طاهره مادر قهرمان من و درود به همه مادران قهرمان من آرش هستم و در این داستان واقعی کوتاه میخواهم از مادر قهرمانم برایتان بگویم شاید که گفت من برای شما رهنمایی باشد. و شاید شما اشتباهات مرا که در باره مادرم انجام دادم و اکنون پشیمان هستم . نکنید. من ده ساله بودم که پدرم را که یکسال نیم بیماری سرتان داشت و روز به روز رنجورتر و ضعیف تر میشد بالاخره بعد از یکسال ونیم زمان مبارزه با مرگ و بیماری سرتان از دست دادم هیچ باورم نمیشد که آن پدر ورزشکار و قوی پنجه من اینطور آب شود و از بین برود. دیگر نه از او صورتی باقی مانده بود و نه عضله ای یک پارچه پوست و استخوان شده بود. آخرین شبی که همان شب مرگ را در آغوش کشید من و مادر تا صبح بیدار و در کنار تختش نشسته بودیم. پدرم دوست نداشت که ما در کنارش باشیم وگریه وناله کنیم. وقتیکه میدید من گریه میکنم میگفت آخر آرش چرا گریه میکنی تو را چه میشود. چه تت؟
نمیدانم نمیدانست که دیدن پدری که دارد مثل شمع آب میشود و بزودی خواهد مرد دردناک است؟ بالاخره او هم در نیمه های شب مرد و مارا تنها گذاشت. و مادرم و من تا بامدادان بیدار نشستیم و فکر میکردیم که فردا چه کنیم. فردا شد و آفتاب که بیرون آمد. مادرم به خانواده اش و سایرین تلفن کرد که بیایند و مراسمی برگذار کنند. آن روز اولین روز یتیمی رسمی من بود گرچه یکسال نیم بود که پدر من زمین گیر شده بود و نمیتوانست براحتی از خانه خارج شود و یا سر کار برود. بیماری وحشتناک او را داشت می بلعید. و بالاخره آن شب هنگام بلعیده شد و با خدا حافظی از ما رفت که رفت. روزهای بعد من مدرسه ام را مجبور بودم که عوض کنم و به مدرسه ای بروم که دور تر باشد و بچه موضوع مرگ پدرم را نفهمند. مادر من دبیر فیزیک بود و چند روز بعد با لباس سیاهی بمدرسه رفت. ولی من علامت سیاهی به کتم نزدم زیرا مایل نبودم که بچه ها بدانند که پدرم درگذشته است. پدر من نزدیک به چهل سال داشت که رفت و مادرم هم در آن وقت یک زن سی ساله بود. مدتی بعد انقلاب شد و مادرم هم بمناسبت بهایی بودن از تعلیم و تربیت کنار گذارده شد و برای همیشه از گرفتن خدمات دولتی و کار در شرکتهای دولتی محروم شد. پدرم هم که سابقه کاری زیادی نداشت که بتوان با حقوق وظیفه او بخور و نمیری داشت. ابتدا مادر به شرکتهای خصوصی سر میزد ولی آنان هم برای خوش رقصی و همدمی با حکومت اسلامی بمحض اینکه میدانستند که او بهایی است از دادن شغل به او خود داری میکردند. متاسفانه به مادرم هم گفته بودند که بایست حقیقت رابنویسد و کتمان حقیقت و دین نکند. و او هم هر جا که مینوشت بهایی به بهانه ای عذرش را میخواستند. به آموزشگاه های خصوصی هم مراجعه کرد و در آنجا هم ساعاتی تدریس میکرد ولی اینکار ها کفاف مخارج و کرایه خانه و سایر کار ها را نمیکرد.
بعد ها شنیدم که حتی او به خانه های ثروتمندان رفت آمد میکند و در کار خانه و یا نگهداری کودکانشان و یا تدریس خصوصی به آنان همکاری مینماید. ولی خودتان میتوانید حدس بزنید که یک زن بسیار زیبای شوهر مرده لیسانس فیزیک چه مشگلاتی میتواند داشته باشد یا بایست از چشم های هرز آقایان فرار کند و یا خانم خانه از ترس رابطه شوهرش با یک زن بسیار جوانتر و بسیار زیباتر وحشت میکرد و او را اخراج مینمود. حتی اجاره خانه هم برای ما که یک زن تنهای بدون شوهر بود همراه یک پسر بچه بسیار مشگل بود. ولی بهر حال بود ما طاقت آوردیم و مادر قهرمان من مخارج مرا به بهترین نحوی داد و حتی در دو سال آخر دبیرستان نام مرا در مدارس بسیار خوب ملی نوشت تا معلومات خوبی داشته باشم و بتوانم در کنکور قبول شوم. وقتی میدیدم که مادرم تنها یک جفت کفش کهنه دارد و چند دست لباس قدیمی دارد میدانستم که تمامی پول پوشاک را وی برای من مصرف میکند که در بین بچه فقیر نما نباشم و سر شکسته نشوم. مادر پاکدامن و فرشته من هر چه میتوانست کار میکرد تا بتواندمخارج مرا به نحو احسن بپردازد تا من هم احساس پدر مردگی نداشته باشم. واقعا هم مثل یک پدر نیرومند کار میکرد و هزینه را میپرداخت. ما یک آپارتمان خوب در شمال تهران اجاره کرده بودیم و زندگی خوبی داشتیم. اگر مادر من اخراج نمیشد و دبیر رسمی باقی میماند که البته هم او و هم من بهتر و راحت تر میتوانستیم زندگی کنیم ولی چه کنم اینهم هدیه دولت اسلامی بما بود که مادرم بایست اخراج شود و ما در مشگلات دیگری غرق شویم.
هنگامیکه پدرم مریض بود ما برای کسر مخارج و مخارج بیمارستان و دکتر و دوای او حتی فرشهای و همه اسباب خانه قیمتی را فروخته بودیم و آنچه باقی مانده بود دیگر خریداری نداشت. و با اخراج مادرم برای مدتی هم حتی ما گرسنه و نیمه گرسنه بودیم ولی مادر توانا و دانشمند من که با رتبه بسیار عالی درجه لیسانس فیزیک را گرفته بود بعد از تلاشهای بسیاری توانست گلیم ما را از آب بیرون بکشد. من هم در کنکور دانشگاه قبول شدم و در رشته شیمی شروع به تحصیل نمودم گرچه میدانستم که برای کاریابی هم بعد ها مشگل خواهم داشت. سال اول دانشگاه بودم که نامه ای برای من آمد که بعلت بهایی بودن اخراج میشوم. من که نیمخواستم بیشتر از این سربار مادرم باشم مشغول کارهایی شدم که بتوانم درآمدی داشته باشم و کمک مادرهم باشم. بالاخره یک روز که شاید حدود ده سال از انقلاب میگذشت مادر گفت آرش تو و من دیگر در این کشور آینده ای نداریم. من که مسن تر خواهم شد و شاید دیگر بمن کار و کمک کردن در خانه را ندهند. تو را هم که از دانشگاه اخراج کرده اند و تازه اگر میماندی و لیسانس هم میگرفتی مشگل استخدام با وجود ستون مذهب را داشتی بیا کاری کنیم که از کشور خارج شویم. هر دوی ما این برنامه خوب دیدیم و برای اجرای آن نقشه کشیدیم. کم کم شروع به فروش وسایلی که بعد از مرگ پدر خریده بودیم کردیم و نیز پولهایمان را پس انداز نمودیم تا بتوانیم مخارج خارج شدن از مرز را بدهیم و به پاکستان برویم. با زجر های بسیار من و مادرم همراه با قاچاق چیان همراه با موتور سواری و شتر سواری از مرز ایران آن مرز پر گهر که حالا فرزندانش آواره میشدند گذشتیم و به پاکستان رفتیم. در آنجا با کمک دوستان و با زندگی بسیار سخت تری از تهران مدتها ماندیم تا بما ویزای ورود به آمریکا را دادند.
اکنون من و مادربالای بیست سال و چهل سال بودیم که به آمریکا وارد میشدیم. از همان بدو ورود هر دوی ما بکار پرداختیم مادرم هم در کلاس زبان اسم نویسی کرد تا زبان یاد بگیرد و بتواند در آمریکا معلم شود و من هم در همان کلاس زبان نام نوشتیم و با هم شروع به یادگیری کردیم. مادرم توانست که فوق لیسانس بگیرد و در مدرسه ای تدریس فیزیک کند من هم توانستم در عرض این پنج شش سال لیسانس خود را بگیرم و در یک شرکت خوب کار نمایم. من چون جوانتر بودم بهتر از مادرم میتوانستم استخدام شوم. یکسال بعد مادرم را بجرم اینکه زبان خیلی خوب نمیدانست و یا آکسنت داشت و یا شاید شرقی بود عذرش خواستند و او دوباره مجبور بود که در مشاغل پایین کار کند. شاگردان دبیرستانهای آمریکایی مثل ایرانی ها نیستند و معلمان شرقی را دوست ندارند و تحویل نمیگیرند. و آنقدر آنان را آزار میدهند که مدرسه برای خواست بچه ها و یا اشاره پدر و مادرانشان آنان را اخراج نماید. تازه اگر هیچ این چیز ها هم نباشد تا زمانی که معلم سفید آمریکای نداشته باشند شرقی و یا خاورمیانه ای را استخدام میکنند ولی بمحض اینکه معلم سفید آمریکایی پیدا شد به بهانه ای اورا بیرون میکنند و طبق قوانین آمریکا هیچ احتیاجی هم ندارند که علت اخراج را ذکر کنند.
مادرم خیلی دلش میخواست که من عروسی کنم مثل اینکه به او نوعی الهام شده بود که عمرش کوتاه است. من نمیدانم که او از یک بیماری رنج میبرد و یا فقط احساس دپرسیون میکرد. سر درد میکرن داشت و یا مشگل دیگر این مادر قهرمان تمامی نسخه های دکتر را از من پنهان میکرد که سر از بیماری که او را آزار میداد در نیاورم. مهر مادری به او اینکار ها را آموزش میداد که مرض و بیماری خود را از پسرش پنهان نگه دارد. من کم کم حالت افسردگی و رنج را در چشمان درشت و زیبا سبزش میخواندم. شاید بی شوهری و دربدری و مشگلات دیگر برای او خسته کننده شده بود اخراج از دبیرستانهای ایران برای بهایی بودن و با احترام بیرون کردن در آمریکا شاید بعلت ایرانی بودن.آزار بچه های ابله و سیر و بی ادب آمریکایی و مادران و پدران بی فرهنگشان. تمسخر های اطرافیان و نداشتن دوست و هم صحبت خوب و شانزده سال زندگی بدون شوهر و در تنهایی همه و همه دست در دست هم این قهرمان را داشتند از پا در میآورند. متاسفانه مادر برای اینکه من ناراحت نشوم مشگلات را با من در میان نمیگذاشت. من هم در اثر کار زیاد با کامپیوتر و نخوابی و درس خواندن های زیاد و شاید علل دیگری به چشم دردهای سختی دچار شده بودم و نمیدانم شاید این مشگل هم مادر من را عذاب میداد. یک روز که نزد یک چشم پزشگ مشهور رفته بودیم بمادرم گفت متاسفانه چشمان پسر شما رو به نابینایی میرود. و بایست بزودی جراحی شود و ما احتیاج به قرنیه و چشمان سالمی داریم که بتوانیم به چشمان پسر شما پیوند بزنیم و بایست نوعی باشد که بدن پسرتان آنرا دفع نکند. مادرم آنروز بمن چیزی نگفت ولی بعدها من دانستم که با دکتر های مشورت میکند که آیا میتوانند که چشمان او را به چشمان من پیوند بزنند. بعبارت دیگر او کوری را برای خودش انتخاب میکرد تا پسرش بینا باقی بماند. واقعا که بایست این مادر را سجده کرد و خاک پایش را بچشمانم بکشم. مادری که تمامی زیبایی وجوانی و نیروی کار و کوشش خود را بی محابا بپای من ریخته بود تا من یک فرد لایق و تحصیکرده بشوم و حالا میرفت که چشمهای زیبایش را بمن بدهد و خود در تاریکی عشق بسرببرد.
من خیلی دلم میخواست که مادرم زود ازدواج میکرد و بارها هم به او پیشنهاد داده بودم که با یک مردی مناسب ازدواج کند ولی سنتی بودن مادر و اینکه عاشق پدرم ومن بود مثل اینکه به او اجازه نمیداد که دوباره با کس دیگری ازدواج کند و شاید هم اخراج های پی در پی در ایران بخاطر مذهب او را از ازدواج دوباره دور کرده بود. ولی بارها گلایه کرده بود که مردم با یک زن بیوه رفتاری مناسب ندارند و شاید هم بهمین علت بود که همیشه حلقه و انگشتری ازدواجش را از انگشتان هنرمند وزیبایش بیرون نیآورد. مادر من با آن هیکل صاف و صورت گیرایش براحتی میتوانست دوباره ازدواج نماید ولی مسایلی که من حدس میزدم او را از ازدواج کنار زده بود. یک روز مادر موضوع را با من درمیان گذاشت و گفت که دکتر های گفته اند که میتوانند قرنیه و سایر قسمتهای چشمان او را به چشمان من پیوند بزنند. تا من بینا باقی بمانم. من گفتم حالا که تصمیم داری که اینکار بکنی یک چشم برای من کافی است با لبخندی مادرانه گفت پسرم کدام دختری حاضر است که زن جوانی با یک چشم بشود. تو نتیجه عشق عمیق من به پدرت هستی و تو سرمایه من هستی . راستش بعد از مرگ پدرت من هیچ علاقه ای به زندگی نداشتم اگر دیدی ماندم فقط برای خاطر تو بود و بس. حالا چطور میتوانم که به پسر نابینایم نگاه کنم. این دادن برای من زندگی است عشق همین است دادن و از بین رفتن. من اگر نتوانم بتو چشمانم را بدهم بیشتر زجر خواهم کشید. تو جوانی و آینده داری چطور ترا برای همه عمرت نابینا باقی بگذارم. امیدوارم که حرف مرا بفهمی .
باری مادر فرشته ام با دادن چشمان زیبایش بمن مرا از کوری نجات داد ولی خودش کوری را با افتخار وغرور پذیرفت هیچوقت در چهره او اثر غم دادن گوهرهای بینایش را ندیدم. مثل اینکه دوست داشت که چشمان عزیز خودش را تنها بمن بسپارد. با توجه و اصرار مادرم من با یک دختر ایرانی ازدواج کردم وسال بعد اولین فرزند پسر ما به دنیا آمد. سهراب پسر ما یک پسر درشت و قوی بود مثل پدرم و مادرم با در آغوش کشیدن او مثل این بود که روح پدرم را در آغوش دارد. مادرم عاشقانه سهراب را در بغل میگرفت و میگفت که شما سرکار بروید و من از بچه مواظبت میکنم. ولی فرانک همسرم میگفت من به یک زن کور اطمینان ندارم که بچه را نزدش بگذارم. بهتر است که او را به مهد کودک بسپاریم و با این گفتار روح مادر قهرمان مرا آزرده میساخت. یکسال و اندی بعد دختر ما سولماز به دنیا آمد دیگر مادر من از خوشحالی میخواست برقصد و از شادابی همه سختیها را فراموش کرده بود. ما زندگی خوبی داشتیم هر دو ما کار خوبی داشتیم مادرم هم مقداری پول از بیمه ها میگرفت و حتی بما هم کمک خرجی میکرد. مادرم در آستانه پنجاه سالگی بود که آسم او شدت یافت. هرهفته بیک آسم شدید دچار میشد که بایست به بیمارستان برود و یکی دو روز در آنجا بماند تا حمله آسم برطرف شود. من هم بعضی وقت ها تا صبح نزدش در بیمارستان میماندم و از آنجا به سرکار میرفتم. شاید در مدت یکسال مادرم شاید حدود بیست بار در بیمارستان بستری شد. آسم توام با خفگی بسیار دردناک است. کم کم فرانک شروع به صحبت کرد که مادرت بایست به خانه سالمندان و معلولین برود. او سرجهازی من شده است. همیشه بایست تو در کارهایش به او کمک کنی یک زن کور مایه درد سر است دستهایش را به دیوار ها میکشد و دیوارها کثیف میشوند. او برای من هیچ کمکی که نیست بلکه باعث درد سر هم هست. مرتب تو با او در راه بیمارستانی و بمن نمیرسی. اصلا چرا با من ازدواج کردی تو با داشتن یک مادر کور بایست با او زندگی میکردی و از او مواظبت میکردی چرا پای من را وسط کشیدی و چرا مرا بدبخت کردی؟
این صحبت روزها و ساعتها ادامه می یافت و مرتب فرانک بمن غر و نق میزد. تا اینکه بالاخره بگوش مادرم هم رسید. روزی بمن گفت آرش جان برای من یک اتاق اجاره کن مرا به آنجا ببر و خودت هم گاهی بمن سر بزن و یا حتی تلفن بکن کافی است من هم خودم را با کارهایی که زیاد احتیاج به دیدن ندارند سرگرم میکنم تو هم با زن جوانت و بچه های زیبایت خوش باش. من فکر میکردم که مادرم واقعا دوست دارد که از ما جدا شود و از دست زخم زبانهای فرانک و خانواده اش آسوده گردد. این بود که یک اتاق خوب برایش اجاره کردم و با ماشین خودم او را و وسایل جزیی اش را به آن اتاق بردم. مادر هرچه داشت بمن بخشیده بود. پدرمن در چهل سالگی یکسال و نیم زمین گیر شد و مادرم در پنجاه سالگی سعی میکرد که به تنهایی آن هم با وجود داشتن آسم مهلک و کوری زندگی کند. این بود که من فکر کردم اگر مادرم تنها باشد شاید هم راحت تر بشود. زیرا اکنون سر وصدا و گریه ها و جیغ های دو بچه پر انرژی شاید برای مادرم دردناک بودند. مادرم خط کورها را آموخته بود و از من خواهش کرد که برایش مقداری کتاب ببرم که بتواند بخواند ومشغول باشد. درست هفت ماه از جدایی من ومادرم میگذشت که یک روز که در سر کار بودم مادرم بمن تلفن زد و گفت که حالش خوب نیست. گفتم بعد از کار پهلویت خواهم آمد.
گفت منتظر هستم بیا. به فرانک تلفن کردم که من امروز پهلوی مادر میروم و با او غذا خواهم خورد با دلخوری گفت بسیار خوب آقا. بروید تشریفتان را ببرید. نزدیک اتاق مادر ماشین را پارک کردم و به درب خانه مادرم رفتم با کلیدی که داشتم درب را باز کردم و به اتاقش وارد شدم. مادرم در تخت بود ولی مرده بود. هیچ باورم نمی شد که به این سرعت و به این راحتی مادرم بمیرد. در دستهایش یک برگ کاغذ بود من کاغذ را گرفتم با نابینایی نوشته بود پسرم آرشم. آرش کمان گیر من من عاشق بیقرار تو بودم و از فراغ تو بی تاب بودم. من در حقیقت هفت ماه پیش که از تو جدا شدم مردم. ولی من خود خواه نبودم نمیتوانستم ببینم که زندگی تو بخاطر من دارد از هم میپاشد. و همسرت ترا تهدید میکرد که اگر من نروم از تو جدا خواهد شد. میدانم که امروز روز آخرین من است. و متاسفانه تو هم نتوانستی با تلفن من همان دقیقه بیایی من پی برده بودم که قلب من بدون عشق پدرت و تو کار نخواهد کرد. بمن الهام شده بود که امروز خواهم مرد و ترا و فرانک را از شر وجود کورم راحت خواهم کرد. ای تنها عشق من متاسفانه من بایست بروم ومتاسفم که بیشتر از این نمیتوانم بتو کمک مادی ومعنوی کنم. تمامی پس انداز من که با صرفه جویی برایت گذاشته ام مال تو است به فرانک هم تمامی وسایل مرا همراه با نصف پولی که برایت در بانک ذخیره کرده ام بده. امیدوارم که فرانک با تو مهربان باشد. من مدتها بودکه آسم داشتم و گلوله هایی هم در بدنم پیدا شده بود ولی عشق به تو مرا زنده نگه میداشت. من امروز خواهم مرد و برای همین هم بتو تلفن زده ام. برایت غذا هم پخته ام و در آشپزخانه است و شاید هنوز هم گرم باشد و من چراغ خوراک پزی را خاموش کرده ام. امیدوارم که از پسر من وعشق من خوب نگه داری کنی و هم چنین از کودکان خودت و نوه های من و مادر آنان فرانک برای همه شما دعای خیر میکنم. از چشمان من که در وجود توست هم خوب نگه داری کن. همیشه نگران تو طاهره مادرت. به امید روزهایی بهتر برای تو. ایکاش من بیشتر وبهتر به این مادر و این گوهر تابناک زندگی خود میرسیدم. اگر میدانستم که او هفت ماه دیگر میمیرد هیچوقت او را به آن خانه دیگر نمیبردم و ایکاش که هرگزازدواج نمیکردم تا مادرم را در تنهایی و تاریک رها کنم. تاریکی که برای خاطر من برای او بوجود آمده بود. ولی من میدانم که عظمت روح بلند او مرا بخشوده است.