مشگلات زمان شاه در آرتش شاهنشاهی ایران
دوستم که افسر نیروی زمینی بود و در قسمت اداری آرتش خدمت میکرد. روزی به فرمانده که یک سرلشگر بود و با او هم خوب بود گفت تیمسار من زبانهای خارجی خوب میدانم و میتوانم تدریس و ترجمه نمایم. این کار های اداری را هر افسر دیگری نیز میتواند انجام دهد. سرلشگر گفت راست است. بیا تو را به تمیسار فرماندهی دانشکده افسر معرفی میکنم آنها احتیاج بمربی و مدرس زبانهای خارجی دارند و تو هم که با بورسهای آرتش به چند کشور خارجی رفته ای و زبانهای اروپایی را خیلی خوب میدانی. حیف است که وقت تو با کارهای ساده اداری و یا خدمت به گروهانها تلف شود. بیا فردا صبح زود برو و من هم به تیمسار فرماندهی تلفن هم میزنم. در آنجا شما بهتر میتوانید خدمت به ایران و افسران آینده این مرز وبوم کیند.
من خیلی خوشحال شدم که تیمسار اینقدر فهمیده و مهربان است. صبج خیلی زود برخاستم و سعی کردم که قبل از ساعت هشت به دفتر تیمسار فرماندهی دانشکده خودم را برسانم. در کنار درب بزرگ دانشکده یک اتاق کوچک بود که مثل اتاق انتظار مینمود و من پس از معرفی خود و دادن کارت شناسایی ام در آن اتاق کوچک منتظر ماندم تا تیمسار فرماندهی مرا بخواهد. اول فکر میکردم من که قرار ملاقات دارم و تیمسار فرماندهی گفته که ساعت هشت به اتاقش بروم حالا بایست چند دقیقه ای منتظر بمانم . تا مرا به دفترش بخوانند.
یکساعت گذشت دو ساعت گذشت سه ساعت گذشت و … موقع نهار شد و بعداز ظهر شد . چند دفعه من فکر کردم که شاید تیمسار فراموش کرده است که من در اتاق دم درب بزرگ منتظر ایشان هستم. سربازی که آنجا بود چند دفعه هم برای خاطر من که مثلا افسر بودم تلفن زد که جناب سروان دکتر منتظر شرفیابی هستند. و تیمسار فرموده بودند میدانم بگو صبر کند. شاید باور نکنید که من را ساعت چهار بعد از ظهر به دفتر خود پذیرفت. من که خسته و ناراحت بودم باز هم دندان سر جگر گذاردم و به اتاقش رفتم. یک تیمسار خپل و چاق و کوتاه بود که سرتیپ بود نمیدانم که با سرلشگر رییس من خورده حساب داشت و یا این راه و روش او بود.
با سردی با من برخورد کرد و من در صندلی کنار میزشت نشستم. گفتم تیمسار شما به من گفته بودید که ساعت هشت صبح خدمت برسم. اکنون ساعت چهار بعد از ظهر است و تمام این مدت من در دفتر کنار درب بزرگ منتظر شما بودم که تلفن کنید. با نوعی خشونت و عصبانیت گفت که کار داشتم ومشغول بودم لابد فکر میکنید که من دروغ میگویم. من که با یک دنیا علاقه به دیدار او رفته بودم راستش یاد نیست که چی بین ما رد و بدل شد و من یادم هست که چند بار گفت فکر میکنید من دروغ میگویم . من هیچ انتظار نداشتم که یک امیر آرتش اینطور سبک حرف بزند. گفت شنیده ام که شما از چندین بورس آرتشی استفاده کرده اید و سالهای زیادی در خارج با پول ارتش درس خوانده اید و دوره هایی متفاوت دیده اید. تیمسار فرمانده شما خیلی از شما تعریف میکرد که خیلی علاقه مند بکار هستید.
من که خیلی خسته و ناراحت بودم زیاد به گفته های توجه نمیکردم و بنظرم اینطور میآمد که با زبان بی زبانی میخواهد بگوید که شما لابد میخواهید کار مرا از دست من بگیرید. اکنون هم پس از سی سال واقعا یادم نیست که او را خواست و یا رد کرد. ولی یک برخورد بی نهایت بی ادبانه با من داشت. و تقریبا گفت مدارکت بدرد خودت میخورد آنان را دم کوزه بگذار. من بخانه برگشتم و آنقدر ناراحت بودم و خسته و گرفته که در راه یک تصادف جانانه هم کردم.
راستش من جرات نکردم که شکایت سرتیپ را به سرلشگر رییس خودم بکنم و دیدم شاید مشگلات بیشتر خواهد شد. حالا که آنان میخواهند من کارهای دفتری کنم ویک فرمانده گردان باشم بسیار خوب من در این شغل باقی میمانم. باحتمال سرتیپ فکر میکرد که یک سروان جوان سی ساله با مدرک دکتری و تحصیلات در اروپا و آمریکا و با دانستن چندین زبان خارجه و فرماندهی گردانهای مختلف اگر به دانشکده منتقل شود لابد نان ایشان آجر خواهد شد. سرتیپ که شاید نزدیک شصت ساله بود نمیتوانست ببیند که یک افسر جوان با تحصلات بالا و نیروی جوانی منتظر است که راه را بر او بگیرد. و لابد فکر میکرد که در اینجا که او میتواند از معلومات خود استفاده کند بسرعت درجه سرتیپی را خواهد گرفت و شاید هنوز به چهل سال نرسیده تیمسار فرمانده دانشکده خواهد شد. من واقعا نمیدانم که در فکر آن سرتیپ چه میگذشت ولی من واقعا میخواستم فقط زبانهای خارجی تدریس کنم و هیچ فکری و آزرویی هم نداشتم که مثلا فرمانده دانشکده بشوم. من میخواستم تنها یک معلم باشم. و به دانشجویانم درس بدهم. ولی شاید تیمسار قضاوتهای دیگری در باره من کرده بود. خدا شاهد است که من نرفته بودم که شغل ومقام اورا بربایم. شایدهم تعریف های سرلشگر که با من خیلی دوست شده بود تیمسار راترسانده بود. هنوز هم بعد از سی چند سال برای من یک معما است که چرا تیمسار در آن روز مرا آنقدر بنظر خودش خواست له و خرد کند. و چرا با آن لحن بد دهنی و مسخره گی با من مکالمه کرد. من که حوصله یک و بدو آنهم با تیمساران را نداشتم سکوت کردم وکل موضوع را فراموش نمودم. ولی اکنون میفهمم که چرا ما نمیتوانیم ترقی کنیم زیرا عادت داریم که راه را برای دیگران بن بست کنیم. و خود خواهی ما را از کارها ی اجتماعی و مردمی باز میدارد. آیا نظر شما غیر از این است. بقول دوستم که از ماست که برماست؟ نه اینطور نیست؟ آیا شما جواب بهتری دارید؟ حسادت و فرد گرایی و تمامیت خواهی حتی در مقام جزیی یک فرمانده دانشکده ؟ انوشیروان ادامه داد راستی تیمسار مهربان مرا بعد از انقلاب بی جهت اعدام کردند. مردی نازنین بود. حیف شد.