ای عروسک نخ بالای سرت را دیدم
با همه نازکی و بی رنگی…. خوب پیداست هنوز
کاش میدانستی که نه من …بلکه در میهن من
کودکان هم امروز … همه از بر دارند… خیمه شب بازی تکراری را
تو دروغی.. تو خطایئ… تو خرافات و ریایی
تو… پس پرده و در صحنه تفاوت داری
قصههایت همه در ظاهر خوب
ابتکاری مرغوب
دست اول همه از یک گفتار
وعدههای سر خرمن بسیار
ولی افسوس که از قوه به فعل
از زمین تا به فلک فاصله است
آری آری مردم … با همه سادگی و ساده دلی …همه را فهمیدند
آنچه باید دیدند
و به اعمال ریا کرانه… و خرافات شما خندیدند…
چشم عبرت وا کن!!… کودکی را که تو از گهواره… پا به پا بردی و … الفاظ نهادی به لبش
و به القأ سخن… گوش او پر کردی… که بابا آب نداد… بلکه خون داد بابا…
حال باز آ و ببین
که در این رستاخیز
خون بابا… در رگ فرزندش به خروش آماده است
کودک دیروزی… حالیا کودک نیست
شیر مردی شده و حق خود میطلبد… حق یکسان بودن… حق انسان بودن…
بچههای تو نیاموخته اند … تکّهای کفن و تعداد اش…
کندن گور و دعای تلقین و نماز وحشت… در شب بیدادش…
آنچه آموخته اند… رویش سبز بهار است و پراکندن عشق
در میان امّت؟ نه میان ملت
که برابر باشند
که بردار باشند
از محمود سراجی