شیر و شکر از حد برون از روزگارم می رسد
این چون نشان روشنی از گلعذارم می رسد.
بس استخوان فرسوده ام؛ فرسنگها پیموده ام؛
پاداش کوشش این زمان یوم القرارم می رسد.
گر گشته ام ویرانه ای؛ از مهر اگر دیوانه ای؛
زآواز بلبل خوانده ام بوس و کنارم می رسد.
زرتشت با فرهنگ و ریو؛ در یورش است آیین دیو
دل در ره پرهیز دار کاسفندیارم می رسد.
اعجاز یارم را ببین؛ کز آسمان و از زمین
بوی بهاران در خزان از جوکنارم می رسد.
تا زخم دوران خورده ام؛ از زخم خود پی برده ام
صلحی خجسته اینچنین از گیرودارم می رسد.
چهری اگر اکنون تکی؛ باز از نژندی می ژکی؛
بانگ درونم گفته است: “آن یار غارم می رسد”.
بیست وهفتم شهریور1388
اتاوا