دیشب به خواب دیدم و دانم که خواب بود
هرکس که خواست صاحب نان و شراب بود.
بیمی به دل نداشت کسی از دگر کسی
ابلیس درد و رنج یقین در عذاب بود
از حرص و آز، نشانی نبود هیچ
پول و طلا حکایتی اندر کتاب بود
هرکس گزیده بود بحق پیشه ای درست
در کار خویش لایق و اهل حساب بود
مزدی نمی گرفت کسی از برای کار
قصدش رفاه مردم و فکرش ثواب بود
هر جا که سر زدم همه آباد بود و شاد
صحرا و دشت پر زگل و آفتاب بود
دل های مردمان همه پرنور و پر امید
هر گوشه گلشنی ز هزاران کتاب بود
عشق به خلق و علم و رفاه جهانیان
معیار سر فرازی پیر و شباب بود
یک ناله ای ز کس نشنیدم ز روی عجز
ظلمی نبود و خانه ی ظالم خراب بود
افسوس می خورم که چنین نقش روشنی
رویا و خواب بود و سراسر سراب بود