چون قلم بگرفت استاد خزان
تا که دیگرگون کند روی جهان
طرحها و رنگهای بیشمار
جمع کرد از هر کرانی تا کران
پرتو خورشید تا سردی گزید
باد پاییزی درآمد در فغان
سردی آب و هوا همراه شد
تا بروبد سبزه را نام و نشان
از هماهنگی موج و باد و یم
توده های ابر آمد ناگهان
خشمگین و بس غمین-دل می رود
تا شمال و باختر دامن-کشان
در غم هجران خورشید و چمن
سیل بارد چشمهای آسمان
سبز برگ شاخه ها در چنگ باد
زرد و نارنجی شدند و ارغوان
گل ز گلزار وچمنزاران رمید
مزرع خشکیده آمد میهمان
پیش پای شاخه های بی ثمر
ژاله در روی چمن افسرده؛ هان.
کوچ مرغان تا زمینی دور و گرم
در پی اش آورده پیدا و نهان
بال بگشوده به روی باد و برف
گوییا کشتی فرازد بادبان
دل قوی کن یار شیرین کار من
ساعتی یکسان نماند این جهان
عشق نو می جوشد ازقلبی کهن
این زمان ار نه، بود دیگر زمان
کوه و صحرا رشک پردیسی شود
عرصۀ گل خنده های عاشقان
در تصور ناید اعجاز وجود
وآنچه ظاهر گردد از رازی نهان
باز می گردند مرغان هم ز کوچ
رقص رقصان، بال کوب، آوازه خوان
با همه تغییر و قبض و انبساط
ذره ای اندک نگردد ازجهان
چهری هر نقش نویی کآمد پدید
جمله از انوار یارخویش دان
تا به قاف صحبت یاری رسند
بال می کوبند مرغان بی امان
هوشیارا؛ گوش کیهان پر شد از
شور وغوغا و رحیل کاروان
کامیابی از کمال دلبر است
غایت اشتاب این جنبنده گان
گرچه می لافد ز نیرو آنچه هست
در نیاز است او و لافیدن از آن
جمله می جویند سرای دوست را
بیخبر کآمد بهار و شد خزان
اشتاب : شتاب
بیست و دوم مهر 1388
اتاوا