یکی بود یکی نبود. یک روزگاری تو یه شهری، جوان پولوپلهداری بود به اسم علی. این علی راه کار را به خیال خودش یاد گرفته بود: هر زنی بهاش میدادند از فردای شب زفاف بنا میکرد ازش عیب و ایراد و بهانه گرفتن و روز دوم و سوم اگر خود زنه کارد به استخوانش نمیرسید و نمیگفت مهرم حلال جانم آزاد، خود علی آستین بالا میزد و بیچاره را طلاق به کون میفرستاد خانه باباش و میرفت دنبال زن بعدی؛ تا عاقبت کارش به جایی رسید که مردم اسمش را گذاشتند علی بونهگیر و دیگر هیچکس حاضر نشد بهاش زن بدهد.
توی آن شهر یک دختری هم بود به اسم فاطمه، که او را هم بس که چموش و آتشپاره بود فاطمه ارّه (فاطمه ارقه) میگفتند و تنابندهیی ازعزباوغلیهای شهر جرأت نمیکرد برای گرفتنش پا پیش بگذارد. وقتی این فاطمه ارّه شنید این علی بونهگیر بی زن مانده و اهل شهر هم قسم شدهاند اگر هم وزن دخترشان هم طلا و جواهر بدهد به دامادی قبولش نکنند به کس و کار خودش گفت: _اگه علی آقا منو قبول کنه حاضرم کنیزش بشم.
دورش را گرفتند که: اوّلندش واسه یه دختر عیبه که برای مرد پیغوم بده که بیا منو بگیر. دوّمن: مگه به سرت زده دختر؟ این مردو بهاش میگن علی بونهگیر. دخترها رو میبره گل شونو میچینه، سر دو روز که دلشو زدن هزار جور ایراد ازشون میگیره طلاقشون میده بیوهشون میکنه میندازهتشون تو کوچه!
فاطمه گفت: الاوبِلا، همینه که گفتم. اگه علی آقا منو بپسنده منتّشم میکشم!
خبر که به گوش علی بونهگیر رسید نیشش تا بناگوش باز شد و فوری کس وکارش را فرستاد خواستگاری و تو دلش گفت: «دخترۀ ارقۀ آتیشپاره لابد خیال کرده میتونه منو از رو ببره. باشه، بگرد تا بگردیم! بلایی به روزگارت بیارم که نقالهای قهوه خانهها تا قیامت نقلش را برا مردم بگن»!
خلاصه، خواستگارها رفتند بلهبران کردند قولوقرارها را گذاشتند و روز عروسی رسید. فاطمه را که بردند حمام عروسی، سرِ حنابندان به ینگه گفت دست و پایش را آن جور که خودش میگوید نگار کند. باقی کارهای توی حمامش را هم گفت خودش به سلیقه خودش انجام میدهد. تو خانه هم به کارهای بزک و دوزکش نگذاشت دیگران دخالت کنند و – چه دردسر بدهم؟ – بعدازظهر عروس و داماد را عقد کردند دهل و سرنا زدند، شب هم بعد از رفتن ولیمه خورها فاطمه و علی را دست به دست دادند کردند تو حجله. فاطمه مثل دخترهای خجالتی با دست حنانگاریش چادر نمازش را جوری نگه داشته بود که فقط یک تاق ابروش دیده میشد و چشمش را هم دوخته بود به گل قالی. علی که تصمیم گرفته بود از همان توی حجله دماغ فاطمه را بسوزاند نگاهش که به انگشتان حنائی و ابروی وسمهیی و چشم سرمه کشیدۀ او افتاد دادش درآمد که: – این دیگه چه بازیه؟ کی به تو گفت من چشم و ابروی سورمه و وسمهیی و سرانگشت حنا کرده دوست دارم؟
فاطمه با یک حرکت چادرش را با دست دیگرش گرفت کشید آن ور، آن یکی چشم و ابروش را بیرون انداخت و با هزار ناز و غمزه گفت: – اوا، آقا علی جون، من که سلیقۀ شما رو نمیدونستم. حالا که حنا و سورمه و وسمه دوست ندارین امشبه رو از این ور نگام کنین که ساده گذاشتم، تا بعد!
علی که تیر اولش به سنگ خورده بود آمد به بوسه بازی مشغول بشود چشمش افتاد به سرخاب لپّ فاطمه، با نفرت گفت: – ای وای! این کثافتا چیه به لپّات مالیدی؟
فاطمه فوری آن طرف صورتش را آورد پیش و باز به طنازی درآمد که: – خدا بکشهتم آقا علی جون! نمیدونستم شمام مث من از این انتربازیها خوشتون نمیاد! اما واسه احتیاط این ور صورتمو ساده گذاشتم که اگه بزک دوزک دوست نداشتین شب به این خوشی اسباب دلخوری تون نشم!
علی که این بار هم یخش نگرفته بود چادر فاطمه را که یک ور نشسته بود از سرش برداشت که او را به رختخواب ببرد، به دیدن گیسوی بلند و بافتۀ فاطمه دوباره بهانه گیرش آمد که: – این دم خر دیگه چیه که به خودت آویزون کردی؟ حیف طرّه نیست؟
باز فاطمه با هزار عشوه و دلبری گفت: – یه شب هزار شب نیست آقا علی جونم. عوضش این ور سرمو به دلخواه شما درست کردم، فردا اون ورشم طرّه میکنم.
علی باز از رو رفت اما تو دلش گفت: «اَروا بابات این دفعه دیگه فکر نمیکنم در رو گیر بیاری!» – فتیله چراغ را کشید پایین و فاطمه را کشید به… و همچنین که کار از… به دست بازی رسید ناگهان او را پس زد که: – دلم آشوب شد! یعنی تو خونه شما یه زن فهمیده به هم نمیرسید که به تو بگه با این همه پشم و پیله به رختخواب زفاف نمیرن؟
فاطمه که این بار عشوه را از حد گذرانده بود با دندان های کلید شده و صدای عشوه گرانه گفت: – بلاتون به جونم آقا علی شاه، فقط نصفشو بیدوا گذاشتم که بفهمم میل دلتون چیه. یک امشبو به اون ورش بسازین و به دلتون بد نیارین، که هر کاری چارهیی داره!
باری آقا علی که آن شب دیگر دستش از هر بهانهیی کوتاه شده بود به وظایف دامادیش قیام کرد و صبح علیالطلوع از خانه زد بیرون. فاطمه هم زودی پا شد ریخت و روز خودش را به همان صورتی که دیشب از زبان علی بیرون کشیده بود درآورد و با همان شگردی که شب عروسی به کار زده بود مشغول کارهای خانه شد: مثلاً پلو که برای ناهار پخت نصفش را عدس زد نصفش را ساده گذاشت. نصف حیاط و اتاق را جارو کرد نصفش را نه. نصف حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در خانه را بست یک لنگه اش را باز گذاشت و… این جوریها.
ظهر علی آمد خانه از همان دم در صداش را انداخت به سرش که: – شاید من میخواستم که خانهام درش بسته باشد؟
فاطمه از ته مطبخ گفت: – اَخمتو بگردم آقا علی جونم! نصفش که بستهس؛ حالا که همشو بسته میخوای روی چشمم. همشو میبندم!
گفت: – شاید میخواستم واز واز باشه؟
گفت: – درد و بلات بخوره تو سر فاطمه! نصفش که وازه؛ حالا اگر همشو واز میخوای خودم وازش میکنم. تا منو داری غصه نداشته باش!
علی وارد حیاط شد دید حیاط مثل دسته گل جارو و آبپاشی شده؛ غیظش درآمد که: – شاید دلم میخواس خونه غرق کثافت باشه؟
فاطمه از دم مطبخ گفت: – دارمت علی جونم! دسّ کم نصف حیاط همون جوره که دلت میخواد. بابت اون قسمتشم به چشم؛ چند روز که جاروش نکنم همون گندی میشه که بود.
گفت: – شاید میخواسّم مث دسّه گل ترتمیز و پاکیزه باشه؟
گفت: – الهی قربون اون اداهای شیرینت برم. پس همون جا وایسا و صفا کن!
چی سرتان را درد بیارم بیخود؟ – علی بونهگیر هر ایرادی که گرفت جواب فاطمه همین جورها حاضر آماده بود. یک هفته دو هفته و یک ماه دو ماهی گذشت، یک روز دید که نه، دیگر دارد بالا میآورد، چون همه جا تو شهر حرف او بود و هر جا میرفت به ریشش میخندیدند که فاطمه ارّه خوب توانسته پالان را رو گردۀ علی بونهگیر محکم کند! خانه و زندگی را گذاشت برای فاطمه، یک مشت جواهر از وزن سبک و از قیمت سنگین برای خودش برداشت و از آن شهر گذاشت رفت که رفت.
******************
از کتاب: قصههای کتاب کوچه احمد شاملو .