چند روز پس از تولدم در بخش زايمان دزديده شدم. پس از اين واقعه هولناک، مقامات بيمارستان براى اينکه قضيه به جايى درز نکنه و قبل از اينکه کسى بويى ببره، نوزادى را در گهواره کنارى من خوابيده بود بجاى من دادند به پدر و مادرم. اون بچه هم سرراهى بود و کسى سراغش را نمى گرفت. خلاصه اينطورى هويت واقعى من ماسمالى شد. حالا من واقعى کيست و کجاست، خودم هم بيخبرم.
من ميتوانستم يک بچه طبيعى باشم که در يک خانواده معمولى بزرگ شده باشه و يک آدم نورمال از آب در آمده باشه، ولى زندگى من اينطورى اتفاق نيفتاد. براى چاشنى زندگى هم که شده، در دوران کودکى يک بار با دوتا گوش خود شنيدم که مامان به بابا گفت که اگر به خاطر يک کاپوت سوراخ شده نبود، او اصلا منو حامله نمى شد و در نتيجه بدنيا نمى آمدم. همانطوريکه ميبينيد، زندگى من بر اساس دروغ و تقلب و دزدى و سوء تفاهم بناشده. بعضى اوقات خدا را شکر مى کنم که من واقعى گم گور شده وگرنه تا بحال دچار هزار مشکل روحى شده بود.
اين را هم گفته باشم که عليرغم تمام اين موانع و مشکلات از همان آغاز تصميم گرفتم زندگى را اززاويه مثبت نگاه کنم و من واقعى را بکلى فراموش کنم. در نتيجه، از اين پس براى جلوگيرى از سو تفاهم و سردرگمى در اين متن، نويسنده خود را من معرفى ميکند هر چندکه فقط خدا ميداند چه بلايى سر من واقعى آمده.
يکى ديگه از خصوصيات من اينست که با دوتا پاى چپ بدنيا آمدم. سئوالىکه هميشه ذهن مرا مشغول ميکرد اين بود که چطور يک نقص مادرزادى ساده در زندگى من ميتونه مسله ساز باشهکه شد. اول اينکه بابا هر وقت کفش لازم داشتم، مجبور بود دو جفت کفش نو بخره و دو تا لنگه راست رو بيندازه بيرون. از سگرمه هاى درهم رفته اش پيدا بود که اصلا از اين کار دل خوشى نداشت. ولى ايکاش همه مشکلات من به همين خرج اضافى روى دست بابا ختم ميشد. داشتن دو پاى چپ از اساس زندگيم را از راه راست خارج کرد. سر هر دوراهى که قرار بود به راه راست بروم چپ روىکردم. همين گرايش ذاتى به چپ حسابى کار دستم داد و در طول سالهاى جوانى با هر چه دوست و آشنا و فاميل بود چپ افتادم. از همه بدتر اينکه بالاخره سروکارم با قانون افتاد و دستگ ير شدم و در دادگاه محکوم شدم و سالها پشت ميله هاى زندان بودم.
تمام دوران کودکى و جوانى من در همين التهاب و سرکشى از سر گذشت تا اينکه انقلاب شد. آنارشيسم بر کشور حکمفرما و بى نظمى قانون شد. بالا پايين شد و پايين بالا. چپ و راست جا بجا شد. سکه ها عوض شد و نشان روى پرچم دگرگون. ملت سردرگم مانده بود که چه اتفاقى افتاده و مملکت به کدام طرفى ميرود. رهبران جديد سرکار آمدند و درها بر پاشنه نو چرخيد و ارزش ها دوباره تعريف شد. من از همه جا بيخبر هم يک روز در سلول زندان مشغول نوشيدن آب خنک بودم که زندانبان خبر داد آزاد شده ام.
به محض اينکه به حياط زندان پا گذاشتم، همان گاردى که هر وقت هوس مى کرد و بر طبق وظيفه شغلى با مشت و لگد بى جانم مى افتاد، چاپلوسانه بطرفم دويد و يک حلقه گل به گردنم انداخت. بعد هم رئيس زندان با من روبوسى کرد و گفت: “روز تولد شما مصادف است با روز مبارک انقلاب، در نتيجه شما سمبل انقلاب هستيد. تمام سالهايى را هم که ناعادلانه در زندان سپرى کرده ايد، به حساب مبارزه جوانمردانه شما براى تحقق اهداف عاليه انقلاب نوشته خواهد شد.”
و بدين ترتيب ناگهان از يک آدم لاابالى، بى کارو بار و مسله ساز به سمبل افتخارآميز انقلاب بدل شدم. مشکل اينجا بود که نمى دانستم با اين همه افتخار بادآورده و القاب پر طمطراق چکار کنم؟ اصلا بلد نبودم مظهر چيزى باشم جز شر و دردسر! مسلم بود که اين افتخار بادآورده ديرى نخواهد پاييد چرا که من با دو پاى چپ قهرمان يک سيستم حکومتى دست راستى شده بودم! دير يا زود رازم برملا ميشد و کار دستم مى داد. يا مقامات ا ين حکومت مى فهميدند که ذاتا چپ رو خلق شدم و يا دوباره اوضاع قمر در عقرب ميشد و حکومت جديدى سرکار مى آمد و تمامى سرکردگان سيستم پيشين را از دم تيغ مى گذراند. در هر دو صورت سر من بيچاره بالاى دار بود. اين بود که به چاره جويى افتادم. تنها راه نجات فرار از مهلکه بود. بايد زادگاه و خانه و زندگى را براى هميشه ترک ميکردم.
بدبختانه هر چند که حالا کلى افتخارات يدک ميکشيدم، ولى دستم خالى بود و از عهده پرداخت پول بليت هواپيما هم بر نمى آمدم. درنتيجه بفکر افتادم افتخاراتم را به پول نزديک کرده و از اين مهلکه جان سالم بدر ببرم. ترتيب يک ملاقات محرمانه با رهبران انقلاب را داده و خواسته هاى خود را مطرح کردم.
طى اين مذاکرات بمن پيشنهاد يک شغل آبرومند در وزارت فرهنگ داده شد. يک سمت حساس و مقامى عاليرتبه در دستگاه با درآمد مکفى و بيمه و بازنشستگى و امکان رشد سريع براى نيل به مقام وزارت. مسئوليت اصلى من نظارت بر انتشار کتاب بود. هرروز ميبايست کتاب نويسندگان دگرانديش را ميخواندم و افکار ناباب و ضد انقلابيشان را حذف ميکردم. در ضمن هر چه بيشتر سانسور ميکردم، کمسيون بالاترى به من تعلق ميگرفت. اينطورى که مى گفتتند حقوق ثابت اين شغل در مقابل کمسيون دريافتى بسيار ناچيز بود. واقعيت اين بود که من با سانسور کردن مخالفت ى نداشتم، ولى از ساعات زياد کتاب خواندن متنفر بودم. در نتيجه عليرغم درآمد مکفى و امکان پيشرفت، براى من شغل مناسبى نبود.
اين بود که پيشنهاد کردم به ازاى سالهاى حبس ناعادلانه ام يک بليط مجانى براى پرواز بين المللى و يک پاسپورت با مهر خروج دريافت کنم. بالاخره پس از کلى چانه زدن، مقامات انقلابى با درخواست من موافقت نموده و مذاکرات در مجموع مثمر ثمر واقع شد. بليط البته براى رفت و برگشت بود و من قسمت برگشت را با غذاى مجانى تو هواپيما تاخت زدم. و به اين ترتيب تمامى افتخارات انقلابى ام را خرج فرار فورى از دست انقلابيون کردم! هرچه زودتر دست به کار سفر شدم تا قبل از اينکه موعد بليت تمام شده و يا دستم رو شود جان خود ر ا نجات دهم.
بيصبرانه براى فرار از مملکت روزشمارى ميکردم. يک چمدان هم خريدم ولى من يک لا قبا که چيزى نداشتم با خود به خارج ببرم جز يک مشت خاطرات که همه آنها در رژيم جديد غيرقانونى اعلام شده بودند. اين بود که روزهاى اخر بعضى از خاطراتم را ماهرانه لابلاى جورابهاى کثيف مخفى کردم. چند تايى را قاطى شامپو کردم و دو سه تا را هم چپاندم تو يکشيشه ادکلن فرانسوى و همه را ترو تميز تو چمدان جا دادم. سرانجام روز تبعيد داوطبانه فرارسيد و مندر جستجوى خوشبختى و براى سفر به آينده به فرودگاه رفتم. خوشبختانه تمامى اجناس قاچاق بدون لو رفتن از ديد بازرسان و دستگاههاى کنترل جان سالم بدر بردند.
وقتى موتور هواپيما غرش کرد و لرزيد و براى پرواز آماده ميشد، کمربند ايمنى را بسته و نفس راحتى کشيدم. ساعاتى بعد هواپيما در ارتفاع چند هزار مترى دل آسمان را ميشکافت و به سرعت جلو ميرفت و من در رويايى شيرين غوطه ميخوردم که ناگهان باد سردى مرا از خواب خوش پراند. در خروجى هواپيما که من در کنارش نشسته و حالا به آن لم داده و چرت ميزدم بشدت ميلرزيد. ولى تعجب اينجا بود که من تنها مسافرى بودم که ناراضى بود، بقيه انگار نه انگار. ارتعاش مزاحم در و پنجره، باد سوزناکى که مثل سوزن به صورتم ميخورد و زوزه سرسام آورش حسابى اين سفر تاريخى را داشت خراب ميکرد. اين بود که دکمه بالاى سر را فشردم و دقايقى بعد مهماندارى اخمو سررسيد و تشر زد “اين دفعه ديگه چى ميخواهى؟ ” “ببخشيد خانماين در مثل بيد ميلرزه؟” “ميلرزه که ميلرزه. به شما چکارداره آقا؟” “خانم عزيز مزاحم خواب منه؟” مهماندار با گستاخى جواب داد: ” ما با سرعت ۵٠٠ کيلومتر در ساعت تو آسمان داريم پرواز ميکنيم. انتظار داريد چکار کنم؟ بهش اعتنا نکنيد تا برسيم!” “ممکن است جاى مرا عوض کنيد؟” “اين ديگه تقاضاى بيخوديه. مگر نمى بينيد تمام جاها گرفتست.” “آخه من جام ناراحته؟ من تو کشورم يک قهرمان ملى محسوب ميشم…” مهماندارناگهان انگشتشو به طرفم نشانه رفت و گفت:”شما از اول پرواز مسله سازى کردى. يک بار به شما کوکا کولا، قهوه و يا آب معدنى تعارف کردم و جنابعالى آب زرشک خواستى. بعدش هم اصرار کردى گوشى موزيک را مجانى بگيرى در حاليکه دو دولار ق يمتشه. حالا هم جنجال راه انداختى سر اينکه صندليت راحت نيست. اين آخرين اخطاره! يک بار ديگه جيک بزنى، به خلبان گزارش رد ميکنم و اسمت را ميگذاريم تو ليست مسافرهايى که خطر امنيتى براى پرواز هستند انوقت وقتى به زمين نشستيم، حسابى مسله دار ميشى.”
بعد از اين خط و نشان کشيدن ها، تصميم گرفتم گله و شکايت نکنم. عاقلانه نبود که آينده را بخاطر يک پرواز ناراحت به مخاطره بيندازم. با سگرمه هاى درهم رفته چشمانم را بسته تا يک روياى زيبا ببينم. ولى هنوز نيمساعت نگذشته بود که ناگهان در هواپيما از جا کنده شد و نيرويى خارق العاده مرا هورتى از هواپيما مک زد وکشيد بيرون. يک دفعه ديدم دارم تو آسمان معلق ميزنم. اولى فکرى که از خا طرم گذشت اين بود که آها، حالا حساب اين شرکت هواپيمايى را ميرسم. رسما شکايت ميکنم و ناچارشون ميکنم بخاطر سرويس مزخرفشون از من عذر خواهى کنند و پول بليط را هم پس بدهند. و ناگهان يادم افتاد که پاسپورت و مدارک شناسا يى همه تو هواپيما جا مانده اند. منيکراست به طرف پايين سقوط آزاد مى کردم و خاطراتم تو چمدان در مسيرى ديگر و به مقصدى اشتباه ميرفت. تنها دلخوشى اينجا بود که حداقل از شر اين پرواز لعنتى و مهماندار بى ادبش راحت شده بودم. فرصت زيادى براى نگرانى نبود چون به سرعت برق داشتم پايين ميرفتم. چند لحظه بعد هم با چنان شتابى به زمين خوردم که زمين شکاف عميقى برداشت و من در اعماق فرو رفتم و در ژرفناى تاريک و هولناکى حبس شد م. تا چه حدى در دل زمين فرو رفته بودم معلوم نبود ولى از عمق آن ورطه هراس انگيزآسمان آبى ديده ميشد. از پرواز ناراحت ، سقوط آزاد و تصادم با زمين سخت کمى سردرد داشتم ولى حالا وقت آن نبود که نازک نارنجى باشم و گله و شکايت کنم.
بايد بهر شکلى شده از اين مخمصه خارج شده، به سطح زمين آمده و زندگى نوينى را شروع ميکردم. با چنگ و دندان مدت مديدىحفره اى را که در آن گير کرده بودم کندم و خود را رفته رفته بالا کشيدم. وقتى بر سطح زمين ظاهر شدم، گيج و گول خود را در سرزمينى بيگانه باز يافتم. باظاهرى ژنده، چهره اىآشفته و مويى ژوليده همچو مستان واله و بى هدف به هرطرفىکشان کشان ميرفتم. حال اينکه در سرزمينى غريب بدون هويت و بدون خاط ره چکار بايد کرد تمامى ذهنم را در سيطره خود گرفته بود. قدرت تکلم را کاملا از دست داده و کلماتى که از دهانم خارج ميشد همانند صداى ناهنجار جانوران وحشى دلهره انگيز و بيگانه به گوش ميرسيد. مجنون وار همچو موجودى مسخ شده وبيگانه با هويت انسانى در خيابانهاى غريب پرسه ميزدم که ناگهان اتوموبيلى با سرعت زياد به من اصابت کرد و مرا به هوا فرستاد و نقش زمين کرد. چند عابر پياده نگران بطرفم دويده و مرا از زمين بلند کردند. پشت سر هم سئوال ميکردند و من صداهاى نامفهومى را از گلو خارج کرده که حتى براى خودم غير قابل درک بود چه رسد براى ديگران.
دقايقى بعد در محاصره کامل تعداد زيادى ماموران امنيتى و آمبولانس و پليس و کارکنان آس ايشگاه روانى بودم . همه سردرگم مانده بودند که با من چکار کنند. اول بايد روشن ميشد که کى هستم، از کجا آمده ام و يا اصلا انسانم، حيوانم، يا موجودى از کرات ديگر، تا تصميم بگيرند با من چکار کنند. بحث و جدل بر سر من شروع شد و نهايتا به کشمکش و درگيرى کشيد. يک پليس گردن کلفت پاى چپم را مى کشيد و به طرف ماشين ميبرد و ماموران امنيتى يک دستم را دستبند زده و به طرف ديگر ميکشيدند. پاى چپ دومم در دست راننده آمبولانس بود و دست آزادم را مامورين آسايشگاه روانى بزور فرو ميکردند تو ژاکت مخصوص مجانين. من هم ديوانه وارجيغ ميکشيدم و با چنگ و دندان ميخواستم از اين مهلکه و از دست اين وحشى ها فرار کنم تا اينکه با يک شوک الکتريکى مرا تسل يم کردند.
وقتى چشمانم را گشودم در قفس بودم و از همان وقت تاحالا هم اينجاهستم. هر روز به من غذا ميدهند و مرا ميشويند. روزى دو نوبت هم سيم به سرو بدنم وصل ميکنند و عکس العملهايم را در مقابل سرما، گرما و فرکانس هاى صوتى مطالعه مى کنند. هنوز برايشان معلوم نيست که چه نوع موجودى هستم. پاهايم بشدت کوتاه شده و دستهايم از حالت عادى خارج شده اند و قادر به نوشتن نيستم. قدرت تکلم را کاملا از دست داده ام و حرف که ميزنم، همه وحشت ميکنند.
ولى در مجموع از اين وضعيت شکايتى ندارم. هرازگاهى يک مداد بدستم مى دهند و من به زحمت شکلهايى را روى کاغذ برايشان ميکشم. چند روز پيش از سرشوخى يک بيلاخ آبستره کشيدم و ساعتها به ريش منت قدين هنرىکه هاج و واج به آن خيره شده و آن را تحليل ميکردندخنديدم. اين هم از تفريحات من تو قفس محسوب ميشه. انواع و اقسام دانشمندان، محققين و استادان دانشگاه به من علاقه نشون مى دهند و هر روز به ملاقات من ميايند و روى من تحقيق مى کنند. ولى من از همه بيشتر از اون خانم تپل موپولى انسانشناسه خوشم مياد. هر هفته مياد و ساعتها پيشم ميمونه و از هر کارى ميکنم يادداشت برميداره. وقتى هم مدت ملاقاتش تموم ميشه، يک تکه گوشت سر ميده تو قفس که از همکارى من سپاسگزارى کنه. با اينکه منو دوست داره ولى هنوز جرئت نمى کنه بيادپيشم تو قفس. اينهم از مشکلات زندگى جديد منه.
چند وقت پيش يک آينه گرفتند جلوم و من براى اولين بار خودم را برانداز کردم. وزنم چهار برابر شده و ريختم کاملا از آدم برگشته. اول از ديدن خودم وحشت کردم ولى بعد متوجه شدم همين هيبت ترسناک و غيرانسانى شايد تنها راه نجات من باشه. اگر بفهمند انسانم ديگه از مد مى افتم و کسى به سرنوشتم علاقه نشون نخواهد داد. در ضمن اگر فکر کنند جانورم، ممکنه بفرستنم به يک باغ وحش، اينهم راه حل مناسبى نيست. واسه همين هم هست که با انجام کارهاى ضد و نقيض همه را فريب ميدهم. تو اين مدت اسارت زبانشون را هم کاملا ياد گرفتم ولى بروز نمى دهم، مبادا براى آيندهام بد تموم بشه. بهيچ عنوان نبايد دستم رو بشه. اگر بفهمند که يک آدم خارجى هستم بلافاصله با اردنگى ميفرستنم کشورم. تو راه هم در کشتى بايد مدام سيب زمينى پوست بکنم تا خرج سفرم را بپردازم. تازه اونجا هم که آينده خوشى در انتظارم نيست.
بخوبى ميدونم که نه باغ وحش، نه زندان و نه بازگشت به وطن، هيچکدام براى من آينده خوشى نيستند. رهايى من در آزادى نيست، اسارت انگار تنها انتخاب واقعى من است. مادام که با هيبتى غيرانسانى و بى هويت در اين برزخ نفس ميکشم و چون موجودى مسخ شده در اين قفس هستم ميتوانم به زندگى ادامه دهم.