
باز تا حشر در مجلس شورا نشود
کاش پوتين زند اردنگ به نعلين آن سان
که بيک ذلتی افتد که دگر پا نشود
جهلِ عارف نرود تا نشود بسته و باز
در از آن مدرسه، زين مدرسه در وا نشود