چندین بار به صورتم کوبید. که چرا حرف نمیزنی؟ اگر حرف بزنی ولت میکنیم بروی. دهانت را باز کن. که البته همه این جملهها با فحش بود. بعد لباس مرا درآورد. هر چه التماس کردم، گریه کردم، ضجه زدم، توجه نکرد.یکی از این روزها ما را سه چهار نفری بیرون بردند در قسمتی به صفمان کردند. دستها و چشمهایمان بسته بود. روبهرویمان تعدادی از پسران دستگیر شده را نگه داشته بودند. ماموران شروع کردند به دستمالی کردن و اذیت کردن ما. پسرها داد میزدند که ولشان کنید. هر کاری میخواهید با ما بکنید. میگفتند چه شده؟ ناموس و خواهر که میگویند این است؟ پسرها التماس میکردند که ما را بزنید اینها را ول کنید. اما باتوم را از بالا روی بدنمان میکشیدند و میگفتند این ناموس شماست؟ نکند این یکی خواهر شماست؟ زن شماست؟. >>>