دوستان یاد از جوانی آمدم
لحظه هایی شادمانی آمدم
های و حال شادخوانی آمدم
در طبق درد معانی آمدم
صورتی دیدم گرفتار آمدم
طبع خشکیده به گفتار آمدم
تا که زخم از پنجۀ یارآمدم
در فغان چون چوبک تار آمدم
روزگاری خوش که دانشجو بُدم
بیخود از خویش و حقیقت جو بُدم
بر جهید از نا خودآگاهم دمی
با فروغ و روشنی وخرمی
باز درخاطر آوردم که من
نوگلی بودم ز یک دیگر چمن
روزگار شور و شیدا آمدم
از گذشته آرزوها آمدم
روزهایی که گذشتند همچو باد
از سر ما بیخبر ناشاد و شاد
روزهای روشنی بود و امید
روزهامان چنان صبحی سپید
آسمان پاک شیراز و بهار
بوی نارنج در هوا از هر کنار
چهرۀ خورشید ایران جاودان
پرتوافشان از کرانی تا کران
در قفای ما نشسته هفت تن
فارغ از دنیا و مایی و ز من
حافظ و سعدی بُدند بر چپّ و راست
سر بلندان جهان بی کمّ و کاست
اول آبان 1388
اتاوا