آسیه در میان دو دنیا

 “آسیه در میان دو دنیا” روایت زندگی زن روستایی ایرانی است، در گذرگاه عبور جامعه از سنت به مدرنیته، و در بستر شکل گیری افکار و عملکردهای معترض به سیستم حاکم کشور، در دهه های چهل و پنجاه خورشیدی. و نیز آنچه پس از بهمن 1357 بر طبقات مختلف جامعه گذشت. شهرنوش پارسی پور با زبانی ساده، زنی از طبقه اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی فقیر جامعه را در معرض زندگی پیچیده و پرشتاب شهری قرار می دهد و با ورود هر شخص یا خانواده به زندگی این زن، افکار و خواسته های یک قشر از جامعه را در آن دوره به ما می شناساند و تاثیری را که آن گروه بر شکل گیری افکار قشر ساده تر جامعه داشتند، بررسی می کند.

***

آغاز: تابستان ٢٠٠٤، نیویورك
 
پیش درآمد
 
آسیه، چهارده ساله، صدمترى دورتر از آخرین خانه ى روستا، نزدیك گورستان روى سنگى نشسته بود كه نامش را بالش رستم گذاشته بودند.  داشت به نام خودش مى اندیشید.  فكر كرد كاش اسمش صدیقه بود.  نخستین بارى كه این نام را شنیده بود دچار این حس شده بود كه در اصل یك صدیقه نامى بوده است.  و به خودش گفت دیگر باید فرار كنم.  از سه روز پیش كه ماه جبین كتكش زده بود داشت به فرار فكر مى كرد، و مرد كه از دور پیدا شد آسیه فكر كرد به همین شوهر مى كنم.

مرد آهسته و پیوسته نزدیك مى شد.  از دور خوش قامت به نما مى آمد.  سگى در دنبالش بود.  آسیه فكر كرد یك گله گوسفند گیرمان مى آید و این سگ را نگهبانشان مى كنیم.  هروقت گرسنه مان شد یك گوسفند را زمین مى زنیم.  دل و جگرش را كباب مى كنیم مى خوریم.  گوشتش را در ماست و پیاز مى خوابانیم تا بیات شود، بعد آن را هم كباب مى كنیم مى خوریم.  مرد حالا داشت نزدیك مى شد.  آسیه دید كه در دوردست غبار به هوا بلند شده.  متوجه بود كه جمعى دارند مى آیند، و بى بى زبیده گفته بود كولى ها امسال دیر كرده اند.  اندیشید پس او كولى ست، كه شاید كولى هم بود.  مرد رسید به بیست گامى آسیه.  آسیه دید چهره ی مردانه اى دارد.  درشت اندام و میانه بالاست، چوبدستى به دست دارد كه به سر آن بقچه ی كوچكى آویزان است.  لابد نان و پنیر در اندرون بقچه بود.  در سه روز گذشته فقط دو سه قطعه نان خورده بود و شكمش را از كاه گل پشت بام پر كرده بود.  نان ها را بى بى زبیده به او داده بود و قسمش داده بود به بابایش نگوید، كه در همسایگى دعوا نیفتد.  بابایش گفته بود سه روز نان نمى خورى تا آدم بشوى.  آسیه گفته بود من هفته هفته نان نخورده ام.  بابایش گفته بود حالا سه روز دیگر نمى خورى تا آدم بشوى.  و محكم كوبیده بود توى صورتش.  آسیه نگاه كرده بود به ماه جبین كه به عمد و از سر لجبازى رفته بود سر كوزه ی روغن.  یك تپه روغن گذاشته بود روى نانش و داشت هولوف هولوف مى خورد.  فكر كرده بود حالا نشانتان مى دهم آسیه چند مرده حلاج است.  جد كرده بود سه روز نان نخورد و روز دوم پس افتاده بود.  چرا دروغ، یك تخم مرغ هم از زنبیل بى بى زبیده دزدیده بود و خورده بود پوسته اش را هم جویده بود.  آسیه از سر بند گرسنگى هاى هشت سالگى همه چیز را با پوست مى خورد.

مرد رسید به آسیه، نگاهى گذرا به او انداخت، و آسیه بى اختیار طورى نگاهش كرد كه پاى مرد سست شد.  چند گام جلوتر رفت، ایستاد.  بى آنكه عقب گرد كند پس پسكى چند گام به عقب آمد و روبهروى آسیه ایستاد.  آسیه كه جرأتش را از دست داده بود به روبه رو خیره شد.  قلبش گروپ گروپ مى زد.  مرد پرسید، “دختر كه هستى؟“  آسیه كه از گوشه ی چشم مرد را مى دید متوجه شده بود پیراهن و تنبانش كهنه است.  پس فقیر بود.  گفت، “مشهدى محمد على حقانى.“  مرد همان طور كه خیره خیره به آسیه نگاه مى كرد گفت، “ شناس نیست.“  آسیه گفت، “چرا شناس است، همانى كه حبس بود.“  مرد گفت، “آها، یادم آمد.“

حالا سرش را پائین انداخته بود و به زمین نگاه مى كرد.  بعد روى آن یكى سنگ نشست كه معروف بود به بالش تهمینه.  سنگ كوچك تر بود.  گفت، “ماعوضى نشسته ایم.“  آسیه كه فكرش را خوانده بود از جا بلند شد.  مرد هم گویا فكر خوانده بود.  خندید، از جاى بلند شد و به طرف بالش رستم آمد.  آسیه به طرف بالش تهمینه رفت.  هردو در یك آن بود كه نشستند.  مرد لبخندى بر لب آورد.  بقچه اش را باز كرد: نان بود و كشك.  بقچه را میان خودش و آسیه پهن كرد.  بفرما زد و یك تكه كشك برداشت و در دهان گذاشت.  آرام آرام شروع به مكیدن كرد.  چشم هاى آسیه از گرسنگى سیاهى مى رفت.  مرد تكه اى كشك برداشت و دستش را به سوى آسیه دراز كرد.  دختر كشك را گرفت و بی درنگ به دهان گذاشت.  مرد پرسید، “اگر به خواستگارى بیایم هم سفره ی من مى شوى؟“  آسیه همان طور كه كشك را با ولع مى مكید سرش را به علامت قبول پائین آورد.  مرد گفت، “دختر یلى هستى، قبراق عزم مى كنى.“  آسیه صورتش را میان دست ها پنهان كرد، آرنج هایش را روى زانو گذاشت، لرز به تنش افتاده بود.  بى اختیار به گریه افتاد.  بى صدا گریه مى كرد.  كشك اندكى به او قوت داده بود.  مرد پرسید، “برادر دارى؟“  همان طور كه گریه مى كرد با تكان سرش گفت نه.  مرد گفت، “به گمانم ننه هم ندارى.“  سر آسیه در میان دست ها تكان تكان خورد.  گویا نخ هائى نامرئى او را به صداى مرد متصل كرده بود.  هرچه مرد مى گفت و مى پرسید انگار سال ها پیش گفته و آسیه به آن خوب فكر كرده و پاسخ درست یافته.  پس مرد هنگامى كه گفت، “حاضرى زن مرد یك لا قبا بشوى؟“  با سر گفت، “بله.“  “فقط نان و كشك بخورى؟“  “بله.“  “آواره ی كوه و دشت بشوى؟“  “بله.“  “مى فهمى چه مى گوئى؟“ “بله.“  “دیوانه اى؟“  “بله.“

مرد تكه ی دیگرى كشك به دهان گذاشت، تكه اى را به طرف آسیه گرفت.  آسیه سرش میان دست هایش بود، اما گرماى دست مرد را حس كرد.   دستش را دراز كرد و كشك را گرفت  و باز به سرعت در دهان فرو برد.  مرد گفت، “وقتى مى گویم یك لا قبا هستم، هستم. همین است كه مى بینى، حتى دو تا تنبان هم ندارم.“  گریه ی عصبى آسیه بند آمده بود.  با دست هایش صورتش را مسح كرد.  ساكت بود. مرد گفت، “به توام  حتى دو تا تنبان ندارم.“  آسیه گفت، “من هم ندارم.  هیچى ندارم.“

مرد نفس عمیقى كشید، “نامت چیست؟“  آسیه گفت، “صدیقه.“  مرد گفت، “خب صدیقه بلند شو بریم ازت خواستگارى كنم.“  آسیه گفت، “من البته آسیه هستم،  صدیقه اسم در گوشى ست.“  شب شش دنیا آمدنم به گوشم خواندند…ننه بزرگم خواند، خدا بیامرزدش.“  مرد پرسید، “اگر بیایم خواستگارى پدرت چه مى گوید؟“  آسیه گفت، “بلكه بیرونت كند از خانه، اما ماه جبین خوشحال مى شود.  اگر عروس بشوم از خانه بروم خوشحال مى شود.“  مرد پرسید، “زن بابایت هست؟“  “بله.“.. مرد گفت، “پس خودت برو به خواستگارى خودت، به بابایت بگو یونس سلام مى رساند و خواهان من است.“  “نمى پذیرد.“  “به ماه جبین بگو.“  “با او حرف نمى زنم.“  مرد گفت، “به یكى بگو، یكى بهشان بگوید.“

آسیه به اندیشه ی بى بى زبیده افتاد.  زن با او ایاق بود.  یك جزو قرآن را كه پیش ملاباجى خوانده بود نزد او واگو كرده بود.  آسیه عزم كرده بود برود پیش ملاباجى قرآن بخواند كه ماه جبین سگ شد و واق زد و دعوا راه انداخت، نه براى این كه مى خواهد پیش ملاباجى برود، براى این كه چرا كشك نسائیده است براى كله جوش ناهار.  مرد پرسید، ماه جبین زن باباى بدى ست؟“  آسیه گفت، “نه، بد نیست، سه بچه از شوى سابق دارد كه رفت زیر ماشین جان كند مرد.  حالا مى خواهد سرور خانه باشد، من به چشمش خارم.“  نگاهى به تكه هاى كشك كرد.  دلش مى خواست سه چهار دانه را باهم در دهان بگذارد.  مرد دوباره تكه اى كشك برداشت و به طرف او گرفت.  آسیه كشك را گرفت و بی درنگ در دهان گذاشت.  پرسید، “شما مال كدام ده هستى؟“  مرد گفت، “من اهل زمینم.“  پرسید، “كجا سیر مى كنى؟“  مرد گفت، “ در بر وبحر.  پرسید، “كار و بارت چیست؟“  مرد گفت، “ننه ام را جستجو مى كنم.  همه جا سر كشیدم، پیدایش نمى كنم.“  پرسید، “از خانه رفته؟“  مرد گفت، “نه از خانه نرفته، خانه روى اوست.“  آسیه پرسید، “پس در خانه مرده؟“  مرد گفت، “هم مرده، هم زنده ست.“ با دستش دور وبر را نشان داد، “اینجاست، آنجاست، آنجاست، آنجاست…“  بعد آسمان را نشان داد، “حتى آنجاست.  یك عمر است سفیل و سرگردانم كرده.“  آسیه كه معناى گفت او را درست درك نكرده بود پرسید، “از خانه فرار كرده؟“  “نه، فرار نكرده، همه جا هست، هیچ جا هم نیست.  تا مى آیم بگیرمش در مى رود.  یك كم اهریمن است.  حالا بماند، این حرف ها براى مخ كوچك تو زیاد است.“  آسیه پرسید، “اما خب یك كارى باید داشته باشى، آدم بدون كار نمى شود.“  مرد گفت، “دارم.“  از لاى قبایش یك نى هفت بند بیرون آورد.  گفت، “این است.“

مدتى نى را بیهوده به قبایش مالید، گوئى بخواهد براقش كند.  نى كه زرد- قهوه اى  بود برق مى زد.  نى را گوشه ی لبش جاسازى كرد.  لبخند شیرینى صورتش را روشن كرد.  نواى نى درآمد.  ماهور مى زد.  یك گل ماهور جلو پاى آسیه بود.  شنیده بود گل ماهور، ماهور كه بشنود پرپر مى شود.  به گل زل زده بود.  مرد غوغا كرده بود.  دشت پر از صداى نى بود.  آسیه گرسنگى را فراموش كرد.  نواى نى پیچیده بود تا گورستان.  گل ماهور با باد تكان خورد.  قلب آسیه نیز تكان خورد.  حالا آیا گل مى ریخت؟  مرد رد نگاه او را گرفته بود.  گفت، “همین طورى نمى ریزد.  باید تنبور بشنود.  تنبور مى ریزاندش.  آسیه منقلب بود و دوباره اشك در چشمانش جمع شده بود.  به سوئى نگاه كرد كه مرد آمده بود.  دسته كولى ها داشتند نزدیك مى شدند.  همیشه كنار گورستان خیمه به پا مى كردند.  مردى پیشاپیش آنها مى آمد كه عاقله بود.  موهاى بلندش در باد پریشان شده بود.  آسیه پرسید، “شما كولى هستى؟“  مرد گفت، “مثل كولى ها هستم، اما نیستم.  من مادرم را طلب مى كنم آنها پدرشان را…“ سرش را جلو آورد و گفت، “یك چیزى بهت بگویم، اما به هیچكس نگو.  این بار كه اینها مى آیند ملكه شان را هم با خودشان آورده اند، پس این جادوگرشان هم آمده تا از ملكه نگهبانى كند.  آنها ملكه را به هیچ كس نشان نمى دهند، اما اگر دختر خوبى باشى من ازشان مى خواهم تا ملكه را بهت نشان بدهند  واى اگر بختت بگیرد و ملكه فالت را ببیند.  اما یك كلام به هیچ كس نگو.“

آسیه در جهت كولى ها نگاه كرد.  رسیده بودند به نزدیكى گورستان.  روشن بود كه مى خواهند اتراق كنند.  همه در هم و برهم شده بودند و داد و فریاد مى كردند.  پرسید، “مگر پدرشان كجاست كه پى اش مى گردند؟“  مرد گفت، “هزار هزار سال پیش یك دیوى شیشه ی عمر پدرشان را دزدیده قایم كرده.  پدرشان حالا ته دریاى شور خوابیده، تكان نمى خورد.“  “دریاى شور كجاست؟“  مرد جهت جنوب را نشان داد، گفت، “آن طرف هاست، خیلى خیلى دور از اینجا.“  آسیه پرسید، “شما این دریا را دیدى؟“  مرد سرش را تكان تكان داد، “دیدم.  توش هم كشتى سوارى كردم، اما به باباى اینها نرسیدم.  مى دانى یك چشمه هست آب شیرین، درست میانه ی دریاى شور،  پدرشان ته این چشمه به خواب رفته.  خوابیده.“  “پس اگر پدرشان در دریاى جنوب است چرا اینها اینجا پى اش مى گردند؟“  مرد گفت، “اینها پى دیو مى گردند تا شیشه ی عمر پدرشان را ا ز او بگیرند.“  آسیه كه با دقت گوش مى داد ناخودآگاه دست دراز كرد و یك تكه كشك برداشت.  حركتش از چشم مرد دور نماند.  گفت، “نه این كه خسیس باشم، اما خوبیت ندارد كه دختر بى اجازه ی كسى دست به سفره اش دراز كند.  آسیه یخ كرد، رنگش پرید، بعد داغ شد، صورتش به رنگ لبو درآمد.  آمد بگوید سه روز است تقریباً چیزى نخورده، اما ساكت ماند.  كشك را دوباره در سفره گذاشت.  مرد گفت، “البت كه باید گرسنه باشى، نه؟ این طور است؟“

چشم آسیه ناگهان به سگ افتاد كه از آغاز جلوى پاى صاحبش دراز كشیده بود و سرش را روى دست ها گذاشته بود و با چشمان سیاهش به آسیه نگاه مى كرد.  فكر كرد تا اینجا دونفر دیدند كه من دله گى كردم.  مادرش مى گفت دخترى كه اختیار شكمش را نداشته باشد بى سیرت مى شود.  بى سیرت چه بود؟  یعنى این كه كسى برود در نگارى خانه كار بكند یا برود به خانه ی روسپیان.  حالا ستاره كه شكمو بود رفته بود نگارى خانه تا زن میران باشد. راستى راستى عملى شده بود.  لازم بود چیزى بگوید.  گفت، “بابام گفته سه روز هیچ چیز نخورم.  خب پیش چشمم تار مى شود، تنم مى لرزد.“

مرد دست دراز كرد و چند تكه كشك برداشت و در دامان آسیه گذاشت.  گفت، “بخور جانم، حقت است، پدر ظالمى دارى.  مى آیم خواستگارى.“  آسیه با شرم یك تكه كشك به دهان گذاشت.  دست خودش نبود، تمام بدنش غذا مى خواست.  گفت، “برویم ملكه را ببینیم؟“  مرد گفت، “نى نى، اكنون نه.  باید صبر كنیم تا جا خوش كنند.  فردا همین وقت بیا اینجا.  حالا برو، خوبیت ندارد دختر تنها با مرد غریبه حرف بزند.

آسیه تا به خانه برسد چندبار سكندرى خورد.  ناى راه رفتن نداشت. بى بى زبیده جلوى در نشسته بود كوچه را نگاه مى كرد.  چشمش كه به آسیه افتاد اشاره كرد جلو برود.  بلند شد و رفت به داخل خانه.  آسیه پشت سرش وارد شد.  بى بى زبیده یك تكه بزرگ نان را در كاسه روغن زد، به آسیه گفت دهانت را باز كن.  دختر با ولع نان را خورد.  چانه و لبش روغنى شده بود.  بى بى زبیده گفت، “حالا برو خانه.  بابایت آمده، بلكه از خر شیطان پائین آمده باشد.“

آسیه در خانه را باز كرد و وارد شد.  پدرش روى ایوان نشسته بود قلیان مى كشید.  آسیه را كه دید اخم كرد.  گفت، “پك و پوزت روغنى ست.  خوب به حرف پدر گوش كردى، حالا كه این طور شد سه روز دیگر نباید هیچ چیز بخورى.  آسیه فكر كرد بد شنیده است.  بعد گفت، “اما من مى خورم“ پدر گفت، “تو غلط مى كنى.“  دختر نفس بلندى كشید گفت، “آب كه یك جا بماند مى گندد.  من خار چشم ماه جبین شده ام.  بچه هایش بچه شما شده اند.  من بى كس و كار مانده ام.  باید شوهر كنم.“  محمد على حقانى كه داشت به قلیان پك مى زد به خنده افتاد اما جلوى خودش را گرفت.  چشمهایش را بست.  گفت، “دختر جسور را هیچ كس نمى گیرد.  تو بى شوى خواهى ماند.“  آسیه گفت، “اما من شوى پیدا كرده ام.“

چشمان محمد على حقانى گرد شد.  خیره خیره به آسیه نگاه كرد.  دختر پس پسكى رفت و از در بیرون زد.  رفت به خانه بى بى زبیده.  زبیده داشت كاسه روغن را ملاقه ملاقه در كوزه مى ریخت.  آسیه گفت، “بى بى زبیده، دو تا نان با كمى روغن به من بده بخورم.  دیگر نمى توانم سرپا بایستم.  بعد از بابایم مى گیرم بهت مى دهم.“  زبیده بى حرف سه نان لواش جلوى آسیه گذاشت، یك نعلبكى بزرگ را هم پر از روغن كرد و جلوى او گذاشت.  آسیه همین طور كه نان و روغن را مى بلعید گفت، “تو مى روى به خواستگارى من پیش بابایم؟“  بى بى زبیده گفت، “به حق حرف هاى نشنیده.  حالا خواستگار كى هست؟  آسیه گفت، “یك مرد است میانه بالا یك سگ هم دارد، یك نى هم دارد.  نى خوب مى زند.  از من خواستگارى كرد.“  زبیده گفت، “آهان!  یونس را مى گوئى.  خیلى وقت بود این طرف ها نیامده بود…در هفت آسمان یك ستاره ندارد“  “باشد، عیبى ندارد، من دیگر حوصله ی بداخمى ماه جبین و اخم بابام را ندارم.  دیگر در آن خانه براى من جائى نیست.“  “خجالت بكش دختر!  مگر عیبناكى؟  مطرب كه شوهر نمى شود.“  “پس مطرب است؟“  “ها!  مطرب است.  كون نشیمن ندارد، یك روز اینجا و یك روز آنجا.  مطرب به چشم مردم خوار است.  بى حرمت مى شوى.“

آسیه به خانه برگشت.  پدرش داشت نان و ماست مى خورد.  گفت، “سه نان و یك نعلبكى روغن بى بى زبیده را خوردم.  بعد از این كه شوهر كردم دیگر نان شما را نمى خورم، فقط این را به او بدهید كه وامدار همسایه نباشیم.  پدر زیر چشمى به آسیه نگاه كرد.  دلش براى او مى سوخت.  پرسید، “حالا كجا مى خواهى بروى نان بخورى كه دیگر اینجا نمى خورى؟“  “خواستگار پیدا شده“  باز چشم هاى پدر گرد شد.  آسیه صداى تكان خوردن در را شنید.  بى بى زبیده بود كه محجوبانه از لاى در سرك كشیده بود.  آسیه به طرف او رفت، آهسته گفت، “تو بهش بگو!“

بى بى زبیده سلام كرد و تك سرفه اى.  محمد على حقانى گفت، “ها بى بى زبیده، چه شد كه یاد ما كردى؟“  زن گفت، “همیشه دعاگو هستم.“  و از پله ها بالا رفت.  محمد على حقانى گفت، “بنشین زبیده!  شویت كجاست؟“  آسیه در را باز كرد و بیرون آمد.  روى سكوى كنار در به انتظار نشست.  یونس از پیچ كوچه پدیدار شد.  قلب آسیه تند تند مى زد.  یونس رسید جلوى در.  از دور آسیه را بازشناخته بود.  پرسید، “خانه تان همین است؟“  آسیه سر تكان داد.  یونس گفت، “برو به بابایت بگو یونس نى نواز آمده به خواستگارى.“  آسیه وارد خانه شد.  چانه ی بى بى زبیده گرم شده بود و آسمان و ریسمان به هم مى بافت، اما روشن بود از خواستگارى حرفى نزده.  آسیه تا پاى پلكان پیش رفت.  گفت، “میهمان آمده.“  محمد على حقانى گفت، “بگو تشریف بیاورند تو.“

یونس نى نواز منتظر دعوت نشده بود، كوبه ی در را كوبیده بود و بى انتظار پاسخ وارد شده بود.  محمد على حقانى تیز نگاه كرد.  گفت، “یاالله!“  ماه جبین كه از سر پشت بام پائین آمده بود كنجكاوانه به تازه وارد نگاه مى كرد.  یونس گفت، “جناب مشهدى حقانى، آمدم شر دختر را ازسرشما كم كنم.“  تا محمد على حقانى بجنبد ماه جبین گفت، “بفرمائید، صفا آوردید.“ یونس به طرف پله ها رفت.  گفت، “اگر اجازه بفرمائید “  محمد على حقانى كه آدم تلخى بود تظاهر كرد كه مى خواهد بلند شود.  یونس به سرعت جلو آمد، گفت، “نه آقاى من، بفرمائید، بفرمائید.“  بازوى محمد على حقانى را گرفته بود تا او را سر جایش بنشاند.  مرد خشمگین شد، گفت، “دست بردار مرد.  حالا كى گفته ما دختر به شوهر مى دهیم؟“

بیست دقیقه اى حرف زدند.  یونس روشن كرد مالى ندارد، دستش خالى ست، اما دلش پراز مهر و وفاست.  ماه جبین مى رفت و مى آمد و چاى مى آورد، و آسیه كه گوشه ی حیاط نشسته بود دوباره دلش ضعف مى رفت.  عاقبت محمد على حقانى فریاد زد، “یعنى من دختر به مطرب بدهم؟  بلند شو آقا! بلند شو برو بیرون!“

یونس از جاى برخاست.  ماه جبین گفت، “اما مشهدى، یونس آقا به مرد خدا مى ماند.“  محمد على حقانى گفت، “خفه!“  زن دم در كشید.  آسیه در را آهسته باز كرد و به كوچه زد.  ایستاده بود تا دوباره یونس را ببیند.  مرد از خانه بیرون آمد.  آسیه گفت، “من مشهدى بابا را راضى مى كنم.  بدخلق هست، بد دل نیست.“  یونس گفت، “فردا ظهر بیا دم بالش رستم.“  محمد على حقانى فریاد زد، “آسیه، لعنت خدا به روحت، كجائى؟“  آسیه وارد خانه شد و جلوى پله ها ایستاد.  بى بى زبیده برخاسته بود اما پا به پا مى كرد.  آسیه گفت، “آقاجان، این یونس فهمید كه من گرسنه هستم، به من كشك داد.  من هم خوردم.“  محمد على حقانى گیوه اش را به طرف آسیه پرتاب كرد كه به سرش خورد، درد در سرش پیچید.  پرسید، “چطور شد وقتى كربلائى على آمد خواستگارى رم كردى به پشت بام گریختى؟“  “او زن مرده است، سه بچه دارد.  كلفت مى خواهد.  مى گویند زنش را از بام پرتاب كرده پائین.  این مرد خداست.  خدا شاهد است، نى زد گل ماهور زمین ریخت.“

محمد حقانى سه سال در زندان مانده بود.  آنجا مرد عاشقى را دیده بود كه معشوق را از حسادت كشته بود و همیشه بهت زده به دیوار روبه رو خیره مى ماند.  بى آن كه بخواهد یاد او افتاده بود.  گفت، “بیا شام بخور.  بى بى زبیده بنشین شام بخور.“  بى بى زبیده گفت، “امروز گاو را دوشیدم،سرشیر خوبى دارم،  بروم بیاورم.“  و از پله ها سرازیر شد.  دیگ كله جوش روى اجاق بود.  آسیه نان ها را از لاى چادر شب بیرون آورد و بهشان گرد آب پاشید.  از بس به غذا فكر كرده بود گیج و منگ شده بود.  اگر گرسنه نبود شاید عاشق یونس نمى شد.  یك دفعه به سرش زده بود فرار كند.  راه فرار این بود كه شوهر كند.  دختر تنها نمى توانست روانه ی در و دشت شود.

بى بى زبیده با سر شیر از راه رسید.  یك نان شیرمال هم با خودش آورده بود.  ماه جبین نان تیلیت كرد در پاتیل و همه هم كاسه شدند.  دسته جمعى خوردن كار لذت بخشى نبود.  همه لقمه هاى یكدیگر را مى شمردند.  محمد على حقانى گفت، “اگر زن این مطرب بشوى از ارث محرومت مى كنم.“  “شما ستاره را هم از ارث محروم كردى.  عیبى ندارد، این زمین شوم است، مال خودتان.  محمد على حقانى به سرفه افتاد.  سرفه هاى خشكى مى كرد.  حوصله ی بحث نداشت،  دختر به سن بخت بود و باید شوهر مى كرد.  ستاره زن میران شده بود كه در نگارى خانه كار مى كرد.  هیچكس نمى آمد دختر او را بگیرد.  شاید بختش به این مرد نى زن بود.  گفت، “بهت گفتم اگر با این عروسى كنى از ارث محرومت مى كنم، عروسى هم نمى گیرم.“.  “عیبى ندارد، گله ندارم.“  “پا هم حق ندارى تو خانه ی من بگذارى.“  “عیبى ندارد.“  “این هم شام آخرى ست كه توى این خانه مى خورى.“  بى بى زبیده گفت، “مشهدى حقانى، خوبیت ندارد دختر از خانه بیرون كنى.  كار غیر حلال كه نمى كند.“

محمد على حقانى لب هایش را به هم فشرد.  نمى دانست چه بكند.  هنگامى كه ماه جبین به آسیه سیلى زده بود دختر همانند سگ هار به زن حمله ور شده بود و او را به سختى كوبیده بود.  بالاخره ماه جبین یك پا مادر بود، احترامش واجب بود.  البته حق نبود به دختر سیلى مى زد، اما او چرا باید این همه سلیطه بازى در مى آورد؟  گفت، “حرف اول و آخر من است.  اگر زن این مطرب شود دیگر راهى به این خانه ندارد.“

آسیه مصمم بود زن مطرب شود.  كتك بدى كه از ماه جبین خورده بود و سیلى پدر و سه روز گرسنگى كشیدن دیوانه اش كرده بود.  بامداد بود كه از جاى برخاست و نماز خواند.  پدرش راهى كشتزار شده بود.  ماه جبین گفت، “به در مى گویم دیوار گوش كند.  اگر مى خواهد شوهر كند من ده تومان مى دهم.“  آسیه گفت، “به دیوار مى گویم در گوش كند.  من شوهر مى كنم.“  ماه جبین كه از شادى در پوست نمى گنجید و داشت مفت از شر دختر شوى راحت مى شد دوید به پستو.  درز تشكش را شكافت و بسته اسكناس ها را بیرون آورد.  چند یك تومانى بیرون كشید.  گفته بود ده تومان و حالا پشیمان بود، اما دیگر گفته بود.  آن قدر یك تومانى بيرون كشید تا ده تا شد.  اسكناس ها لاغر شده بودند.  به خودش لعنت فرستاد كه گول گرسنگى سه روزه ی دختر را خورده، اما آن قدر كه به چشم مى آمد بدجنس نبود، حتى داشت وسوسه مى شد یك عروسى كوچك راه بیندازد.  البته كسى به این عروسى نمى آمد.  مطرب جماعت احترام نداشت.  به حیاط رفت و اسكناس ها را زیر سنگ آتش زنه گذاشت.  همان دور و بر ایستاد تا آسیه از آبریز بیرون بیاید.  گفت، “به در مى گویم دیوار گوش كند.  پول زیر سنگ آتش زنه است.“  آسیه پول ها را برداشت.  مى دانست كه وقتى مشهدى بابا زمینش را به او ندهد سهم بچه هاى ماه جبین خواهد شد.  با این حال گفت، “خدا عمر در را زیاد كند.“  ماه جبین به خنده افتاده بود.  گفت، “اگر گرفتارى پیدا كردى بیا پیش خودم.“  آسیه مى دانست كه هرگز این كار را نخواهد كرد.  اما سرش را به علامت چشم پائین آورد.  به اتاق رفت.  بقچه ی كوچكى پیچید.  یك دست پیراهن كهنه، دو جفت جوراب كه خودش بافته بود، یك شلوار زیر پیراهن، دو تنبان، و ده تومان پول.  بچه هاى ماه جبین آمده بودند به حیاط و خیره خیره به او نگاه مى كردند.  آسیه از خانه بیرون زد.  صبح به آن زودى جائى نداشت كه برود.  جلوى در روى سكو نشست به انتظار یونس.  شب پیش آن قدر با پدر نه و آره كرده بود كه زبانش مو در آورده بود.  گریه كرده بود و گفته بود اگر زن یونس نشود دیوانه خواهد شد.  دروغ مى گفت.  دلش مى خواست بگوید چگونه در این سال ها ، به ویژه از زمانى كه ماه جبین آمده همیشه گرسنه بوده است.  نه گل، كه همیشه خار بوده است.  ستاره براى همین دیوانه شد و رفت زن میران بشود تا از خانه برود.  به آسیه گفته بود كه این ماه جبین پدرشان را جادو كرده.  شاید راست مى گفت.  مرد همیشه بدخلق بود با دخترها. زن رگ خوابش را به دست آورده بود.  مى دانست پدر ته دلش از رفتن او راضى ست تا بلكه زن كمتر بدعنقى كند.

آسیه به طرف نگارى خانه راه افتاد تا به ستاره بگوید شوى پیدا كرده.  دو گام مانده به نگارى خانه یونس پرده را عقب زد و بیرون آمد.  چشم هایش شنگول بود.  شگفت زده گفت، “تو؟!“  آسیه گفت، “آمدم خواهرم را ببینم.“  چشمان مرد برق زد.  گفت، “خواب است.“  آسیه گفت، “نه خواب نیست، حتماً رفته از سر چشمه آب بیاورد.“  مرد گفت، “من هروقت از این طرف ها مى آیم یك سرى اینجا مى زنم. میران دوست من است.“

گرچه مرد بوى تریاك مى داد، اما آسیه نفس راحتى كشید.  باورش نمى شد با آن هیكل ورزیده تریاكى باشد.

ستاره دو سطل آب بر سر چوب انداخته بود و تكیه داده به شانه از دامنه ی تپه بالا مى آمد.  میران گفت، “چه زن یلى.“  زن هن هن كنان به در نگارى خانه رسید.  آسیه را به جا آورده بود.  گفت، “چطورى خواخور؟“  آسیه كه پشت پناهى پیدا كرده بود شیرین خندید.  ستاره نیم نگاهى به یونس انداخت.  پرسید، “صبح به این زودى اینجا چه كار مى كنى؟  با مشهدى بابا دعوا كردى؟“  یونس گفت، “نه، قرار است عروس من بشود.“  ابروهاى ستاره بالا رفت.  رو نداشت به خواهرش بگوید یونس دوشینه در نگارى خانه شیره كشیده بود.  اما به قیافه ی مرد نمى آمد عملى باشد.  ستاره گفت، “باید برویم پیش ملا حلالتان كند.  بفرمائید چاشت بخورید.“  به یونس تعارف كرده بود.  مرد بدون رودربایستى دعوت را پذیرفت.

شهرنوش پارسى پور

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!