داستان زندگی مرضیه خانم افراشته یک خانم بسیار هنرمند و مسن بود که در هشتاد و چند سالگی هنوز بخوبی رانندگی میکرد و به مجالس و شب نشینی های علمی و ادبی میرفت. من اغلب او را میدیدم که با یک ساک خوراکی از ماشین خود پیاده میشود و به محل هایی که در آنجا انجمن های ادبی بود میرود. تابلو ها و فرشهایی که این خانم زیبا و هنرمند کشیده و ساخته بود بی نهایت قشنگ و دلربا بودند. مازیار دوست من که پزشک بود با این خانم دوست بود وی آهی کشید و ادامه داد. میدانی که مادر من در سن پایین زیر شصت سالگی در اثر آسم از بین رفته بود و مرگ ناگهانی وی روی من تاثیر شدیدی گذارده بود. من حدود سی پنج ساله بودم که مادرم را از دست دادم و اگر مادر من هنوز هم زنده بود میتوانست همسن خانم افراشته باشد. مادر من پوست تیره داشت ولی این خانم افراشته پوست سفید و بسیار لطیفی دارد. مثل گلبرگها گل سفید هستند.
من علاقه زیادی بخانم افراشته داشتم ولی چون مثل او بهایی نبودم زیاد بمن نزدیک نمیشد. مازیار پدر و مادرش هر دو مسلمان بودند ولی خانواده مادریش قسمتی از آنان بهایی شده بودند مثلا برادر مادر مازیار یک بهایی بسیبار معروف و فعال بود که مازیار به او خیلی علاقه مند شده بود. دایی مازیار یک مرد بسیار فهمیده وتحصیکرده بود وی دارای دانشنامه فوق لیسانس در ادبیات فارسی بود در دبیرستانهای معروف ملی و دولتی تدریس میکرد و نیز دبیر دانشگاه تهران هم بود. علی اکبر دایی مازیار مردی بسیار خوش چهره با وقار مومن و دوست داشتنی بود. در بین بهایی ها میگفتند که علی اکبر دشمن ندارد با همه با مدارا یی رفتار میکند و هیچ کس را از خودش نمیرنجاند. با وجود اینکه وی بهایی بود ولی پدر مازیار او را بسیار دوست داشت و میگفت که علی آقا یک مرد بتمام معنی آقا است ولی حیف که بهایی است. ایکاش او اسلام میاورد و در دامان اسلام زندگی میکرد. دوستان بهایی علی آقا هم میگفتند که علت اینکه وی اینقدر محبوب ومهربان است این است که آیین بهایی دارد. همچنان که شاید معرف حضورتان باشد پدر مسلمان و متعصب مازیار به پسرش اجازه معاشرت و بازی و رفت آمد با دوستان و خانواده بهایی را نمیداد ولی علی آقا از این قاعده مستثنی شده بود زیرا پدر مازیار از او قول گرفته بود که راجع به بهاییت با پسرش گفتگو نکند و او را به بیراهه نکشاند.
علی آقا هم که به شوهر بزرگتر خواهرش احترام میگذاشت این را قبول کرده بود. مازیار به تشویق دایی مهربانش رشته پزشکی را تمام کرده بود و درتهران در یک بیمارستان دولتی کار میکرد که انقلاب شد و مازیار هم مثل سایرین مردم که فامیل بهایی داشتند بهایی معرفی شده بود و دو حالت برایش باقی مانده بود یا در روزنامه بر علیه بهاییت مقاله بنویسد و یا بایست از خدمت دولت اخراج گردد و برای همیشه از خدمات دولتی محروم گردد. مسلم است که مازیار نمیتوانست بر علیه بهاییت که مذهب دایی مهربانش بود و دوستان زیادی در موقع تحصیل در ترکیه پیدا کرده بود که بهایی بودند حالا برای ادامه کار و یا زندگی در تهران به بهاییت فحاشی کند و چیزهایی که به او دیکته میکنند بنویسد. به این ترتیب وی هدیه انقلاب شکوهمند اسلامی را دریافت میکند و اخراج میگردد. مازیار که در ترکیه پزشکی خوانده بود بعد از مدتی ناچار میشود از راه پاکستان مثل میلیونها نفر ایرانی دیگر که از کشور خود به بهانه هایی گوناگون اخراج شده بودند میرود و از آنجا سعی میکند به آمریکا بیاید و در این سرزمین رویا های دروغین زندگی کند. وی ویزای آمریکا را بسبب اخراج شدنش و آزاری که میبیند میگیرد و به آمریکا میآید ولی او را بعنوان پزشک قبول نمیکنند و بایست امتحانات مشگلی را بدهد که برای سن او و اینکه چندین سال پیش فارغ تحصیل شده بود بسیار دشوار بود. وی کاری در حد یک آمپول زن و یا شبه پرستار در بیمارستانی گرفته بود که بتواند مخارجش را تامین کند. متاسفانه همسر و بچه هایش هم در آمریکا از او جدا شده بودند و او را تنها گذارده بودند این بود که مازیار در پی یافتن دوست هایی بود که بتوانند جای خالی خانواده او را پر نمایند. مازیار که از دین بهاییت چیز زیادی نمیدانست حالا میخواست که در باره این دین تحقیق کاملی کند ولی متاسفانه بهاییان به غیر بهاییان در ایران اجازه وارد شدن بهمه تشکیلاتشان را نمیدهند البته درایران این مطلب خوب است و قابل قبول زیرا مسلمانان متعصب میخواهند به تشکیلات آنان نفوذ کنند و سعی در هم پاشیدن آنها را دارند. ولی در آمریکا که آزادی دین هست و درب همه کلیسا ها و کنیسا ها ومعابد به روی همه باز است محدود کردن اینکه غیر بهاییان نبایست در همه تشکیلات بهایی ها شرکت کنند دیگر کاری منطقی نیست و ادامه یک کار بیهوده است که در ایران خو ب است و در اینجا به یک صورت منفی نشان گر بهاییت است.
یکی از انتقاداتی که غیر بهاییان به بهاییان میگیرند یکی همین محدود کردن شرکت عموم مردم در اجتماعات بهایی است و دیگر اینکه در این دوره که زنان حق گرفتن همه حقوق مساوی را دارند در دین بهایی هنوز اجازه انتخاب شدن در بیت عدل را ندارند. و متاسفان تاکنون جامعه بهایی به این دو مورد جوابی قانع کننده نداده است. و با تعصب اسلامی از آن عبور شده است. باری مازیار با وجود اینکه نه بهایی بود و نه پدر و مادرش بهایی بودند تنها به جرم بهایی بودن فامیل اخراج شده بود و چون حاضر نبود که به دین بهایی بد بگوید و آنرا در روزنامه ها لجن مال نماید مورد غضب سیستم واقع شده بود. متاسفانه بعلت از دست شغل و مقام هم همسرش از او جدا شده بود و با برداشتن تمامی ثروت مازیار او را تنها رها کرده بود. و نیز نمیگذاشت که بچه با پدرشان دیدار داشته باشند. همان طور که گفتم این هم یکی دیگر از هدایای انقلاب شکوهمند اسلامی بود که به تار مار کردن ایرانیان پرداخته بود. و مازیار هم یکی از همین قربانیان انقلاب بود. و بایست یک پزشگ تحصیکرده ایرانی مثل یک کارگر آمپول زن و یک شبه پرستار در یک بیمارستان آمریکایی کار کند. مازیار علاوه بر شرکت در برنامه های ادبی و اجتماعی در کلیسا ها و مسجد ها هم رفت و آمد داشت و میخواست با مردم و سایر تمدن ها فرهنگ ها و دین ها آشنا شود. او به تشکیلات بهایی هم میرفت ولی تشکیلات بهایی به او اجازه شرکت در همه تجمع ها را نمیدادند و فقط به جلساتی میتوانست برود که صرفا برای غیر بهاییان برپا میشد. خانم افراشته هم دو بچه داشت یک پسر که مازیار او را ندیده بود زیرا در شهر دیگری زندگی میکرد ویک دختر که چند بار وی با مازیار دیدار داشته بود. مازیار میگفت دختر خوبی بود که برای تدریس زبان فعالیت میکرد. خانم افراشته شوهرش هم که یک پزشک بود بعلت داشتن مرض فراموشی مدتها در خانه سالمندان زندگی کرده بود و شاید این موضوع روی دختر شان تاثیر بدی گذاشته بود. پس از مدتی یک روز خانم افراشته به مازیار میگوید که شوهرش در خانه سالمندان درگذشته است.
و مرگ پدر روی دختر خیلی تاثیر گذاشته است. خانم افراشته یک زن ثروتمند هم بود که باحتمال دختر وی هم شکار مردی شده بود که بیکاره و تنبل و مصرف کننده بود شاید وی تنها برای ثروت خانم افراشته به دختر وی ازدواج کرده بود. مرضیه دختر وی یک دختر ساده دل بود که با یک مرد بیعار و بیکاره ازدواج کرده بود و باحتمال زیاد در دام او افتاده بود. مردک سعی داشت که هرچه میتواند از دختر بینوا بیرون بکشد. ولی خانم افراشته اینقدر خام هم نبود که تمامی ثروت خود را به دختر بدهد تا او هم بپای مرد شیاد بریزد. سالها این مرد بی انصاف آمریکایی آفریقایی خون دختر بیچاره مرضیه ساده دل را کشیده بود و برای خود ثروتی از غارت وی تهیه کرده بود. اکنون هم طوری به او مسلط شده بود که او بایست کار کند و آقا در خانه با کامپوتر بازی کند و فیلمها سینمایی ببیند و از اتاق خارج نشود. تمامی روز این مرد ابله با بازیهای کامپوتر خودش را سرگرم میکرد و بکار و سازندگی نمیپرداخت مخارجش را مرضیه تامین میکرد. تمامی در آمد مرضیه که در دو جا کار میکرد یکسره به دست لاابالی مردک تن لش میرفت و او هم آنرا صرف عیاشی و خورد خوراک و کیف خود میکرد. البته خانم افراشته از این موضوع خوشحال نبود ولی خوب چه میتوانست بکند. دخترش در دام این مرد هوسران بیکاره وهرزه افتاده بود و وی هر روز یک نقشه میکشید تا بیشتر و بیشتر از اموال خانم افراشته سو استفاده کند و دختر ساده دل هم هرچه داشت باو میداد شاید با او مهربان باشد وآزارش ندهد. من روزی مرضیه را دیدم که یک مشت نوار و صفحه درسی دارد و میخواهد برای آموزش زبان از آنها استفاده کند. مردک بی انصاف مثل یک مدیر شیاد دختر بینوا را بهر کاری وا میداشت تا بیشتر وی در آمد داشته باشد تا وی بتواند بیشتر پول صرف عیاشی های خود بنماید. و دختر ساده هم متوجه نبود که دارد یک افعی را میپروراند. افعی که روزی برایش درد سر ساز خواهد بود. من نمیدانم از مرضیه وی چه نقطه ضعفی بدست آورده بود که وی مثل یک برده و یا کنیز اوامر مردک ابله را اطاعت میکرد.
خانم افراشته میگفت که مرضیه بخانه من میاید و هرکاری که بایست انجام میدهد تا از من بهر نحوی که شده پولی بگیرد و آنرا یکراست و بدون برداشتن حتی یک دلار برای خودش همه آنرا بمرد ناکس و طمع کار میدهد. مردی که یک طمعه لذید یافته بود. مثل اینکه وی مرضیه را وادار کرده بود که یک بیمه عمر بسیار گرانقیمت هم بخرد که در صورت فوت وی مبلغ متنا بعی بوی که مثلا شوهر خانه بود برسد. مرضیه در حکم زن نان آور خانه بود و مردک بیعار مرد خانه دار خانه. با طرح و نقشه وی مرضیه یک بیمه عمر خریده بود که پرداختی سنگینی داشت. و مردک نقشه کشیده بود طوری برنامه اجرا کند که دخترک مجبور به خود کشی شود و او بتواند این مبلغ سنگین را از شرکت بیمه بگیرد. گویا که مردک دختر را متعاد کرده بود و به او قرص هایی میخورانید که در کنترل او باشد. و بالاخره او را طوری تنظیم کرد که یک روز خود را به زیر قطار میاندازد و یک مرگ سهمگین و دردناک را تحمل میکند. خانم افراشته در حالیکه داستان مرگ دختر را میگفت نمیخواست که بطور واضح بگوید که دخترش معتاد بوده و در اثر تلقین شوهر خاین مجبور به خودکشی شده است. البته خانم افراشته با روحیه خوبی که داشت توانست این موضوع را تحمل کند ولی مسلم است که دل او هم مثل دل خیلی ها شکسته شده است. مرگ فرزند چیزی نیست که انسان براحتی بتواند فراموش کند. خانم افراشته یک روز به مازیار گفت که مردک شوهر مرضیه توانسته است مبلغ سنگینی بعنوان بیمه عمر از شرکتهای بیمه دریافت کند و مرگ مرضیه بیگناه را جشن بگیرد.