از نگاه دیگری اندر وجود
در درونم شوق بی اندازه بود
پهنه ها از هر طرف گسترده باز
پای بوس دلربایی بی نیاز
کوه هایش برتر از بُرد خیال
استوار استاده دوراز قیل وقال
ساحت بی حد او تا بیکران
بازوان بگشوده رو بر دلبران
حال و عشقی بیکران می داشت او
آنچه اندر وهم ناید داشت او
در میانش کنه جاوید وجود
با جلالی سرمدی بنشسته بود
پهنۀ دنیای خالی از امید
که نمودی مشکلاتش بی کلید
روزها این آرزو می آمدی
کاشکی صبح سپیدی می بدی
کز جمالش کهکشان روشن شدی
روشنی در شام بی روزن شدی
کاشکی استاره ای پیدا شدی
تا مرا تا دلبری رهبر بدی
زین تمنا با زبان، اما خموش
در درونم می شدی صدها خروش