منم آن مست غزلخوان که چو دل می بندم
ز جهانی به تماشای رخی خرسندم.
نه ز بیماری این دل نفسی دلگیرم
بل، چو دیوانه به قانون شفا می خندم.
نه به دستور یکی مرغ سخندان شده ام
نه به فرمان دگر لب ز سخن می بندم.
تا به همسایگیِ حبل وریدی بوزم
خبرم هیچ نباشد ز کس و پیوندم.
زان شکر کز قلم یار کرامم دادند
صد دل شیفته از جان گرامی کندم.
جان بیفشان و دم از سود و زیان هیچ مزن
نادی عشق نگوید چه سخاوتمندم.
از همان لحظه که در دام بلا شد چهری
ماه و خورشید گواهند سعادتمندم.
وزیدن : دویدن ؛ واژۀ کرمانجی، کردی
چهارم مهرماه 1388
اتاوا