خسته شدم از درد

همهٔ احساس‌ها برام آشنا هستند. از اون لحظه‌ای که آهنگ غمگینی شروع می‌شه یا یه چیزی یادم می‌افته، اشک تو چشمام جمع میشه. به تصاویر تاری که قطرات اشک باعث شدن عادت کردم. به غلتیدن اون قطرات روی گونه هام عادت کردم. لبهام یه موقعی مزهٔ تلخ اشکارو با تنفر تحمل میکردن، حالا دیگه به استقبالشون می‌رن…آخه به مزهٔ شورشون عادت کردم.

حالا تازگیها چون چشمام ضعیف شدن عینک میزنم…لکه شدن عینک جدیده، به اون عادت نکردم، ولی‌ به زودی. ولی‌ تار بودن خیابونا و شمارهٔ ماشینا و اتوبانها…آره به اونا عادت کردم، چه با عینک، چه بی‌ عینک. به غم سنگینی‌ که چهار ساله تو دلم نشسته عادت کردم.

با یک شکست تجاری آغاز شد. دنبالش برگشت به خونه‌ای که مستأجرا دربو داغونش کرده بودن و انگار دیگه عشق ازش کوچ کرده بود. یک ماه نشده بود که خبر دلخراش مرگ تنها عمویم را دریافت کردم. عمویی که برام خیلی‌ عزیز بود…خیلی‌. چهار ماه نشد که خبر خون ریزی مغزی مادرم از ایران اومد و رفتن اون به کما. مادر جراحی شد و همه چی‌ تقریبا خوب پیش رفت. چهار ماه بد خبر تصادف شدید عزیز دیگری، دختر خواهرم…صورت زیبا و معصومش خورد شده بود…اونم به خیر گذشت، اگه بشه اسمشو گذاشت خیر!

چهار ماه بد از اون خبر تصادف شدید پدرم از ایران اومد که تو این حادثه جون خودشو از دست داد. آهنگ غمگین، اشکهائ بدون کنترل…ادامه داشت. تو این ایام، خونه جای خوبی‌ نبود، غمگین بود، خشمگین بود، افسرده بود…هیچ دردی از غم عزیمم کم نکرد. مدتی‌ نگذشت که خبر تصادف عزیز دیگری رسید، این دفعه دختر برادرم بود، اینم به خیر گذشت ولی‌ قلب شکستهٔ منو دوباره خورد کرد.

مطمئنم که چهار ماه نشده بود که خبر مرگ شوهر خواهرم رسید که وسط خیابون ماشینی بهش زدو از دنیا رفت. سه ماه پیش شوهر خاله‌ام فوت کرد، خوب حد عقل او سنی‌ ازش گذشته بود..انتظار داشتیم. بعد برنامه‌های ایران شروع شد و مثل سربازایی که از جنگ بر میگردند و هر صدایی اونارو یاد روزای جنگ میندازه، با هر خبری یاد دوران قبل از انقلاب میفتادم و دیوونه میشدم …تصاویر تار…اشکهائ شور…

تازه آروم شده بودم. ایران ساکت شده بود و داشتم مثل آدم رانندگی‌ می‌کردم. صبح شنبهٔ تلخ، شنبهٔ بسیار غمگین که با تلفن پسر خاله‌ام از خواب بیدار شدم. به شدت گریه میکرد، طوری که نمی‌فهمیدم چی‌ میگه. خبر از رفتن خاله‌ام به کما میداد…بی‌ دلیل، بی‌ منطق…خالهٔ جوان، خالهٔ عزیز، خاله‌ای که با همهٔ خاله ها، داییها، عمه‌ها فرق داشت. خاله‌ای که به شدت دوستم داشت. هر وقت میرفتم ایران اولین کسی بود که به دیدنم میومد و تا لحظهٔ آخر پیشم بود. خاله‌ای که سنبل عشق بود و مهربانی. خاله‌ای که از بچگی‌ جونم جونم میکرد و قربون صدقم میرفت تا حالا که ۴۸ سالم شده بود. خاله بد از چهار روز ترک این دنیا کرد. غمی که فکر نمیکردم از این سنگینتر بشه، شد. قلبی که فکر نمیکردم جای شکستن داشته باشه، شکست.

خیابونای تار برگشتن، لبهام به استقبال شوری اشک هام شتافتند، و تصور این که روزی به حالت عادی برگردم…داره تار تر و تیره تر از چشمام می‌شه.

دیگه دوست ندارم تلفنی از ایران جواب بدم، دیگه نمی‌خوام به ایران برگردم…دیگه خسته شدم از درد. آره عادت کردم به گریه و غم و نمک تو اشکام، دوست دارم این عادت هارو ترک کنم، ولی‌ چه جوری؟

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!