هر سلامی علیکی داره و هر تکی یه پاتک. رسم زمونه بوده، هست و خواهد بود.
داستان رو از اونجا دنبال کنیم که پس از صرف آن قرمه سبزی پر و پیمون، و سه دست تخت نرد جانانه، بنده شرط سر بستنی را بردم. با بچهها سوار ماشین شدیم راهی بستنی فروشی. بچهها یکی یه تقار ماست یخزده برداشتند و روش هزار جور آت و اشغال تلنبار کردند. من هم تو رو در واسی یه فنجون کوچیک پر کردم. سهیل جان هم یه بطری آب گرفت. به جاش به بستنی بنده ناخونک زد، که این هم یه مدل هست برای ایجاد صمیمیت و ضمنا صرفه جویی. این نکات بسیار مهم میباشند. البته ما بیشتر رو قسمت اولش فکر کردیم تا دوم؛ خصوصاً که هر دفعه ایشون دست دراز کرد که باز یه نوک قاشق “مزه” کند، یه نگاهکی هم به ما کرد. خلاصه تو این بلبشوی مغازه، جایی که میانگین سن ۱۲ سال هست، ما دو تا آدم گنده انگارکی یاد جوونی کرده بودیم که یادش به خیر؛ اون زمونها که با عشقمون میرفتیم یه کوکا کولا میگرفتیم با دو تا نی.
برگشتنه بچهها تو ماشین نفله شدند. تا سهیل جان من و دختر را دم در منزل پیاده کرد دو تا پسر پشت ماشین در خواب ناز سراشون رو هم افتاده بود. صورتهای گردشون با لپهای قرمز آویزون، موهای ژولیده و مژههای پرپشت که از شبق هم سیاهتر بودند مثل یه تابلویی بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد. خداحافظی کردیم و سهیل جان پا رو گذشت رو گاز، قیژی کرد و رفت.
.چند روزی که گذشت، دیدیم طرف زنگ زد پریشون و ناراحت، که فلانی چه نشستی خبر بد دارم. نگو و نپرس، بچهها مریض شدند چه جورم. حالا اینجا من باید یه توضیح کوچیک بدهم و اون مساله جهاز هاضمه میباشد. در حالت عادی دو نفر که رویهمرفته ۴ بار هم دیگر رو دیده باشند و هنوز کارشون تو یه چشمک و دو تا لبخند گیر هست، صحبت از عطسه نمیکنند چه برسه به فعالیتهای دستشویی و غیره. ولی وقتی که بابا میشی یا که مامان، این حرفها میشه واست نقل و نبات. خجالت نداره، چون یک شکم خراب بچه میتواند – معذرت میخواهم کثافت بزنه به چندین مغز متفکر.
گفت خبر اومده که از وقتی بچهها رفتند پیش مامان زیبا، افتاده اند به اسهال و استفراغ. ما رو باش خیلی ناراحت شدیم. گفتیم چند روزه؟ گفته شد ۳ روز. تو دلمون گفتیم – عجب. دو تا بچه صحیح و سالم که یهوئی بیفتند به این حال و روز موجب تعجبه، منتها به رو خودمون نیاوردیم. پرسیدیم بردید بیمارستان؟ ایشون فرمودند که نخیر، مادر در منزل مشغول نگهداری هستند. محتاطانه سوال کردیم که آیا دیدیشون و اینجا بود که سهیل جان بغض کرد و لحظهای سکوت در خط تلفن حکمفرما شد. جواب آمد که نخیر؛ مامان جان گفته اند بچهها نباید حالا حالاها بروند پیش بابا که غذای بد خوردشون داده بشه. ما هم تو دلمون گفتیم، به حق چیزهای نشنیده . از اونجا که خدا دو تا گوش داده و یک دهان ما هم بیشتر گوش دادیم و چفت دهان را سفت کردیم. سهیل جان هم که انگاری داغ دلش تازه شده بود شروع کرد حرفهایی رو زد که نباید.
پس از یک ساعت درد دل حالش جا اومد. ما هم گفتیم؛ خوب دوست خوب، میفهمم و متأسفم برای این اخباری که میشنوم. ایشون نمیخواست صحبت را قطع کند. افتاده بود رو دور. ما هم خوب انگلیسی مواب هستیم و ذاتا محافظه کار. در اصل دوست نداریم به کار مردم دخالت کنیم. ضمنا راستش رو بخواین ما رو سننه. درسته که ما با ادب هستیم ولی بیکار که نیستیم. اومدیم خوبی کنیم، این وسط یه چیزی هم بدهکار شدیم. بالاخره پس از قربان صدقه و سر شما مثل سر شاه میمونه، قضیه رو هم آوردیم. از ایشون اصرار که شام بریم بیرون. از بنده که جان سهیل حرفشو نزن که با این صحبتها گشنگی فرار کرده. (حالا البته این قسمت را تو دلمون گفتیم). به ایشون چیز دیگری پیشنهاد کردیم. گفتیم “دوست، نظرت چیه بریم کوه نوردی؟” استقبال کرد. ما هم خوشحال شدیم چون نه قرار بود اسهال، استفراغ و یا یبوستی در کار باشد و نه ناخنک زدن به غذامون. ضمنا تو دلمون گفتیم موسیقیش رو شنیدیم، غذا خوردنش رو هم که دیدیم، برد تخته را هم چشیدیم، بغض و شکایت را هم لمس کردیم، میمونه ببینیم در پیچ و خم کوه که مثل جاده زندگی هست، ایشون چه نوع ورزشکاری میباشد.
قدم زدن یک شخص سخنگوی شخصییتش میباشد. آیا که چابک هست و از این سنگ به آن سنگ میپرد؟ آیا که دور اندیش است و انرژی را برای سربالاییهای تیز نگه میدارد؟ آیه با دیدن یک چشمه و یا گل صبر میکند و از نگاه کردن به آن لذت میبرد؟ و یا طبیعت را فراموش کرده و یک بند حرف میزند؟ دوست عزیز ما از آن گروه آخر بود به اضافه قدمهای آهسته و نسبتا پیوسته. به سنگ که میرسید وای میساد، خیز میگرفت ولی نمیپرید، با ترس و لرز یواشکی قدم بر میداشت.جلو راه میرفت و ما از پشت حسابی به پاهای ایشان دید زدیم. سوال برامون پیش آمد که چگونه مردی که انقدر درشت هست، دو تا ستون لنگ دارد و کفشهاش هر کدوم یه بچه توش جا میشود، از تکه سنگ میترسد. بفهمی نفهمی هم وسط راه به هن و هن افتاد که ما پیشنهاد کردیم چندی رو سکو بشینیم و نفس تازه کنیم.
درد سرتون ندهم که صحبت بیشتر از زیبا خانوم بود و کارهای نه چندان زیبای ایشان، کشمکش ها، دعوا، عصبانیتها و رنجها. زیبا خانوم از قرار پس از چند صحنه برخورد و ناسازگاری سپس تقاضای متارکه میکنه. شنیدیم که زیبا خانوم که خیلی زیبا بوده و پس از زندگی مرفهی که نصیب خانواده شده زیباتر هم شده بوده، میبینه که حالا که سهیل جان پشم و پیلیش ریخته و بفهمی نفهمی داره به روغن سوزی میافته دیگه حوصلهاش رو نداره. اصلا از سر سهیل هم زیادیه. گل طرف رو که چیده، حالا وقت درو دلاره. و چرا که نه. دوستاش زیر پاش می نشینند که فلانی ماهی در اقیانوس زیاد و تو هم صیّاد خوبی هستی؛ بیا بیرون با هم کیف کنیم. ننه جانی هم در کار نبوده که این خانوم و آقا رو گوشمالی بده و حرف حساب بزنه که طرفین از خر شیطون پایین بیان. این طور میشه که نه چک میزنه نه چونه، زیبا خانوم کبریت بر میداره آتیش میزنه به زندگی. سهیل میمونه و حوضش. بچهها هم مثل توپ فوتبال از این خونه به اون خونه پاس داده میشوند.
اولش ماه عسل جدایی بوده و زیبا خانوم هر شب با دوستان به گردش و تفریح میرفته، تو دلش هم دو تا فحش آبدار بار سهیل جان میکرده که دلش خنک بشه. چند هزار دلار نفقه رو تقدیم جراح پلاستیک میکنه، سر و بدن رو جلا میده. سهیل جان هم حرص میخورده که پول ممه، دماغ و لب قلوهٔای را ایشون داده لذتش رو یکی دیگه میبره. که البته این هم سوزشی دارد آنچنانی. یه مدت که میگذره زیبا خانوم میبینه صید ماهی درشت به این آسونیها هم نیست. اون موقع هست که میبینه چه غلطی کرده منتها کار از کار گذشته.
تا وقتی که سهیل جان تک و تنها کنج خونه مینشسته و زیبا جان در به در دنبال ماهی بوده که نه لیز باشه که از دستش در بره و نه اره تو دهانش باشه که گازش بگیره اوضاع بد نبوده. ولی وقتی بو میبره که سهیل جان حالش داره خوب میشه،ای بفهمی نفهمی موقع ” دراپ اف” میخنده میخواد ببینه که جریان چیه. آخه قرار نبوده سهیل بخنده. قرار بوده سهیل تا ابد الدهر گریه کنه. حدس میزنه که پای زنی در میونه. بچهها رو مامور جاسوسی میکنه که بفهمه تو اون خونه جنوب بلوار کی میره، کی میاد، چه اتفاقاتی میفته. بعضی شبها هم بچهها رو که میخوابونده ، میره خودش سر کوچه سهیل جان زاغ سیا شو چوب بزنه. مدتی که میگذره میبینه که طرف اونقدرها هم بد نبوده. زیبا نمیخواستدش ولی کس دیگه ایی هم قرار نبوده اونو بخواد. اینجاست که شروع میکنه به گربه رقصونی و با تر دستی از کاه کوه میسازه. چه اسلحهای بهتر از آرمان و آریا که سهیل حاضر بوده براشون جون بده. به این ترتیب سهیل رو کنترل میکنه و من غیر مستقیم به آقا حالی میکنه که دست از پا خطا کنی، بچه بی بچه.
از کوه که برگشتیم با لبخندی شیرین و مهربان از سهیل جان تشکر کردم. گفت نظرت چیست، گفتم ، جریان شما جالبه. گفت, “منظور”. با لحنی دوستانه گفتم , اینطور به نظر میاد که جنابعالی هنوز از همسرت جدا نشدی. اصرار کرد که دو ساله جوهر طلاقنامه خشک شده. گفتم خوب خودش رفته، خیالش که نرفته. جنابعالی کش تنبانت هنوز به تنکه خانوم وصله و بلعکس. و تا وقتی هم این کش سر جاش بمونه، نه تنبانی سراغ ایشون میره و نه شما آماده ای برای تنکهای دیگر. گفت چاره چیه؟ گفتم خود دانی برادر. من یک رهگذر هستم؛ یک دوست – اون هم مدل رقیقش. بد نیست بری با طرف آشتی کنی، که نه این بچهها سرگردون بشوند و نه ایشون و شما پریشون. گفت امکان نداره. گفتم همه چی امکان داره. باید بدونی چی میخوای که به دستش بیاری. شما اگر هر دفعه همسر اسبقتون دستور بده حاضر باش بدی و تعظیم کنی، خوب زیر یه سقف اینکار رو بکنی که بهتره. متارکه کردی که آزاد بشی از فکرش. اینطور که من میبینم جنابعالی هم پیاز رو خوردی هم کتک. خندید قاه قاه. البته موضوع خنده دار نبود ولی جریانات دراماتیک یه زاویه کمدی هم داره.
چند روز بعد دیدیم آقا دوباره زنگ میزنه که برویم فلان جا. ما هم معذوریت خواستیم. شنبه بار و بنه رو بستیم به اتفاق دختر راهی سانتا باربارا شدیم وسیله قطار. گفتیم بریم باغ وحش، چون که به نظر میاید خلق و خوی ما به حیوانات بیشتر شباهت دارد تا به انسانها. ضمنا سر راه هم دیدنی از منزل آن مرحوم مایکل جکسون میکنیم واسش یه صلوات میفرستیم که گر چه میگفتند مرد مرد هم نبوده ولی خدا وکیلی از خیلی مردها مردتر بوده.
تو قطار دختر مشغول مطالعه شد و بنده هم جدول سدوکو رو در آوردم. چند لحظه فکرم را به سهیل جان قرض دادم. گفتم میبینی، از بین پیغمبرها برجیس گیر ما اومده. این آقا که تا به این سن و سال رسیده هزاران دندون پر و خالی کرده، باخ گوش میده و مولانا دکلمه میکنه , بازیچه دست یه عروسک پلاستیکی شده. مردی که قراره با یه اسهال خیالاتی حالش به هم بخوره و با چهار تا سلام علیک سیر تا پیاز زندگیش رو افشا کنه و از غریبه چاره بخواد، از سنگ و کلوخ تو کوه بترسه و پشه رو پیش پیش کنه، همون بهتر که فعلا بشینه کنج خونه تنهائی سنتور بزنه.