من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم.
چشمهاش سبز بود. سبز سبز هم نه. یه حلقه عسل دور قرنیه هاش برق میزد. مو هاش طلایی و قهوهای قاطی انگارکی یه آرایشگر خبره براش رنگ کرده بود. صورتش مثلثی و خندهٔ با مزه و شیرینی داشت. اومد جلو بغلم کرد. صورتم رو برگردوندم فقط لپم برای بوسه گیرش اومد. گفتم تو اینجا چکار میکنی. گفت طاقت نداشتم تا شب صبر کنم. سوار ماشین قرمزش شدیم. اومدیم به شهر خودمون. صاف رفتیم کنار رودخونه برای قدم زدن. ساکت بودیم. بعدش دست انداخت تو دست من. بعد هم وایسادیم کنار یه درخت ده ببوس و ده بغل.
عاشق شدیم. هم من، هم اون. هفت سال قند و عسل. هفت سال، هر سال سیزده مرداد رو جشن گرفتیم در هفت جای دنیا. سوراخ سنبههای این کره رو با هم سفر کردیم. شمال، جنوب، مشرق و مغرب. هر گوشه و کنار روح و بدن و مغز هم رو هم تا دلمون خواست جوریدیم. خال و خطی نبود که پنهان بمونه. همه چیز آشکار. این عشق از بین نرفت که نرفت که نرفت.
بینمون فاصله مکانی افتاد، فاصله دستش رو داد به فراغ. فراغ دستش رو داد به شک. شک دستش رو داد به دعوا. دعوا هم نتیجهاش شد رنج.
اون رفت سی خودش، من هم همینطور.
پنج سال طول کشید که جشنهای سیزده مرداد از یادم بره و پنج سال دیگه که روز تولدش رو فراموش کنم. ببینم – نوزده ژانویه بود یا که یازدهم؟
پیدام کرد تو فیسبوک، بعد بیست سال. همون شکلی مونده،ای بفهمی نفهمی البته. یا که شاید من اون آدمی رو که یادمه میبینم. مثل من که رفتم زن یکی شدم شکل خودم و از قوم خودم، دیدم اون هم زن گرفته شکل خودش؛ از قوم خودش. بچه هم که نمیخواست و نداره.
تو صندوقچه جواهرات خاطره هام درشتترین نگینه. فقط بعضی اوقات از اون تو درش میارم و به یاد سیزده مرداد بیست و چند سال پیش دستم میکنم. بعد از یک نگاه و یک لبخند، اون وقت میپیچمش لای زرورق و میزارم سر جای اولش.