هرگز نداشتم. چادر؟ چند بار
مجبور شدم به سر کنم. آخرین بار، دقایقی پس
از آنکه در یک نیمهشب دیماه 67 در فلزی
سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم
بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و
رنگ و رورفتهای را به درون دراز کرد و
گفت: هیِ اینو بگیر! هر وقت میای بیرون باید
سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بیدارت
میکنم. گفتم: من نماز بلد نیستم و
نمیخوانم. به تحقیر و نفرت گفت: پس مواظب
باش خودت و بچههات چادر رو نجس نکنین!
*****
مجبور شدم به سر کنم. آخرین بار، دقایقی پس
از آنکه در یک نیمهشب دیماه 67 در فلزی
سلول انفرادی پشت سر من و دو فرزند خردسالم
بسته شد، دستی از لای در چادرنماز کدر و
رنگ و رورفتهای را به درون دراز کرد و
گفت: هیِ اینو بگیر! هر وقت میای بیرون باید
سرت کنی! بعد گفت: صبح برای نماز بیدارت
میکنم. گفتم: من نماز بلد نیستم و
نمیخوانم. به تحقیر و نفرت گفت: پس مواظب
باش خودت و بچههات چادر رو نجس نکنین!
*****
کیهان لندن 24 دسامبر 2009