صدای پارس سگها، تاریکی شب، بیگانگی با محیط و بیشتر از همه خشم و سراسیمگی او را درمانده کرده بود. هرچه تلاش می کرد نمی توانست در آن فضای کم نور عقزبه های ساعت را ببیند اما می دانست چیزی به طلوع خورشید نمانده و بزودی شب شکسته و روز آغاز خواهد شد. نمی توانست پیش از برآمدن آفتاب خود را به شهر برساند و در روشنایی روز هم نمی شد با آن حال و روز و سر و وضع در برابر چشم مردم ظاهر شود. تازه فرضا هم که خود را به خانه می رساند مگر چقدر فرصت داشت در آنجا بماند و به سر و وضع خود برسد.
او اکنون در چنگال زمان بود و این یعنی عدم توانایی در انجام اراده خویش. در برابرش یک دیوار کوتاه و کهن سال قرار داشت از جنس بیشتر دیوارهای این ناحیه و مانند آنها. آنقدر وقت نداشت که بایستد و برای انجام تصمیمش در ذهن خود شیر و خط بیندازد. بی درنگ بسوی دیوار هجوم برد و با یک جست دستانش را روی آن قرار داد و خود را بالا کشید. با وجود سرمای کشنده و سوزناک شبی که از شبهای اوایل زمستان بود بر تنش عرق نشسته بود و یگانه چیزی که در آن هنگام احساس نمی کرد سرما بود. از روی دیوار پرید. همانطور که انتظار داشت فضای گسترده ویلا تاریک و فرورفته در سکوت محض زمستانی بود. خرپول ها در پاییز و زمستان به کل فراموش می کردند که ویلایی هم در گوشه ای بیرون از تهران دارند مگر آنکه هوس انجام کارهای ممنوعه بسرشان می زد. حالا که خیالش از بابت روشن شدن هوا راحت شده بود و سر پناهی یافته بود آرام، آرام داشت سرما را احساس می کرد. درها و پنجره های ورودی قفل زده شده بود. اگر چه در باز کردن هر گونه قفل و دری تبحر داشت و هر وسیله ظریفی می توانست برایش تبدیل به یک کلید گردد اما در آن شرایط حوصله ظریف کاری را نداشت. یکی از پنجره ها را برگزید و با یک ضربه ماهرانه شیشه آن را خرد کرد.
لحظاتی بعد درون ساختمان بود. پس از کمی جستجو کاملا احساس امنیت کرد. چراغی را روشن نمود و آنگاه درست موقعیتی را که در آن ایستاده بود دریافت. درون سالنی بود بزرگ با مبلمانی شیک و همه گونه وسایل آسایش و راحتی. معلوم نبود دزدهای تهران چرا بجای زورگیری و کیف قاپی و سر زدن به خانه های شمال شهر و درگیر شدن با ساکنان خانه ها این جور جاهای خلوت و خوش جا را به یاد نمی آوردند. بر دیوارها انواع تابلوها ی بزرگ و کوچک که همگی نقاشی های بسیار زیبا و ستایش برانگیز بودند آویزان شده بودند. اما او که از نقاشی و در کل هنر سر در نمی آورد. یک، یک اتاقها را گشت و درون آنها را دید زد. یکی از دیگری دلپذیر تر بودند. چهارتا یخچال در جاهای گوناگون یافت اما هیچ غذای بدرد بخور و دلپذیری در آنها پیدا نکرد. اهمیتی هم نداشت. او که اصلا گرسنه نبود.
ناگهان خود را در برابر یک آیینه بلند و قدی دید و آنگاه بود که کاملا به اوضاع ظاهری خود وقوف یافت. دستانش، صورتش و لباسهایش همه خون آلود بودند. در کنار رنگ سرخ خون رنگ سیاه زغال هم در همه جای او به چشم می خورد. اما او احساس ضعف نمی کرد. حتی قطره ای از این خونها نیز خون او نبود. تنها زخمهایی که کمی آزارش می دادند اندک سوختگیهایی بودند که بر روی دستانش ایجاد شده بودند. خود را به روی یکی از مبلها ولو کرد و سرش را در میان دستانش گرفت. همه چیز تمام شده بود. آینده ای که آن همه برایش نقشه چیده بود امشب برای همیشه بر باد رفت. تا حالا خیلی ها را لت و پار کرده بود اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد روزی آدم کشی کند. سر برداشت و این بار به سقف خیره شد.
در کمتر از یک دقیقه هر آنچه امشب روی داده بود را در ذهن خود مرور کرد. حقیقت آن بود که وجدانش کوچکترین دغدغه ای نداشت. بر کردار امشبش هر نامی می توانست بنهد مگر جنایت. دلسوزی او فقط از بابت خودش بود نه سه نفری که به درک فرستاده بود. برخواست و به سمت یکی از اتاقها ی ویلا که تختخوابی در آن دیده بود رفت. یک تختخواب بزرگ و دونفره با رختخوابی دلپسند و گرانقیمت. در طول عمرش هرگز روی چنین تختی نخوابیده بود. اصولا تنها در دو مرحله از زندگیش بجای ولو شدن روی زمین روی تخت خوابیده بود که هر دو بار هم از روی ناچاری و اجبار بود. دوران سربازیش و دوره شش ماهه زندان رفتنش.
چاقوی خوش دستش را از یک جیبش و رینگ بوکسش را از جیب دیگرش درآورد و روی زمین انداخت. سپس بی خیال همه چیز با همان ظاهر آشفته خود را روی تخت پرتاب کرد. اما مگر می شد خوابید؟ در آن هنگام هر کاری ممکن بود مگر خوابیدن. ذهن درهم ریخته اش حتی لحظه ای آرام نمی شد. مدام از خود می پرسید چرا؟ آخر چرا چنین شد؟ تازه دو سال بود که الواطی گری و لاتی لوتی را کنار گذاشته بود و به اصطلاح آدم شده بود. دو سال پیش پس از مرگ پدرش این تصمیم بزرگ و خارق العاده را گرفت. تصمیم به آدم شدن. لوطی گری و لوطی بازی را کنار گذاشت اما دلبستگی به آیین های آن را هرگز. دیگر بزن بهادر محله نبود اما کسی هم اجازه پررویی و گردنکشی در حضور او را نداشت. لباس درست و حسابی می پوشید اما همچنان چاقو و رینگ بکس در جیب می گذاشت. حرف زدنش را مودبانه تر و ملایمتر کرد اما دست به سبیل سیاه و تاب داده و خوش فرمش نزد. مرگ او را در همان دوران کودکی از داشتن مادر محروم کرد اما زندگی زن پدری مهربانتر از مادر نصیبش کرد و این نامادری هم با به دنیا آوردن یک جف دوقلوی پسر نگذاشت او تنها بماند. دوقلوها نه سال از او کوچکتر بودند اما همیشه مانند سگهای دست آموز او رفتار می کردند. او الگوی تمام عیار آن دو بود هرچند مادرشان از این بابت همیشه نگران اما ساکت و پدرشان ناراضی و شاکی بود. رضایت گرفتن از نامادری و دوقلوها برای فروش دو قطعه زمین و یک باب خانه و یک دهنه مغازه پدری در یک شهرستان شرقی و انتقال پول فروش آنها به تهران و راه اندازی یک کار و کاسبی ساده کار بسیار ساده ای بود که او براحتی انجام داد. می خواست جایگزین پدر شود و این بار علاوه بر برادر و پسر نقش پدر را هم بازی کند. دو قلوها هم که همیشه می خواستند نوچه او باشند حالا می توانستند یار و یاور و همکارش شوند. اما بدبختی از آنجا آغاز شد که یک پیرمرد بساز و بفروش که اتفاقا علاوه بر بساز و بفروشی یک حاج بازاری دم کلفت هم بود موفق شد مغازه ای که دیوار به دیوار و در سمت چپ مغازه او بود را بخرد. با توجه به این که دو مغازه سمت راستی هم پیش از آن به حاج آقا تعلق داشتند تصمیم گرفت با خریدن مغازه او و اضافه نمودن آن به سه مغازه دیگر ترتیب ساختن یک پاساژ کوچک را بدهد و ملک خوش ترکیب دیگری را به املاکش بیفزاید. ولی مخالفت او با فروش مغازه اش که حالا در میان املاک حاج آقا قرار گرفته بود اجرای این طرح را غیرعملی می کرد. تا این جای کار حاج آقا فقط اصرار می کرد و او فقط رد می نمود اما پس از خرید یک مغازه دیگر که چسبیده به مغازه سمت چپی بود کار حاج اقا از اصرار گذشت. انصافا قیمت خیلی خوبی پیشنهاد می کرد و هر کس دیگر بود شاید با جان و دل می پذیرفت اما برای او که هنوز مرام لوطی ها را داشت مرغ یک پا داشت. دو سال جان کنده بود تا بتواند این مغازه را درست و حسابی بر پا کند و کلی از وجودش مایه گذاشته بود تا بتواند به کاسبیش رونق و اعتبار امروز را ببخشد. کم آوردن جلوی یک پیرمرد هوسباز را شکست و نامردی می دانست اگرچه دو برابر قیمت مغازه را هم پیشنهاد داده باشد. دوقلوها هم او را تایید کرده بودند و سرسختانه از تصمیم او بر پایداری در برابر وسوسه های حاجی پشتیبانی می کردند.
او بارها جلوی داداشها و رفیقهایش به مردانگیش قسم خورده بود که هرگز زیر بار درخواست حاجی نرود و مغازه را حفظ کند. شاید هم همین لافها و سوگندها کار را برایش آنطور دشوار کرده بود. او که نمی توانست حرفش را پس بگیرد و از موضعی که گرفته بود کوتاه بیاید. اگر این کار را می کرد دیگر نام و اعتباری برایش باقی نمی ماند. اعتبار لوطی نه به پولش که به حرف و مرامش بود. او گفته نمی فروشد و با این حرف دیگر نمی توانست هم بفروشد. حتی اگر حاج آقا حاضر بود یکی از پاساژهایش را هم جای این مغازه بدهد او نمی توانست بپذیرد. نگاه دادشها و حرف دوستان برایش خیلی مهم تر از این چیزها بود. غافل از این که در این دور و زمانه مرام لوطی ها حریف زیرکی حاج بازاریها نمی شود. یک ماه پیش از طرف دادگاه برایش یک احظاریه آمد. ابتدا آن را جدی نگرفت اما وقتی در محکمه حضور یافت دید که آشی برایش پخته اند با صد وجب روغن روی آن. قاضی که یک آخوند با عمامه سیاه بود و او را هم باید حاج آقا خطاب می کرد برایش تفهیم کرد که او مغازه را دو سال پیش از یک کلاهبردار که جعل سند کرده بود خریداری کرده و اکنون باید اقدام به رد مال به صاحب اصلی نموده و شروع به جستجوی فروشنده قلابی نماید. هر آیه و قسمی را که از کودکی تا به آن روز یاد گرفته بود بر زبان آورد و از هر امام و امامزاده ای که به یادش می آمد یاد کرد که من این مغازه را از صاحب اصلیش خریدم که خودش هم پیش از من ده سال در آنجا کار می کرد و محال بود که کلاهبردار بوده باشد. پاسخ جناب قاضی هم این بود که فروشنده مطابق مدارک نه صاحب ملک که مستاجر آنجا بوده و مغازه در آن ده سال بصورت اجاره در اختیار او بوده است. در پایان هم یک مرد چاق و پا کوتاه که پدر سوختگی از چشمانش می بارید را به او نشان دادند و گفتند مدعی و صاحب اصلی مغازه او است که بتازگی از خارج به ایران بر گشته و متوجه قضیه شده است. بوی گند دروغ و فریب کاری را کاملا استشمام می کرد اما کاری از دستش بر نمی آمد. به شخصی که مغازه را از او خریده کرده بود هیچگونه دسترسی نداشت. قاضی نیز او را یک کلاهبردار با هویت مکانی ناشناس که آدرسی از او موجود نیست نامید. بدین ترتیب به او فهماندند که کارش تمام است و پرونده هنوز باز نشده بسته خواهد شد. او می توانست از فروشنده مغازه به عنوان کلاهبردار شکایت کند و برایش پرونده تشکیل دهد که قطعا این پرونده سالها باز می ماند.
پس از ترک دادگاه به بازار برگشته بود و از چند تن از کاسبان قدیمی محله در مورد صاحب پیشین مغازه اش پرس و جو کرده بود. این که صاحب پیشین مغازه اش دوازده سال قبل ابتدا مغازه را اجاره کرده بود چیزی بود که همگی آن را تایید کرده بودند اما در عین حال اذعان بر این داشتند که او یک سال بعد مغازه را از مالک آن خریداری کرده بود و هنگامی که آن را به فروش می رساند بی تردید ملک خود را می فروخت. ضمنا همگان به درست کار بودن آن شخص تاکید داشتند و احتمال نمی دادند او کسی باشد که دست به جعل سند و کلاهبرداری بزند. مشخصاتی را که چند تن از کاسبان از مالک دوازده سال پیش می دادند نیز به هیچ روی با مرد چاق و کوتاهی که در دادگاه دیده بود سازگار نبود. گویا آن شخص مردی کاملا کهنسال و عصا به دست بود.
در کل برای او محرز بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است و او بدون هیچ اشتباهی باید مغازه اش را مفت از دست بدهد. هر چه فکر می کرد نمی توانست رد پای حاجی را در این ماجرا نادیده بگیرد. یک هفته پیاپی به دادگاه رفت و آمد کرد و در دیدار با حاج آقایی که قاضی پرونده بود سعی می کرد نظر او را از حکمی که داده بود برگرداند و او را متقاعد کند که باید بیشتر به برسی شکایات و مدارک شاکی بپردازد. اما کوششهایش بی هوده بودند. سرانجام در آخرین مراجعه اش به دادگاه با جناب قاضی درگیری لفظی پیدا کرد و این سبب شد چهل و هشت ساعت را در بازداشت بسر برد. بدین ترتیب از قاضی و دادگاه و عدالت اسلامی سرخورده و ناامید گشت و تصمیم گرفت خودش به تحقیق و کنکاش در حواشی این جریان و بویژه احتمال دست داشتن حاج آقای بازاری بساز و بفروش در کانون آن بپردازد. از آن روز مغازه را به دوقلوها سپرد و خودش سایه به سایه به تعقیب حاج آقا پرداخت. امیدوار بود با زیر نظر گرفتن پیرمرد طماع بتواند به اصل ماجرا پی ببرد. کار تعقیب را با موتور سیکلت درب و داغان دوقلو ها انجام می داد که هر بار برای روشن کردن و راه انداختنش ده دقیقه ای می باید وقت صرف می کرد و امشب هم کار دستش داده بود. حاج آقا بیشتر اوقات روز را یا در حجره اصلیش که یک مکان معاملات برنج و قند و شکر و انواع کالاهای خوراکی بود می گذراند و یا سر جدیدترین مجتمع در حال ساختش در یک جای خوش آب و هوای شهر که چند سالی بود ساخت و ساز در آنجا باب شده بود، بود. شبها را هم بیشتر در خانه اش می گذراند. کار تعقیب و زیر نظر گرفتن پیرمرد بسیار خسته کننده و ملال آور بود و او دیگر داشت از نتیجه گرفتن ناامید می شد. تا امروز عصر که بیرون مجتمع ساختمانی حضور یک مرد در کنار حاجی او را مانند آدم جن زده شگفت زده کرد. با آنکه مانند کودکان چشمانش را مالید و مثل پیرزنها چند بار بسم الله بر زبان آورد اما تصویری که در برابر چشمانش بود هیچ تغییری نکرد. کسی که کنار حاجی ایستاده بود همان مرد چاق و پا کوتاه یا به اصطلاح مالک بر حق مغازه او بود. از شدت خشم خون در رگهایش مانند آب در کتری بجوش آمده بود. اما هنوز هم توان کنترل و خویشتنداری را از دست نداده بود. مدتی بعد حاج آقا همراه با مردک پا کوتاه به سمت اتومبیلش رفت هر دو سوار شدند و جلو نشستند. حاجی پشت فرمان قرار گرفت و اتومبیل را به حرکت در آورد. او نیز در پی ماشین به راه افتاد.
مسیر، مسیر همیشگی نبود. حاج آقا معمولا هر روز پس از ترک کردن ساختمان در حال ساختش راه خانه را در پیش می گرفت. ولی امروز داشت به راهی دیگر می رفت. هوا نیز در حال تاریک شدن بود. اتومبیل حاج اقا جلوی در خانه ای در یک منطقه اعیانی توقف کرد و اندکی بعد کس دیگری نیز پس از خروج از خانه به دو سرنشین پیشین خودرو پیوست. کار او که تماشاچی این ملاقاتها بود با دیدن نفر سوم دیگر از شگفتی گذشت. این هم یک حاج آقای دیگر بود با حرفه ای دیگر. حاج آقایی که قاضی بود و در دادگاه به داوری میان بندگان خدا می نشست. بازار، قضاوت و اجرای عدالت چه خوب دست به دست هم داده بودند تا حساب آدمهای بی حساب را برسند. اتومبیل دوباره و این بار با سه سرنشین به راه افتاد و او نیز باز در پی آن حرکت کرد. معلوم نبود این سه اهریمن کوتوله می رفتند تا امشب برای چند نفر دیگر برنامه بریزند و آنها را به خاک سیاه بنشانند. به دنبال اتومبیل او از شهر خارج شده بود و به حومه آن به این منطقه ویلایی آمده بود و به دنبال حاج آقا و دو رفیقش داخل ویلایی شده بود که آنها پیش از او وارد آن شده بود ند. با این تفاوت که آن سه از در وارد شدند و او مانند ورود به این یکی ویلا از بالای دیوار داخل پریده بود. نیم ساعتی را در فضای باز ویلا و پشت بوته های خشک شده از سرمای زمستان گذراند و در آن مدت فقط شاهد بیرون آمدن و داخل رفتن یک زن جوان بود که سعی می کرد هر چه سریعتر منقل بزرگی که پر از ذغال کرده و آتش زده بود را برای استفاده آقایانی که کیفشان کوک بود و صدای خنده هایشان از داخل ویلا به گوش می رسید آماده کند. حتما این مادر مرده هم یکی دیگر از زنهای صیغه ای حاج آقاهای این مملکت بود که علاوه بر خدمات جنسی وظیفه کلفتی خلوتگاه های این خوش غیرتها را هم بر عهده داشت.
هنگامی که زن جوان منقل حاوی ذغالهای برافروخته را بلند کرد و داخل رفت او نیز از پشت بوته ها بیرون جست و خود را به پایین پنجره اتاقی که سر و صدا از درون آن به محوطه بیرونی ساختمان می رسید رساند. کمی سر خود را بالا آورد و به درون اتاق نگاهی افکند. اکنون اگر خشمگین نمی بود پس براستی مرده بود. خشم یگانه حقی بود که این سه مرد از او نگرفته بودند. در حالی که دندان بر هم می فشرد و رگهای گردنش متورم شده بودند و بی آنکه چشم از منظره درون اتاق و آن سه شیطان پلید بردارد دست در جیبهایش کرد و چاقو و رینگ بکسش را درآورد. ضامن چاقو را زد و آن را در دست نگهداشت. پیش از آن رینگ بوکس را در دست چپ خود قرار داده بود. آرام برخواست و چند متری به عقب برگشت و در برابر در اتاق ایستاد. برای لحظاتی بی هیچ حرکتی بر جای خود ایستاد. او تصمیم خود را گرفته بود و این درنگ ناشی از تردید نبود. شاید می خواست خشم خود را افزایش دهد. ناگهان با یک لگد محکم در را گشود و بداخل اتاق پرید. پیش از انکه جیغ گوشخراش زن جوان فرو نشیند کارد را تا دسته و با تمام مهارتی که داشت در سینه حاج آقای بازاری که از جا نیم خیز شده بود و دم دست تر از آن دو نفر دیگر بود فرو کرد. رینگ بوکس او نیز روانه صورت مالک قلابی شد که تخم چشم چپ او را ترکاند و صورتش را به حالتی وحشتناک درآورد.
صدایی از حاج آقا برنیامد اما این یکی روی زمین افتاد و در حالی که صورتش را با دستانش پوشانده بود بسیار بلندتر از زن جوان فریاد می کشید. نگاه او سپس به سوی نفر سوم متمایل شد. حاج آقای دادگستر و مجری قانون و عدالت. ناخود آگاه خشم او افزون گشت و رحمش کاهش یافت. قلب او در آن لحظه از سنگ سخت تر بود. مگر همین جماعت نیستند که هر جمعه بالای منبر می روند و مردم را از جهنم و آتش فروزانش می ترسانند. پس چه شده که حالا یکی از آنان وافور در دست روبروی آتش نشسته و به کامجویی با آن می پردازد. لگدی روانه زیر شکم مردک نمود که سبب شد آنقدر خم شود تا سرش به نزدیکی زانوانش برسد. آنگاه به پشت او پرید، دست راست نیرومندش را پشت سر او نهاد و با فشاری بی رحمانه سر او را به داخل منقل پر از زغالهای آخته فرستاد. از این یکی نیز صدایی برنخواست فقط مانند مالک تقلبی دست و پا می زد. احتمالا آتش لبهای ناپاکش را به هم چسبانده بود و ترتیب تمام اجزای صورتش را داده بود. اجازه داد سی ثانیه بی رمق و کم توان دست و پا بزند و انگاه سرش را رها کرد و با لگدی به وسط اتاق پرتش کرد. چیزی شبیه صورت برایش باقی نمانده بود و چندان تحرکی هم نداشت. صدای جیغ های زن جوان و مرد مالک درهم آمیخته بودند. یکی از روی ترس جیغ می کشید و دیگری از روی درد. در این جا خشم او اندکی کاهش یافت و رحم او کمی افزایش. کاری را که آغاز کرده بود باید به پایان می رساند. این هم بسود خودش بود و هم بسود آنها.
با گامهای آهسته بسوی مردی که سوختن در آتش را درهمین دنیا و پیش از روانه شدن به جهنم تجربه کرده بود رفت. مرد بصورت طاقباز بروی زمین افتاده بود. پای راستش را روی گلوی او گذاشت و مانند آنکه موشی را له کند دو، سه دقیقه ای محکم آن را فشرد. صداهای نامفهومی از حنجره مرد خارج می شدند که مانند دست و پا زدنش کم رمق بودند. سرانجام نیز مانند بردار کشیده ای خسته آرام گرفت و از هر طپشی باز ایستاد. اما مالک تقلبی و زن جوان همچنان جیغ می کشیدند و به خود می پیچیدند. بسوی جسد حاج آقای بازاری برگشت و چاقو را از سینه اش بیرون کشید. درد چشم از دست رفته مالک تقلبی را به ستوه آورده بود. اگر چه هنوز یک چشم برای او باقی مانده بود اما درد آن زخم عمیق چشم سالم را هم از کار انداخته بود.
دست چپ را زیر چانه او برد و سر او را بالا آورد. کارد را بر گلوی او نهاد و با یک حرکت ناگهان آن را از چپ به راست کشید. سپس او را رها کرد تا بر زمین بیفتد و از درد چشم رها گردد. اکنون تنها یک تن باقی مانده بود. خیلی زود به او نگریست. زن جوان دیگر جیغ نمی زد. حتی پلک هم نمی زد. گوشه اتاق ایستاده بود و مانند مسخ شدگان به مالک تقلبی و جان کندن او خیره شده بود. آهسته به زن جوان نزدیک شد. زن هیچ توجهی به او نداشت. می دانست که فعلا شوکه شده است اما این حالت قطعا پایدار نمی ماند. اکنون چه باید می کرد؟ کارد هنوز در دستش بود ولی به نظر می آمد برندگی خود را از دست داده است. اگر یک بار دیگر از آن استفاده می کرد می توانست اطمینان داشته باشد که هرگز بسراغش نخواهند آمد. ای کاش این چهارمی هم مرد بود. اما نبود. این یکی زن بود و گناهی هم دراین ماجرا نداشت. این زن ناشناس در حق او بدی ای نکرده بود. اگر هم کرده بود او مردی نبود که بتواند یک زن را با کارد از پا دربیاورد. روبرگرداند و برای آخرین بار به مردانی که از آنها جسد ساخته بود نگریست. آنگاه بی درنگ کاری که خود را ناگزیر از انجام آن می دانست انجام داد. اتاق را ترک کرد و پس از عبور از محوطه باز ویلا این بار بر خلاف زمان ورود نه از بالای دیوار که از در بزرگ ویلا خارج شد.
زنک را زنده گذاشته بود و می دانست این برایش گران تمام می شود. او سابقه دار بود و با وجود این زن که بی تردید تا آخرین لحظه عمرش چهره او را فراموش نمی کرد بزودی شناسایی می شد. کلی هم اثر انگشت از خود بجا گذاشته بود. اما دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. دل و جرات شاید تنها چیزی بود که او داشت. غرور شاید تنها چیزی بود که برای او باقی مانده بود. با ابروهای درهم کشیده خود را به موتور سیکلتش رساند. ده دقیقه ای کوشید تا توانست آن را روشن کند و به راه بیندازد. اما بیشتر از نیم کیلومتر با آن پیش نرفته بود که دوباره از حرکت باز ایستاد و خاموش شد. این بار نزدیک به نیم ساعت با موتور ور رفت اما در بحرانی ترین لحظات زندگی بدشانسی ها گاه همه با هم در یک زمان به مرد هجوم می آورند.
Part 1 — 2