شعری غم انگیز از استاد هادی خرسندی در رابطه با شهامت احمدینژاد و جانیان بسیجی
پيرزنک
يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک نشسته بود
ساق پاش شيکسته بود
مچبند سبز هم بسته بود
پيرزن ميگفت: عجب باتومی بود!
کوفتی از يک جنس نامعلومی بود
يارو ترسيده و گيج
گمونم مال بسيج
بهش-ام گفتم نزن قربونتم
من جای مادرتم، ننجونتم
ولی اون مادر و ننجون نميخواست
هيچچی غير ريختن خون نميخواست
پيرزن ناله ميکرد، ناله و آه
خدا-رم شکر ميکرد گاه به گاه!
پيرزن ميگفت ولی وا نميدم
تودلم وحشتیرو جا نميدم
چرا من بايد بترسم
که نه دزدم و نه جانی
نه فقيه پادگانی
چرا من بايد بترسم
که نه اهل کودتايم
نه تو باند مجتبايم
نه شاه آستان قدسم
نه خريدار هرودزم
چرا من بايد بترسم؟
من که نه يار امامم
نه صندوقدار نظامم
نه پی بهره و صرفی
گاهی نطقی گاهی حرفی
چرا من بايد بترسم؟
مگه من با اين رژيم شريک بودم؛
آخوند مدرن وشيک و پيک بودم؛
واسه لبهای نظام ماتيک بودم؟
يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک نشسته بود
ساق پاش شيکسته بود
مچبند سبز هم بسته بود
پيرزن گفت
چرا من بايد بترسم؟
نيروی انتظامی بايد بترسه
که پر از ننگ شده
با من پيرزنک هم وارد جنگ شده
پيرزن ميگفت تماشا بکنين:
لشگر پيکار اومده!
سرتيپ و سردار اومده!
ناپلئون ِ دلدار اومده!
نادر افشار اومده!
اومده باتوم بکوبه توسر پيرزنک!
توی يک دشت بزرگ نه؛
کنج ميدون ونک!
پيرزن گفت ميدونين:
چرا اينجا بشينم ناله کنم
نالهی پير نودساله کنم
من جوونهارو ديدم کلی جوون شدم ننه
عاشق راهپيمائی در خيابون شدم ننه
من چشای ندا-رو ديدم، بادوم ميخواد دلم
پيکر بچههامو ديدم باتوم ميخواد دلم
اگه يک باتوم ديگه بخورم چطو ميشم؟
فوق فوقش دوباره ولو ميشم
يه وقتم ديدی هپل هپو ميشم!
من ميرم تظاهرات
مبادا نيروی انتظامی بيکار بمونه
بذارين با انگليس مشغول پيکار بمونه
آخه من آمريکا و انگليسم
تو کار وات ايز دت و وات ايز ديسم
پيرزن گفت من ميرم تظاهرات
تا اونا عقدهشونو رو سر من خالی کنن
وجودم ناقص بشه
بعضيا خوشحالی کنن
يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
پيرزنک واستاده بود…
استاد هادی خرسندی