آنکه دیوانه و رسوای جهان ساخت مرا
دیده بر دیده من دوخته نشناخت مرا
مزد بد نامی و رسوایی من بود که دوست
این چنین راحت و بی دغدغه پرداخت مرا
سوز دل ضعف تن و حسرت و ناکامی و درد
آری، آری، به چنین روز بد انداخت مرا
یادم آمد ز شبی کز سر سرمستی گفت
“باخت آنکس که مرا دیده و دل باخت مرا”
من در اندیشه که این شوخی زیبا و لطیف
همچو یک شعله حقیقت شد و بگداخت مرا
بعد از آن با همه کس یار و من اغیار شدم
سوختم از غم تنهایی و ننواخت مرا
هر چه من دور سرش چرخ زدم از سر شوق
چون فلاخن شدم و دورتر انداخت مرا
شهدا گٔل به جمال غم دیرینش باد
که در این روز بد از دیده نینداخت مرا
*
محمود سراجی، م س شاهد