زندگی منوچهر منوچهر پس از گرفتن مهندسی معماری بکار مشغول شد. تا اینکه با اتفاقات مثلا انقلاب اسلامی ایران او هم مثل میلیونها ایرانی تحصیکرده دیگر که داغ مذهب به آنان خورده است. و مسلمان شیعه شناخته نشده بود مجبور به ترک ایران شد. یک چند سالی در فرانسه مشغول کار بود تا شرایط در اروپا سخت شد وکار هم کمیاب گردید بناچار منوچهر هم به آمریکا آمد. منوچهر یک کار پیدا کرد که به رشته اش رابطه داشت و بعد هم با یک دختر دیپلمه فقیر آمریکایی ازدواج نمود. دختر از وی حدود دوازده سالی کم سن تر بود ولی در عوض نه تحصیلاتی داشت و نه هیکل و قیافه ای. صورتی بسیار معمولی که زشت نبود. هیکلی گوشت آلود و چاق و کوتاه این دختر مثلا آمریکایی را تشکیل میداد. بیچاره منوچهر با تحصلات خوب و قیافه و هیکل بهتر از او و ورزشکار به این دختر خپل آمریکایی دلباخته شده بود و با او ازدواج مینماید.
منوچهر که در آمدی خوبی هم داشت به دختر این امکان را میدهد که به دانشگاه برود و تحصیل کند. سالها منوچهر مخارج این دختر را میداد تا اینکه او با گرفتن مدرک دکتری در یک رشته علوم انسانی مثلا استاد دانشگاه شد. حالا دل در دل منوچهرمیطپید که همسرش تحصیکرده و دکتر است. شاید پانزده سال بود که این دو با هم ازدواج کرده بودند و اکنون شاید یکسالی بود که دختر کار میکرد و درآمد خوبی داشت. نمیدانم که عاشقی چه خاصیتی دارد که انسان حتی یک فرد معمولی را یک الهه زیبایی میبیند. منوچهر فکر میکرد که دختر از او خیلی سر است چون هم دوازده سال از او مثلا جوانتر است و هم دکتری گرفته است. همیشه منوچهر فکر میکرد که دختر از او خیلی سر است و میگفت که حتی نمیخواهد با او عکس بگیرد چون ممکن است که نشان دهد که او از دختر مسن تر و یا پیر تر است. دخترک که حالا به پول و پله ای هم رسیده بود و جوانان لات جوان آمریکایی دوره اش کرده بودند و برای خاطر حقوق خوب و درآمدی که داشت مرتب او وی تعریف میکردند.
که تو به این جوانی و خوبی چرا همسر یک خارجی پیر شده ای؟ منوچهر حالا پنجاه پنج ساله بود و خانم چهل سه ساله. منتهی منوچهر متاسفانه فکر میکرد که از وی خیلی بد تر و پیر تر است. در حالیکه واقعا چنین نبود. وی یک خانم چهل ساله چاق با یک باسن گنده و غیر مدور که بیشتر به یک چهار گوشته شبیه بود تا به دو تا تخم مرغ بزرگ . یک کمر چاق و بر ترکیب و پاهای غیر استخوانی و چاق و مثل متکا و بطور کلی بدنش بجز سینه های گنده و شل و آویزان بادمجونی اش هیچ برشی نداشت. شانه های پهن باسن پهن چهار گوش و پاهای متکایی وی بسیار نا زیبا و بد فرم بودند. یک زن زیبا بک کمر لاغر و باریک دارد و باسن وی مثل دو تا تخم مرغ هستند که طرف باریکشان به کمر میرسد و طرف گردشان باسن و پایین آنرا تشکیل میدهد. نه اینکه از کمر تا انتهای باسن در یک چهار گوش بتوانند قرار گیرند مقصود من این است که زنی بسیار چاق و بد فرم بود با چهره ای که زشت نبود ولی هیچ اثری از زیبایی هم نداشت. منتهی تیتر دکتری و استادی دانشگاه شاید باعث شده بود که چندین جوان بی پول و لخت را به دنبال خود بکشد. این زن حتی نتوانسته بود که زایمان کند و بچه دار شود. بیچاره منوچهر برای خاطر اینکه او راضی باشد یک بچه نیمه کودن هم از پرورشگاه آورده بودند و منوچهر علاقه شدید به این بچه پیدا کرده بود. با اینکه هر دوی آنها هم منوچهر و هم زنش موهای سیاه و پوست گندمگون داشتند دختر بچه بسیار سفید و بور سفید بود. دیگر او برای منوچهر که اکنون در نزدیکی شصت سالگی بود همه چیز شده بود. یک روز به منوچهر گفتم چرا نسبت به زنت اینقدر احساس حقارت میکنی تو هنوز هم از او خیلی سری. او چاق بد هیکل و بد قواره هست صورت زیبایی هم که ندارد. شاید تنها هنر وی همان گرفتن مدرک دکتری باشد. آنهم که با همت تو و زحمت تو و پول تو بدستش آورده است. ولی خوب پانزده سال با هم زندگی کردن علاقه ایجاد میکند. منوچهر برای اینکه بهایی بود از ایران اخراج شده بود و همسرش هم مثلا بهایی شده بود.
حالا این خانم هوس کرده بود که از میان جوانان سینه چاک اطرافش یک بوی فرند بگیرد و با او خوش باشد. این زن بالای چهل با یک پسر شاید بیست پنج ساله دوست شده بود. برای پسر هدایا میخرید و با هم به مسافرت میرفتند. منوچهر خوش خیال بود که زنش او را دوست دارد و فقط با این جوانها بگو بخند میکند. ولی متاسفانه کار بجایی رسید که خانم از وی تقاضای تلاق کرد. منوچهر که به همه بد مستی های زنش تن در داده بود حالا او میخواست که از وی جدا شده و راحت بوی فرند بازی کند. این ضربه شدید منوچهر را بسیار ناراحت کرده بود. روزی بدیدن من آمد و گفت که تصمیم دارد خودش را بکشد. در این سن و سال بایست از همسرش که یک عمر با او بوده است بایست جدا شود و به دادگاه ها بروند و مال هایش را با وی تقسیم کند. و هرچه که او بافتهاست زنش میخواهد از بین ببرد. گفتم منوچ جان اولا که بایست خوشحال باشی که این زن زشت و عوضی و بدکاره که با وجود داشتن شوهر بوی فرند میگیرد و با او به مسافرت هفتگی میرود میخواهد از تو جدا شود. اینهمه دختر و زن هست یکی دیگر را بگیر. تو که وضع مالی خوبی داری و حتی اگر نصف هم بشود باز سرمایه ای خوب است. بجای اینکه خودت را بکشی نفس خود را بکش و خدمتگذار مردم باش. منوچهر میخواست که با کشیدن کار به تشکیلات بهایی شاید طرف را از خر شیطان پایین بیاورد ولی زن وی تصمیم خود را گرفته بود و به تشکیلات بهایی هم کاری نداشت او به دادگاه ها میرفت و میخواست منوچهر را خورد کند و آزار هم بدهد. حالا چرا من نمیدانم. یکی دو سالی منوچهر منگ و ناراحت بود تا کم کم به حالت طبیعی برگشت. جوانان هم یکی پس از دیگری زن تلاق گرفته منوچهر را رها کردند و عاقبت او تنها شد. حالا که او هم پنجاه ساله داشت میشد میدید که مردم از او فرار میکنند حتی به پول و خرج کردن او هم اعتنایی نمیکنند. پس از شاید چهار سال منوچهر خیلی خوب و شاداب شد و یک روز بمن گفت چقدر من ابله بودم که بخاطر یک زن هرجایی میخواستم خود کشی کنم.
حالا خیلی بهتر و راحت تر از سابق هستم. منوچهر حالا بسیار بهتر و سالم تر هم شده بود زیرا از نق زدن عفریته رها شده بود. وی یک زندگی راحت و خوبی برای خودش درست کرده بود و داشت سعی میکرد که با یک زن غیر آمریکایی هم ازدواج کند. ولی زن قبلی او وضع بسیار دردناکی داشت. جوانها اورا رها و با دختران کم سن تر ازدواج کرده بودند و با هدایای وی توانسته بودند دل دختران جوان را بدست آورند. او حالا یک زن چاق و واخورده شده بود که شاید بیست جوانی که دوره اش کرده بودند همه رفته بودند وهیچکدامشان برای او باقی نمانده بودند. مدتی با وی خوش بودند و با پول او کیف کرده بودند. و شاید هم از نظر جنسی هم بدون عشق با او رابطه هایی بر قرار کرده بودند. ولی حالا او تنها بود و دیگر کسی به او محل نمیگذاشت. منوچهر میگفت که او در دام دو نفر افتاده است یکی یک شرکتی بود که با هزار حقه که میخواهد برای او وام دولتی بگیرد که بهره اش بسیار پایین است و حتی ممکن است به او چون خارجی است کمک بلاعوض کنند و این شرکت منوچهر را حسابی به بهانه های مختلقف دوشیده بودند. و آخر کار هم وامی و کمک بلا عوضی در کار نبوده است. و کلی سرمایه منوچهر را ربوده بودند و دیگری همین دختر مثلا زنش بود که علاوه بر پانزده سال وقت او نیمی از سرمایه اش را هم برده بود. به کشور شیادان و دزدان شیک پوش قانونی و پلیس های بمن چه و بی تفاوت خوش آمدید. ایکاش که ایران این فرزندان خوب خود را به بهانه های واهی از خود نمیراند.
و از این جوانان خوب و تحصیکرده استفاده میکرد نه اینکه آنان را به آغوش ستمگران حرفه ای بفرستد. ما به سیستم و زندگی در ایران وارد هستیم ولی اینجا یک محیط دیگر با مردمی دیگر است که بخارجی ها بخصوص به خاورمیانه ایها به چشم بد نگاه می کنند. و متاسفانه آنان هم که به ما نزدیک میشوند برای دزدی و غارت و کلاهبرداریهای قانونی است. در آمریکا بدون وکیل نمیشود به دادگاه ها مثل ایران مراجعه کرد وکلا هم بسیار گران تشریف دارند و مبالغی سرسام آور در ابتدا میخواهند. که هرکسی از عهده پرداخت آن بر نمیاید. باری به آمریکا خوش آمدید