اون قدیم قدیمها در عهد دقیانوس، در یک روز زمستانی، کنج یه اتاق تو یه خونه درندشت طرفهای باغ ملی اصفهان، دختری ترگل ورگل به دنیا میاد که اسمش رو میگذارند زیبا خانوم. نوزاد خیلی زود جاش رو تو دل همه باز میکنه و مخصوصاً باباش که تک دختر رو میپرستیده. طولی نمیکشه که ناف زیبا خانوم رو میبندند به ناف پسر ارشد عمو بزرگش. زیبا خانوم نه سالش که میشه عقدش میکنند و میفرستندش خونه شوهر. به روایتی وقتی داماد از دست ارثه کاریهای عروس کوچولو به ستوه میومده زیبا خانوم رو میگذاشته رو طاقچه بغل پنجره که گلهای اطلسی تو حیاط رو نگاه کنه تا سر عقل بیاد.
زیبا خانوم تو خونه شوهر قاعده میشه و ور دست زن عموش راه و رسم شوهر داری رو یاد میگیره. میگویند در آشپزی، خیاطی و مهمان نوازی تک بوده. طولی هم نمیکشه که بچهها یکی پس از دیگری سر و کله شون پیدا میشه. به روایتی زیبا خانوم دوازده بار آبستن میشه و ده تا شکم هم میزاد. اولی پسر بوده که سر زا میمیره. پشت اون چند تا دختر میاد که یکیشون هم یه روز ماه رمضون قبل از افطارمیفته تو حوض و به دار فانی میپیونده.
شوهر زیبا خانوم که او پسر عمو صداش میکرده و مادرمون به اسم آقا جون بزرگ میشناختد ش, خیلی دلش پسر میخواسته. میگویند در هول و هوش همون شبی که یه بچه تو شکم زیبا خانوم کار گذاشته ، محض احتیاط، یه جا دیگه هم یه بچه میکاره. این خبر وقتی به زیبا خانوم میرسه که داشته جلال آقا رو شیر میداده. معطل نمیکنه. از اون جایی که یک زن مهربان، زبل و دور اندیش بوده، گل کاچی که مادرش براش آورده بوده رو میگه بگذارند تو یه کاسه مرغی بپیچند تو یه پتو صورتی. میده دست پا دو که ببره واسه اون یکی زائو. و یه پیغام `قدم نورسیده مبارک` هم حواله میکنه.
به این ترتیب با یه تیر چند نشون میزنه. اولا که خیط نمیشه. دوما بلبشو راه نمیندازه که خدای نکرده شیرش خراب شه. ضمنا ارج و احترامش جلو فامیل میره بالا. آبروی عمو و زن عمو جان رو هم میخره و عزیزتر از اونی میشه که بوده. هیچ وقت هم به رو شوهر نمیاره که مبادا پسر عمو جان شرمنده بشه و کاری بکنه که نباید. هر سال روز تولد جلال آقا، زیبا خانوم میداده آشپز خورش فسنجون و مرسع پلوی حسابی و پر و پیمون درست کنه. غذاها رو میگذاشته تو بقچه, دست پادو میداده که ببره خونه آبجی ناتنی جلال آقا که تقریبا میشد دوقلوش حسابش کرد. بعضی اوقات پسرک کوچولو هم همراه پادو میرفت که از طرف مادرش سلام و پیغام تولد مبارک بده.
با کمک مادر شوهر و سه تا خواهر شوهردر محیط خانودگی ملایم پر از صلح و شادی زیبا خانوم هشت تا بچه رو بزرگ میکنه. آقا جون بزرگ خرش تو بازار میرفته و دخترها هم خوش آب و رنگ بودند، به این ترتیب تند و تند پشت سر هم میروند خانه بخت. خوشگلترین دختر فامیل رو هم میگیرند برای جلال آقا. و حالا هر کدوم به نوبهٔ خود مشغول میشوند به زاد و ولد, عروس آوردن و شوهر دادن. به این ترتیب خانواده گسترش پیدا میکنه و زیبا خانوم به تدریج صاحب سی چهل تا نوه و قریب صد تا نتیجه و نبیره میشه.
صبح روز عید ما بچهها قد و نیم قد صف میکشیدیم تو مهمونخونه جلال آقا برای دستبوسی زیبا خانوم که حالا ملقب شده بود به ننه جان. نوبتمون که میشد، پیشونیمون رو میبوسید. میگفت `تبارک الله، قرآن رو دور سرمون مچرخوند و بعد اجازه میداد که از توش یه دو تومنی بکشیم بیرون. از لابلای چارقد سفیدش که موهای سفیدترش رو پوشونده بود، بوی عطر گلاب میومد. ما این بو و اون صورت خط خطی ننه جان را خیلی دوست داشتیم. بعد از این که یه دونه گل یاس هم میگذاشت کف دستمون روانه مون میکرد به حیاط. میرفت تا سال بعد که باز چند لحظه جلوش حاضر بشیم و عرض ادب کنیم.
ننه جان در همه محافل اعم از عروسی، عزا, زایمان، وجشن تولد دعوت میشد. اگر وصلتی قرار بود انجام بشه حرف ایشون حکم بود. با یه ‘خوبس’ از جانب ایشون بساط عقد و عروسی به راه میفتاد. و با یه سوال پرت و پلا که از خواستگار به درد نخور میکرد طرف راهش رو کج میکرد و میرفت پی کارش. در تشخیص بیماری استاد بود. یک نگاه و اعلام میکرد که رو دل است یا که حصبه. دست شفا داشت و نفسش رنگ به رخ کودک بیمار بر میگردوند.
زن خوش رو و سیاستمداری بود. به این دلیل هم دومادهای نماز خونش دوستش داشتند و هم اون بی خداهای عرق خور. عروسهای چندین و چند گونه فامیل هم عاشقش بودند. واسه اونها که مینی ژوپی بودند جوراب نایلون کادو میداد و برای محجبه هاش پارچه چادر نماز هدیه میکرد. خلاصه میدونست به کی چی بگه؛ با کی چی بکنه. ضمن اینکه خودش رو خوشحال میکرد، دیگران هم ازش راضی بودند.
اصفهانیها به حاضر جوابی و گفتن کلفتهای تیز و برا مشهور هستند. به همین دلیل جر و بحث بینشون زیاد میشه. این وظیفه ننه جان میشد که افراد رو آشتی بده و به گذشت وادار کنه. به کار زن و شوهرها دخالت نمیکرد، میگفت که اینها دعواشون جلو مردمه، ماچ و بوسه شون جای دیگر. منتهی وقتی که زوجی کارش به جاهای باریک میکشید و از ایشون نظر میخواستند، مجلس خانوادگی ترتیب میداد. به حرف طرفین گوش میداد. به یکی تشر میزد و به دیگری غرولند. یک ` اخه ، اخه’ میگفت. زن رو به صبوری و مرد رو به محبّت تشویق میکرد. راه جلو پاشون میگذاشت. بعدش هم گز و سوهان عسلی تعارف میکرد. روبوسی میشد و زن و شوهر میرفتند پی کارشون.
در موارد حاد اگر که مثلا شوهری دست رو زنش بلند کرده بود و یا شیطنتی انجام داده بود اخطاریه میداد که “نبینم تکرار بشه”. میفرستاد طرف رو گوشمالی بدهند. ضمنا تجویز میکرد که زوج یک ماه از کانون گرم خانوادگی محروم شود. تو این مدت هم مردک از گشنگی روحی و جسمانی به ندامت میافتاد، و هم زنه از دست بچهها که از سر و کولش بالا میرفتند که بابامون کجاست عاصی میشد. بفهمی نفهمی هم دلش برای بوی شوهرش تنگ میشد. یک ماه جدایی منتج میشد به معذرت خواهی و غلط کردم. ماچ و بوسه و آشتی کنون پشتش بود. یک مهمانی مختصری هم میدادند و با خوردن نقل و شیرینی موضوع درز میگرفت. البته که در این جور دخالتها بعضی اوقات ظلم هم میشد، ولی رویهمرفته خیر جریان بیشتر بود.
ننه جان ندیده هاش رو هم دید و از دنیا رفت. البته که واسش مجلس سوگواری گرفته شد. تومسجد و حیاط دو پشته آدم وایساده بودند. طبق وصیت اون مرحومه یک مهمانی مفصل داده شد که درش غذاهای دلخواه ننه جان که شامل خورش فسنجون و مرسع پلوی حسابی و پر و پیمون بود صرف شد. هیچ کسی اجازه نداشت گریه کنه. آبجی ناتنی جلال آقا هم با شوهر و بچه ها و نوههاش اومده بودند و دفعه اولی بود فک و فامیل اونها رو میدیدند. جلال آقا و دومادها هم یک یک سخنرانی کردند. صحبت از خوبیهای او بود، و قدر دانی از وجودش، آن زندگی پر پیچ و خم، شیرین و پر ثمر.
مادر بزرگمون گفته بود که آدمها که از دنیا میروند به طبیعت باز میگردند. ما هم اون شب که رفتیم تو رختخوابمون با خیالات کودکی تصور کردیم که ننه جان تبدیل شده به یه درخت تنومند و پر شاخ و برگ که شکلش را رو تابلو تو مهمونخونه جلال آقا گذاشته بودند با اسامی تمام اعضا خانواده. خودمون رو هم یه برگ کوچولو میدیدیم که گر چه ناچیز بودیم به نحوی به این درخت وصل بودیم.
حالا که ما کلی واستون روده درازی کردیم وقت باقی نمونده که توضیح بدهیم جریان ننه جان چه ربط مستقیمی پیدا میکنه به زندگی فعلی بنده، سهیل جان و فرایند اون ناهار یکشنبه چند وقت پیش. فقط این را بگیم و بریم. گفته شد همسر اسبق ایشون زیبا نام دارد. ما هم ندیده واسه آرمان و آریا کوچولو خوشحال شدیم چه بسا این اسم ما را به یاد ایام کودکی انداخت و خانمی شیرین سخن، فهمیده و مهربان که بوی گلاب میداد.
تو دلمون گفتیم “خوبس”.