متاسفانه نام این دختر قشنگ و دلربا را من فراموش کرده ام ولی تمامی ایامی که شاگرد و یا دانشجوی من بود بخاطر دارم. وی قدی بلند داشت شاید چیزی حدود یکصد هفتاد و پنج سانت و لاغر اندام و خوش فرم بود. وی در دبیرستان شاگرد من بود و چون میدانست که من زبانهای اروپایی میدانم یک روز از من خواهش کرد که با پدرش به دیدار من بیایند. من هم که وی را بسیار دوست میداشتم و او بخوبی درس میخواند و همیشه تکالیف خود را به بهترین وضعی مینوشت گفتم باشد فردا شب بخانه من بیایید.
نام او واقعا شیرین نیست ولی من اورا شیرین مینامم. شیرین خوش صحبت و زیبا همراه پدرش که یک کارگر بود به خانه ما آمدند. خیلی دلم میخواست که دختری به زیبایی و متانت و خوش هیکلی او درس خوان و پیشرفته شود. راستی بمن پیشنهاد کرده اند که همه اش در باره بدبختی ها و ناراحتی ها ننویسم بلکه در باره خوبیها و پیشرفت ها هم بنویسم. من هم میخواهم که این داستان واقعی را برایتان بنویسم. نمیدانم که مورد توجه شما قرار خواهد گرفت یا نه. باری متاسفانه روی من ناراحتی های دانشجویان و یا شاگردانم بیشتر اثر میگذارند تا پیشرفت و موفقیت هایشان. حالا میخواهم به نظر دوستانم نادیده ام در باره آن عده از دوستان و شاگردان و دانشجویانی بنویسم که موفق بوده اند. هر چه بخاطرم فشار میآورم نام این دختر قشنگ را بخاطر نمیاورم. و به ناچار او را شیرین مینامم.
شیرین موهای بلند و پوستی بی نهایت سفید داشت و بسیار دختر متین و خوبی بود. بعد از مدتی که از اطراف صحبت شد پدرش گفت که شیرین میل دارد که پهلوی شما خصوصی درس زبان بخواند و دوست دارد علاوه بر زبان انگلیسی زبان آلمانی هم بخواند. متاسفانه من نمیتوانم که شهریه تدریس شما را بدهم ولی من و شیرین در کارها بشما کمک میکنیم. من کارگر شرکت مرسدس بنز هستم و اگر ماشین شما تعمیر احتیاج داشت به منزلتان میآیم و آنرا تعمیر میکند. و شیرین هم اگر شما موافقت کنید مثل خواهر شما به همسرتان کمک میکند. پدرش ادامه داد نخواستم بگویم مثل دخترتان برای اینکه شیرین شاید تنها چند سالی از شما کوچکتر باشد. خواستم جسارت نکرده باشم و گفتم مثل خواهرتان. البته کارگر خوش صورت و خوش هیکلی بود. شاید حد اکثر بیست سال از دخترش شیرین بزرگتر بود. من به او گفتم من مثل پدر روحانی او هستم و بالاخره شاید ده سالی هم از او بزرگتر باشم. در این موقع همسر من هم وارد شد و با وارد شدن او دو پسر من هم به اتاق آمدند و من آنان را به شیرین معرفی کردم. شیرین بی پرده گفت که از درس دادن من لذت میبرد و میخواهد پهلوی من خصوصی درس زبانهای اروپایی را بخواند. من هم تنها دو پسر داشتم وخیلی دوست داشتم که یک دختر هم میداشتم. حالا هم یک دختر مه پیکر وبا هوش و مهربان بخانه ما آمده بود و میخواست که مثل یکی از اعضای خانواده ما باشد.
پدر شیرین گفت میدانم که شما درس خصوصی نمیدهید چون به اندازه کافی در دانشکده ها و دبیرستانها تدریس میکنید و میخواهید چند ساعت شب هم که در خانه هستید با بچه ها بازی و تفریح کنید ولی اگر قبول کنید که به شیرین من درس بدهید خیلی ممنون میشوم و آنرا هر طور که بتوانم جبران میکنم. مادر و دایی من هر دو معلم بودند. و من هم شغل تدریس را خیلی دوست داشتم. راستش یکروز که در آلمان بودم از دم یک مدرسه میگذشتم و دختران و پسران زیبایی را دیدم که داشتند ورزش و بازی میکردند. من دانشجوی پزشکی بودم و مادر و هم دایی هم دوست نداشتند که من معلم شود. ولی آن همه زیبایی کودکان و نوجوانان دل و دین مرا برد و من گفتم که چرا به شغلی که این قدر علاقه دارم نپردازم. بعدا من بجای پزشکی زبان های انگلیسی و آلمانی را خواندم و در همان آلمان دبیر شدم. بعد از مدتی مهر ایران و دیدار خانواده مرا وادار کرد که به ایران برگردم. در صورتیکه همه میخواستند به خارج بروند و از دست رژیم راحت شوند. باری در زمان امام خمینی بود که من به ایران برگشتم و در دانشگاه و دبیرستانها به تدریس پرداختم. و حالا این شیرین بود که عاشقانه میخواست درس بخواند و واقعا که این دختر یک پارچه شور و عشق بود برای یادگیری. پدرش یک صفحه بزرگ کاغذ که کوپن بنزین بود در آورد و گفت این کوپن بنزین هدیه کوچکی است برای اینکه به شیرین میخواهید درس بدهید.
راستی که خدا و یا طبیعت در آفرینش انسان شاهکار کرده است. صورت بس زیبای شیرین و گردن مثل بلورش و چشم های درشت و نافذش همراه با هیکل صاف و با برشهای قشنگش یک تابلوی نقاشی را بیشتر میماند تا یک انسان زنده همراه با آن مهر و محبت زیادش بمن و دوستی ومهربانی اش واقعا مرا شیفته خود کرده بود و مسلم است که میخواستم که این دختر خوب و قشنگ با معلومات هم بشود. در آلمان بما گفته بودند که اگر دختری یا پسری عاشق شما شد حداکثر فرصت در دست شما است تا میتوانید به او خوب آموزش بدهید که چون عاشق است همه گفته های شما را بی چون و چرا خواهد پذیرفت و هر چه بگویید و درس بدهید یاد خواهد گرفت. زیرا معلمی یک نوع عشق است. و معلم عاشق شاگردانش بهترین معلم دنیا است.
گونه های برافروخته و لبان زیبای شیرین واقعا با استادی طراحی شده بود. من قبول کردم و برای اینکه سخت نباشد حتی کوپن های پدر را هم قبول کردم گویا او کوپن ها را ارزان خریده بود. از فردا هر روز شیرین بخانه ما میامد و بعد از درس به بچه های من کمک میکرد و با آنان بازی میکرد. مثل یک خواهر بزرگتر شده بود. بچه های من هم که از او شاید ده سالی کوچکتر بودند اورا به عنوان یک همبازی پذیرفته بودند همسر من هم که در بیرون کار میکرد از اینکه میدید یکی در خانه کمکش هست خوشحال بود.
پدر این دختر خوب و این الهه زیبا را به من سپرده بود تا او را یک زبان دان کنم. من خیلی شیرین را دوست داشتم ولی شیرین میگفت که خیلی بیشتر به من علاقه مند است و خیلی از درس خواندن با من لذت میبرد. او علاوه بر پختن غذاهای خوب که همسرم هم از آنها ایراد نمیگرفت برای ما خرید هم میکرد و واقعا مثل دختر من شده بود. او با مقنعه و پوشش اسلامی بخانه ما میآمد ولی در خانه ودر کلاس درس خانگی همه را بر میداشت و خیلی آزاد با من بود. وی در زیر مانتو اسلامی اش یک لباس بسیار باز میپوشید و سر کلاس وی با همان لباس دکولته باز مینشست و مثل این بود که با خانواده خود نشسته است. من اول فکر میکردم که چون او یک مسلمان بسیار مذهبی است حتما مقنعه و روسری خود را برنخواهد داشت و یا حتی مانتو ی اسلامی را همچنان به تن خواهد داشت ولی در همان جلسه اول او مقنعه را برداشت و مانتوی اسلامی را بیرون آورد و مانند یک دختر اروپایی که در یک تابستان بسیار گرم لباس میپوشد همان طور سرکلاس و سر میز درس نشست.
موهای بلندش را که تا زیر باسن او بود پریشان کرد و درست مثل یک الهه زیبایی شده بود. حتی پسر نه ساله من گفت خانم قشنکه شما چقدر خوشگل هستند. وی با لبخندی جواب او را داد و گفت عزیزم شما هم خوشگل و خوش اندام هستید. پسرم که از این تعریف شرمگین و کمی سرخ شده بود از اتاق بیرون رفت. شیرین از درس خواندن و تمرین کردن خسته نمیشد و بعضی شب ها تا ساعت یازده در خانه ما میماند درس میخواند و کمک هم میکرد.
من هر چه به او تکلیف میدادم همه را انجام میداد و همه را با قشنگی و دقت مینوشت. مثل اینکه آنها را چرکنویس و پاکنویس میکرد. نمیدانم یک سال یا بیشتر گذشت و شیرین بخوبی همه دروسی که من به او میدادم با نهایت عشق و دقت یاد میگرفت واقعا او عاشق درس و زبانهای خارجی بود. او با وجود اینکه فرزند یک کارگر بود بسیار فهمیده و نکته دان بود. هوش سرشار و زیبایی او بهم میآمدند. چشمان درشت و قهوه ای روشن او همراه با پوست شفاف و زیبایش توام با موهای بسیار بلند و قهوه ای به او ملاحتی خاص میداد. فکر میکنم که او اواخر کلاس یازده بود که با من درس خصوصی را شروع کرد و یک روز که به دانشگاه برای تدریس رفته بودم دیدم که او هم آنجا است البته قبلا بمن گفته بود که در رشته زبان قبول شده است.
فکر کنم که او شاید سه سال با من زبان و ادبیات آلمانی و انگلیسی را خواند و واقعا که همه را بخوبی یاد گرفته بود. در دانشگاه هم شاگردی ممتاز بود مثل دبیرستان و باز هم هفته ای یکبار بمن سر میزد و در باره دروس خود با من شور میکرد. نمیخواهم بگویم که او یک نابغه بود ولی یک دختر بسیار با هوش و بسیار درس خوان بود. شیرین به همین ترتیب لیسانس و فوق لیسانس را براحتی گرفت و برای گرفتن دکتری با بورس دولتی به خارج رفت. هنگامیکه من میبایست بخاطر مذهب مادر تهران را ترک کنم. شیرین استاد تمام وقت دانشگاه بود. استادی که همه اورا دوست داشتند و واحد های او را راحت میگرفتند. شاید شیرین سی ساله هم نبود که یکی از بهترین استادان زبان شد. بعد ها شنیدم که یکسال هم با بورس تحقیقاتی دولت آلمان به آن کشور رفته است. و حتی شنیدم که هم شرکت مرسدس بنز و هم شرکت زیمنس آلمان به او وام هایی بلاعوض داده اند. میدانستم که او در دوره دانشجویی مشاور شرکت مرسدس بنز بود و بعد ها مشاور و منشی شرکت زیمنس ایران.
یکی از دوستانم میگفت که شیرین ازدواج کرده و یک همسر بسیار ثروتمند آلمانی دارد. وی میگفت که وی در ایران در یک خانه زندگی میکند که بیشتر به قصر میماند تا بیک خانه. خانه ای که استخر تابستانی و زمستانی دارد و زمین تنس. این خانه در آجودانیه شمال تهران است. شیرین دارای چندی خدمتکار ایرانی و خارجی است و میگویند که سه باغبان و دو راننده دارد. شوهر وی مردی بسیار موفق است. شیرین دارای دو دختر و یک پسر هست که بایست خیلی زیبا باشند. زیرا شنیده ام که همسر وی علاوه بر ثروت تخصص و مکنت بسیار خوش تیپ هم است. بفرمایید این هم یک داستان از یک دانشجوی موفق من. فکر کنم که شیرین هیچ چیز کم نداشته باشد امیدوارم. زندگی خوب شوهر خوب بچه خوب ثروت و علم زیبایی وسلامت تا نظر شما چه باشد؟