تابلوی “میانجیگری زنان سابین” نقاشی محبوب من است، به شکلی غریبی دوستش دارم.
این نقاشی رنگ روغن را ژاک لویی داوید، نقاش فرانسوی، درسالهایی حول و حوش 1795 کشیده است. یعنی سالهای پس از حکومت وحشت و زمانی که فرانسه در حال جنگ با دیگر کشورهای اروپایی بود. داوید که خود به خاطر حمایت از روبسپیر در زندان بود بعد از دیدار همسر نومیدش به این فکر میافتد نقاشی بکشد برای دلداری دادن به او، برای اینکه بگوید عشق بر جنگ پیروز است.
هر بار که به این تصویر نگاه میکنم میان آن همه آشوب و بلوا تنها چیزی که نگاه مرا جذب میکند، “هرسیلیا” آن گیسو طلای سپیدپوش است و خطوط سنگی چهره اش.
رومولوس و مردانش که روم را بنیان نهاد در میان خود زن نداشتند، به میان قوم همسایه خود “سابینها” رفتند تا اجازه بگیرند با زنان آن قوم وصلت کنند. مردان سابین به آنها اجازه ندادند. مردان رومی اهالی سابین را به جشنی در روم دعوت کردند و در میانه جشن زنان را ربودند و مردان را راندند.
این زنها با مردان رومی وصلت کردند و صاحب اولاد شدند سالها بعد در جنگی دیگر قوم سابین به انتقام به رومیان حمله میبرد. زنان سابین میانجی میشوند که بین دو قوم آشتی بر پا کنند. در نقاشی داوید هرسیلیا دختر پادشاه سابینها، همسر رومولوس را میبینید که بین پدر و شوهر خود ایستاده است.
به گمان من شبیه این اتفاق در سال 57 افتاد. انقلاب جشنی بود که زنانگی سرزمین مرا فریب داد، ربود و بلعید. مثل همیشه جاهل بود که این قدرت ازلی و ابدی نابودشدنی نیست، آنقدر صبر میکند تا دوباره از جایی سر برآورد. از جایی میانه عکس دوم. من در این عکس “هرسیلیا” را میبینم که از خون و جنگ مردان خسته شده و آشتی میطلبد.
از این روست که میگویم این جنبش به خشونت کشیده نمیشود تا وقتی که این زن در میانه ایستاده است.
این زن فریب و نیرنگ و ربوده شدن را تجربه کرده است دوباره اشتباه 57 را تکرار نمیکند، سنگ پرت نمیکند، خون نمیریزد، چریک نمیشود، سلاح به دست نمیگیرد، دعوت به جشن خشونت را لبیک نمی گوید. این زن با سپیدی دستهای خود، با آفتاب گیسوانش این سرزمین را سبز میکند.
میدانم که میدانی وقتی میگویم زن منظورم این نیست که مردان سبز ما نه، و فقط زنها، من از ظهور دوباره انرژی زنانه حرف میزنم، از قدرتی که این جنبش را پیش میبرد، قدرتی که از تعقل، مهربانی، کفایت، مدارا و شیردلی مادری نیرو میگیرد و مردان وطنم را لبخند به لب و روسری به سر میکند.
من از سهراب و مادرش حرف میزنم.
من از نوجوانی حرف میزنم که پریشب در خانه خودش خوابید و دیشب در بازداشتگاه اطلاعات بود و امشب نمیدانم کجاست. من از خشمی حرف میزنم که در من شعله میکشید تمام امروز، وقتی با مادرش حرف میزدم و از تلاشم برای اینکه خشم را تبدیل کنم به صبر و امید مبادا که مسخ شوم مباد که آنها شوم.
From: http://dargolestane.blogfa.com
Forwarded by Ben