مردان و زنانی که همه لباسهای خاکستری یا سیاه بر تن داشتند، جلوی درب ورودی زندانی که اسمش آوازه دارد ازدهام کرده اند. هلهله عجیبی در بین مردم افتاده است و همه سرک می کشند. سایه اولین زندانی آزاد شده در آستانه دروازه بزرگ آهنی زندان پیدا می شود. آه بلندی از جمعیت بلند می شود.عده ای برای گرفتن زیر بغل مرد که ریش کوتاهی دارد به طرف او هجوم می برند. زنی که برای همین موضوع از دیگران سبقت گرفته بود، زیر دست و پا می ماند. مردان می ایستند و یک نفر از بازوی زن گرفته او را بالا می کشد. وقتی می رسند، انبوه مردمی که بر شانه آزاد شده می زنند او را احاطه کرده است. در دست مرد یک ساک پلاستیکی کوچک به چشم میخورد که به نظر می آید وسایل شخصی اوست. عده ای دور از بقیه به گوشه ای رفته گریه می کنند. چند نفر هنوز شانه به شانه مرد راه می روند و از او سئوالهایی از درون زندان می کنند. مرد ضعیف است و در حالی که با یکدستش کمربند چرمی اش را محکم چسبیده است، آرام صحبت می کند. به دستور یک نفر همه کمی ساکت می شوند تا جماعت بتوانند صدای از ته چاه آمده مرد را بشنوند. مرد در انتهای سخنانش می گوید: ” همین!”
درب ورودی زندان با صدای عجیبی که شکایت لولای روغن ندیده آن را می کند بر پاشنه اش می چرخد. دختر جوانی که دسته گلی را زیر بغلش گرفته است، ناگهان جلوی در را با انگشت کوچکش نشان می دهد و از شوق فریاد می زند: ” اوناهاش. اومد! به خدا خودشه!” مرد پایش را بالای زوار آهنی دروازه گذاشت، گردنش را کمی می کشد. بعد از آن بالا دخترجوان را می بیند. کنار او یک قدم آنطرف تر، هم وحشتش که دامن بلندی به تن دارد دیده می شود. زن که به نظر می رسد سعی دارد اشکهایش را پاک کند، دستی برایش تکان می دهد و به سوی اومی رود. جماعت او را شناخته، به سویش هجوم می برند. یک نفر راه را برای زن و دخترجوان باز می کند. زن به او رسیده سرش را بر سینه فراخ مرد می گذارد. مرد موهای زن را بو کشیده بارها آنرا می بوسد. بعد یکی یکی با جماعت دست می دهد. عده ای دستها را از روی شانه های مردم جلو به سوی او دراز کرده اند و میخواهند هر طور شده دستانش را لمس کنند. مردم با مشت های گره کرده فریادهای “آزادی، آزادی” سر داده و او را محاصره می کنند. یک نفر فرمان سکوت می دهد تا جماعت صدای مرد را بشنوند. مرد در آخر سخنانش می گوید: “همین!” عده ای آبی پوش که کلاه خود بر سر و باتوم در دست دارند، با اضطراب خاصی از دور قضیه را لحظه به لحظه دنبال می کنند. نسیم ملایمی می وزد و موهای بلند سفید و خاکستری مرد را که شبیه به بتهون است را جلوی چشمانش می راند. مرد هر چند لحظه سعی دارد صورتش را از چنگ موهای ژولیده بلندش برهاند. دختر جوان انگشت مرد را چسبیده و قدم به قدم با او از حیاط جلوی زندان دور می شود. درب چندین ماشین برای او باز می شود. زن که اینک بازوی اورا چسیبیده است، او را به طرف ماشین پارک شده در کنار جدول خیابان هدایت می کند. مردی که درون ماشین به انتظار آنها نشسته بود، با دیدن او لبخندی به لب می آورد و می گوید: “دوباره؟ روز از نو روزی از نو!” دندانهای سفید مرد از بین سبیل پر پشتش نمایان می شود.