“محاکمه ی ژاندارک” هم به سادگی و خوفناکی دیگر فیلم های “آندره برسون”، سینماگر فرانسوی ست. بی پیرایه ها و ترفندهای سینمایی، بی آن که بازیگران، بازی کنند، بخندند، خشمگین بشوند، تکه ای از یک داستان در فضایی بسته، در دو اتاق، یک راهرو و چند پله، روایت می شود. هراس اما در همان دقایق آغازین در سینه ی تماشاگر می نشیند و آرام آرام رشد می کند، می خزد، و تمامی تن را پر می کند. تا مدت ها پس از پایان فیلم، تا روزهای بعد، و تا سال ها بعد حتی، هرجا به واقعه ای مشابه بر می خوری، صحنه های ساده و سهمگین فیلم برسون، پیش چشم ذهنت جان می گیرند. کار این فیلسوف سینما، باریک شدن در عریانی واقعیت تا حد و اندازه ی یک نخ است. هیچ حشو و زائده ای در روایت های برسون نیست. دوربین برسون نه در حول و حوش و دور و اطراف واقعه، که بر روی نخ اصلی متمرکز است. از همین رو هر تماشاگر، روایت خود را از حکایت برسون می سازد و می بافد و تعریف می کند. برسون مایه ی آن بیمی ست که بر تن تو می نشیند، بقیه ی هراس را تو خود تا جهنم تعقیب می کنی.
برسون کاری به مبارزات و جنگ های ژاندارک ندارد. ژان در محاکمه ی ژاندارک، قدیسی نیست که به دفاع از میهنش فرانسه، در مقابل انگلیسی ها قد علم کرده باشد. ژان “برسون” نه پیامبری ست آنچنان که در کتاب های تاریخ تصویر شده و نه قدیس، آن گونه که در رمان ها و حکایت ها نوشته اند. ژان برسون دختری ست بی آرایش و پیرایش در لباسی پسرانه که میان سلول سرد و اتاق خاکستری و سیاه بازجویی و محاکمه اش، در رفت و آمد است. در ابتدای فیلم می خوانیم؛ “ژان 19 ساله در 30 مه 1431 مرد! او هرگز به خاک سپرده نشد و هیچ پرتره ای از او بر جای نماند..”. حتی کفش و لباسش را سوزاندند. ژان تنها یک نام است. تمامی فیلم، روایت محاکمه ژاندارک است، و این که در انتها او را در آتش می سوزانند. برسون فیلم را بر مبنای یادداشت هایی که از جلسات محاکمه باقی مانده، ساخته است. ژان با پای بسته در یک اتاق زیر زمینی با یک تخت خواب، و یا ژان با دست های بسته در اتاقی بالای پله ها، در حضور چند کشیش در جلسه های متمادی محاکمه. آن پایین ساکت روی تخت دراز کشیده یا بر لب تخت نشسته. و این بالا بر روی نیمکتی نشسته و در حضور عده ای از اصحاب کلیسا، به پرسش های چند کشیش به سرپرستی کشیش “کوشون”(Caushon) پاسخ می دهد.
در تمامی این محاکمه ی مستند، صحبت از سرپیچی از خداوند هست، سخن از پشت کردن به عیسی مسیح هست، حرف از توهین به مردم و اعتقاداتشان هست، … اما کیست که نبیند، این کلیساست که ژان را محاکمه می کند، و این کشیشان اند که در مقابل ژان ایستاده اند. گناه ژان همین است؛ “به من نگفته اند که از کلیسا اطاعت نکنم. اما اطاعت از خدا اولویت دارد”.
خوب است در این چند ساله ی اخیر، یا در این ماه ها، چند بار صحنه های فیلم محاکمه ی ژاندارک آندره برسون پیش چشم من آمده باشد؟ خوب است چند بار پیش روی این صفحه ی لعنتی نشسته باشم و خواسته باشم چیزی بنویسم، و با تداعی صحنه های فیلم و صحنه هایی که این روزها می بینم، خشم و اشک و نفرت، اجازه نداده باشند از چند کلمه یا یکی دو سطر پیش تر بروم؟ اگر بگویم صد بار، اغراق گفته ام و اگر بگویم ده بار، کم گفته ام. چرا که تنها وقتی صحبت از بازداشتگاه کهریزک بود، چند بار با این خیال اینجا نشسته ام. وقتی چهار نمایش مسخره از محاکمات نمایشی در دادگاه های فرمایشی رژیم را دیدم، باز هم اینجا نشستم. به چهره های مسخ شده ی یکایک آدم ها در این دادگاه های فرمایشی نگاه کردم. وقتی آنها را می دیدم که با لباس زندان پیش روی دوربین نشانده اند تا هرچه بیشتر تحقیرشان کنند، یاد ژاندارک آندره برسون می افتادم. وقتی ولی وقیح حرف می زد، چهره ی “کوشون” را می دیدم. وقتی اظهارات کروبی در مورد تجاوز در بازداشتگاه ها را خواندم، تمامی زنان میهنم را در هیات ژان می دیدم که در مقابل کلیسا ایستاده اند. وقتی …
دیروز اما، وقتی آن موجود دوپای ریشو را در لباس نظامی دیدم که بی هیچ حس انسانی، مثل خرسی علف خوار، چوب را بر سر آن دختر زد… وقتی آن دختر مثل تکه گوشتی در گوشه ی پیاده رو، با تمام قد کنار آن در فرو افتاد، و آن خرس، آن حیوان، بی خیال به طرف موتورش می رفت،.. وقتی آن یکی را دیدم که مثل سگ هاری موهای پسر جوانی را که به کمک آن دختر آمده بود، می کشید … اشک از چشمم جهید،… روی گونه ام نلغزید، از چشمم فرو نریخت، روی صورتم سرازیر نشد، از میان پلک هایم بیرون پرید!
محاکمه ی ژاندارک با یک صحنه ی کشدار آغاز می شود؛ سه جفت پا، با لباس های بلند سیاهی که کفش ها را پوشانده، روی سنگ های هندسی خاکستری رنگ، رو به دوربین، کمی بطرف چپ می آیند، و می آیند، و می آیند. دوربین با یک فاصله، تمامی راهرو و سنگ های خاکستری را همراه قدم هایی که با تردید و کوتاه برداشته می شوند، طی می کند. صدای تک زنگ کلیسایی روی این تصویر، تا آخر با ماست. حس می کنی خدا با دژخیم همراه است. سرمای یک دلهره ی سهمگین از همین جا در سینه بیدار می شود و در تمامی فیلم، یک لحظه رهایت نمی کند. درست مثل صحنه ای که آن حیوان دو پا در هیات آدمی، چوبی را بر سر دختری می کوبد، انگار که بر سنگی، دیواری، جسم جامدی ضربه می زند!
نمی دانم جملاتی که بعد از دیدن این تصویر بر زبانم آمد، خطاب به که بود؛ موجودی به اسم خامنه ای، یا زائده ای به نام جنتی، یا سایه ی شومی به نام مرتضوی، یا زباله ای به نام حسین شریعتمداری، یا تمامی محتویات سطل آشغالی به نام “جمهوری اسلامی”! اینها مهم نبود. مهم این بود که می دیدم ژان را سربازانی از جنس خود او، سربازانی هم وطن که به او وفادار بودند، دستگیر می کنند و به انگلیسی های دشمن می فروشند. این درست همان اتفاقی ست که افتاده و آندره برسون هم بر آن تاکید می کند؛ آنها ژان را به انگلیسی های دشمن “تحویل” ندادند، بلکه کسی را که برای وطنشان می جنگید، به دشمن “فروختند”! در انتهای فیلم، وقتی ژان در آتش می سوزد، صلیبی آهنین در مقابل صورتش می گیرند تا هنگام مرگی چنین فجیع، از یاد خدا و مسیح، غافل نباشد! صلیب اما در میان دود و آتش، لحظاتی در فضا تنها می ماند، و پس، در انبوه دود و آتش گم می شود…
تمامی روز با خودم و با صدای بلند، انگار با جهانی می گفتم؛ جایی که خامنه ای هست، خدا نیست. جایی که جنتی هست، خدا نیست. جایی که امثال مصباح، طائف، شریعتمداری، مرتضوی، لاریجانی، احمد خاتمی و دیگرانی از این دست هستند، خدا نیست … خدا اگر بود، کهریزک نبود!
جمعه 6 نوامبر