در جوامع مدرن معاصر، تشکيل دولت ـ بر بنياد رويه های مختلفی همچون بيعت و انتخاب و وکالت ـ شباهت بسياری با امر ازدواج دارد. همانگونه که يک زن و مرد تصميم می گيرند روابط شان را در سطح اجتماعی رسمی کنند و پيوند قراردادی، عرفی، حقوقی و يا شرعی شان برای گذراندن بقيهء عمر خود در کنار يکديگر را به همگان اعلام بدارند، و قصد می کنند که به مدد يکديگر آينده ای مشترک را بسازند که در آن «خانواده» شان در رفاه و آسايش و شادمانی بسر برد، ملت ها و دولت های مدرن هم به همين سياق بهم پيوند می خورند و فرض هم بر آن است که در اين پيوند خجسته «جامعه» روزگار خوش تری خواهد داشت.
و اگر اين «تشبيه آغازين» پايه و مايه ای داشته باشد، گسترش و تداوم آن هم می تواند، بصورتی بارز و نمادين، ما را با درک بهتر وضعيت های سياسی مختلفی که در جوامع بوجود می آيند آشنا کند. چرا که همهء ازدواج ها مطابق آن مفروضات اوليه پيش نمی روند؛ گاه به دست انداز می افتند، گاه لازم می آيد که بزرگان و ريش و گيس سفيدان در اختلافات پيش آمده دخالت ناصحانه کنند و گاه هم کار، به اصطلاح، به «طلاق و طلاق کشی» می کشد، زوج ها از هم جدا می شوند؛ يا چون نمی توانند بر سر شرايط جدائی به توافق رسند راه شان به دادگاه می افتد؛ و اگر دادگاه هم چيزی نظير دادگاه حکومت اسلامی باشد ـ که بر بنياد نگاه شريعت مدار مردسالار به پيوند زناشوئی می نگرد و اغلب به نفع يک طرف رأی می دهد و حقوق طرف ديگر را ناديده می گيرد ـ داستان ازدواج به تخاصم و دشمنی و مرافعه و، گاه ضرب و جرح و، حتی به قتل هم می کشد. و ما می توانيم همهء اين احوالات را در پيوندی که دولت ها و ملت ها را با هم همراه و شريک و همسر و همسفر می کند نيز مشاهده کنيم.
در واقع، حتی می توان ديد که اکثر واژگانی که در مورد امر زناشوئی بکار می روند در امر رابطهء دولت ـ ملت هم کارائی و کاربرد دارند و مورد استفاده هم قرار می گيرند. مثلاً، هنگامی که بيگانگان به کشوری حمله می کنند و دولت آن را منحل ساخته و خود دولتی دست نشانده تشکيل می دهند، عمل آنها را با کلماتی چون «تجاوز» و «تصرف» و «تملک» توصيف می کنند و می دانيم که همين واژگان در مورد روابط زن و مرد نيز قابل بکاربردن اند. حتی می توان ديد که در بسياری از موارد «کنش سياسی»، در تعين نمادين خود، به فعل فيزيکی و جنسی واقعی نيز مبدل می شود. حوادثی که در کهريزک رخ داد خود نمونه ای از اين مورد است. مأمور «انتظامی!» بازداشت می کند، کتک می زند و تجاوز جنسی می کند و، در همهء اين احوال، کار او در زير يک سقف «سياسی» انجام شده و معنا و مضمون ـ و حتی توجيه و عذر بدتر از گناه ـ پيدا می کند!
در رابطهء بين ملت ها و کسانی که بر آنها حکومت می کنند نيز گاه شروع کار می تواند بر بنياد هم پيمانی و توافق و قرار و مدارهای عقلائی ـ اجتماعی نباشد. مثلاً، کودتا ـ يا حملهء خارجی ـ را می توان در عمل با حملهء يک فرد، يا افرادی چند، به حريم يک خانه، کشتن شوهر و تجاوز به زن مشابه ديد. تاريخ هزار و چهار صد سالهء اسلام نمونه های فراوانی از اين نوع روابط دارد که اگرچه در بين «مؤمنان» زشت محسوب می شوند اما «شرع مبين» آن را در مورد «کافران» ـ و قطعاً در معنائی سياسی هم ـ مجاز دانسته است.
اما اصرار من در آوردن و ذکر صفت «معاصر» و «مدرن» و نظاير آنها برای جوامع مورد بحث، و بهنگام بکار بردن اين تشبيه، بخاطر آن است که قصدم نه اشاره به شرايط خاص حمله و کودتا و تصرف، که به وضعيت های عادی زندگی خصوصی و عمومی است؛ يعنی، آنجا که پيوند زناشوئی بصورتی مورد قبول عرف و شرع و سنت و رسم انجام می گيرد و در آغاز مشروع و قانونی محسوب می شود. دولت مدرن در واقع يک پای چنين رابطه ای است. مردم نمايندگان خود را انتخاب می کنند و در عين حال يا خودشان و يا نمايندگانشان کسانی را بعنوان هيئت حاکمه بر می گزينند و از ميان شان دولت هائی مدت دار را استخدام می کنند و در طی اين روند پيچيده شرط های مختلفی نيز گذاشته می شود.
اين شرط ها که می گويم همه بخاطر رفع دست اندازها و تضمين يک زندگی آرام و قابل اطمينان متقابل اند که قرار است در طی آن طرفين تشکيل دهندهء پيوند نسبت بهم دلسوزی داشته باشند، مشکلات هم را بفهمند، و برای هم فداکاری و از خود گذشتگی نشان دهند. دولت مدرن دولتی خدمتگزار و فراهم کننده است؛ ملت با اعتماد تمام اختيارش را به دست او می سپارد و می داند که او هوای زندگی اش را دارد؛ با بيگانه عليه او وارد روابط «خيانت» آميز نمی شود، امکانات زندگی را به نفع خود و وابستگانش بکار نمی برد، و غير اينها که نيازی به شرح و بسط ندارند.
بدينسان، دولت مدرن ملی، همسر مشروع و قانونی ملت است و، تا زمانی که بر عهد و پيمان خويش وفادار است و وظايفش را درست انجام داده و رضايت ملت را با خود دارد، می تواند کارش را ادامه دهد؛ اما اگر ملت مدرن از کار دولت مدرن ناراضی شد، همان «شروط نخستين پای عقد» راه جدائی بدون دردسر را هم در خود دارند. دولت استعفاء می دهد، يا در مجلس رأی اعتماد نمی گيرد يا در انتخابات رأی کافی نمی آورد و در هر حال بايد بند و بساطش را جمع کند، کليد خانه را تحويل داده و مرخص شود.
اما، در عين حال، وضعيت عمومی و فرهنگی يک جامعه نيز در نحوهء اينگونه «حل و فصل» ها ـ در هر دو مورد زناشوئی و سياست ـ نقش تعيين کننده دارد. لذا، اگر در جامعه ای پيوند زناشوئی بتواند به همين راحتی که گفتم باطل و منحل شود در کار اختلافات مربوط به سياست و دولت آن جامعه هم چنين سهولتی قابل رؤيت خواهد بود. ما ايرانيان اکنون، بر پايهء دانشی تجربی و دست اول، می دانيم که در جوامع تا کمر فرو رفته در لجن قرون ماقبل مدرنيته، در جوامعی که ارزش های مردسالاری بر آنها حاکم است، در جامعه ای که مذهب و شريعت و سنت حرف اول را می زنند، و در جامعه ای که زن و مرد از حقوق مساوی برخوردار نيستند، طلاق و جدائی آدميان به اين آسانی ها انجام نمی شود؛ همانگونه که دولت های مورد نارضايتی مردم نيز براحتی تن به طلاق نداده و بساط خود را جمع نمی کنند و از مرکب قدرت پياده نمی شوند.
در جوامع عقب مانده، حاکميت و دولتی که بخاطر شرايط جهان معاصر و بصورتی مشروع، از طريق انقلابی منجر به برگزاری رفراندوم، و يا از طريق انتخاباتی عادی و واقعی بقدرت رسيده است، در برابر نارضايتی مردم به آسانی تن به طلاق و جدائی نمی دهد و از همه گونه وسيله ای برای جلوگيری از اين امر استفاده می کند. در انتخابات دست به تقلب می زند، شرح رويدادها را به کمک دروغ معوج می کند، پای بيگانه و دشمن و توطئه را به ميان می کشد، صحت محتوای شکايت ها و نارضايتی ها را منکر می شود، و وقتی که از اين همه کاری ساخته نبود دست بزن پيدا می کند، و بعنوان وجود توطئه و بحران و خيانت و سر و سر داشتن با غريبه (بيگانه) حکومت نظامی برقرار می سازد، می گيرد، می بندد، می زند و با ايجاد فضای وحشت در واقع از خلع يد خود جلوگيری می کند.
در زناشوئی ها اينگونه وضعيت های نابهنجار بخصوص وقتی شدت پيدا می کنند که يکی از زوجين موفق می شود که اختيار منابع مالی و ثروت و ملک و املاک زوج ديگر را در دست بگيرد. البته تا زمانی که طرفين بوظايف شان عمل می کنند و بر سر پيمانشان هستند مشکلی پيش نمی آيد. اما اگر زوج ثروتمند و صاحب مال از همسر خود ناراضی باشد و بخواهد که از او جدا شود و، در نتيجه، منافع او را در خطر اندازد، آنگاه با همسری فريبکار و خشن و بی رحم و محيل روبرو می شود که حاضر نيست از منافع و مزايای زندگی کردن با او بگذرد، خانه را به صاحبخانه واگذارد، و بيرون رود.
در عالم سياست اين نوع «زندگی ِ انگلی ِ» حکومت ها را به «رانت خواری» تعبير می کنند. «رانت» (يا مال الاجاره) پولی است که بی زحمت به دست می آيد و «رانت خوار» کسی است که از قبل مالی که برايش بادآورده محسوب می شود عزت و شوکت می يابد. منظور از رانت خواری سياسی نيز اشاره به وجود منبع درآمدی است که به ملت تعلق دارد اما دولت، در ابتدا بعنوان خدمتگذار و مدير، اختيار آن را در دست می گيرد و رفته رفته ملت را به حقوق بگير خود تبديل می کند و، برای محکم کردن موقعيت خود، پاسبان و پاسدار و بسيجی و قاضی را می خرد تا دست ملت به جائی بند نباشد، گاه با «يارانه» به ملت امکان خريد می دهد و گاه يارانه را نقدی می کند و آن را مثل صدقه ای که به گدا می دهند جلوی ملت پرت می کند. و در همهء اين احوال پول ملت را آنگونه که خود بخواهد تصرف و خرج می کند.
حال از اين ديدگاه به داستان فرد ثروتمندی به نام ملت ايران بنگريم که صاحب برخی از بزرگ ترين چاه های نفت و گاز جهان و معادن بی شمار کشف شده و ناشده، و سرزمينی رنگارنگ و گسترده و غنی است و پس از آنکه در سی سال پيش، طی انقلابی حيرت انگيز با روحانيت شيعه ازدواج کرده، و در پی آنکه رفته رفته متوجه خيانت ها و خباثت های همسر خود شده، و ديده است که مالش چگونه خرج عطينا می شود و او در هيچ امری از امور خويش اختيار و قدرتی ندارد، بالاخره، در خرداد ماه سال جاری، تصور می کند که صندوق رأی انتخابات چيزی شبيه دادگاه خانواده است که می توان به آن مراجعه کرد و طرف را طلاق داد. غافل از اينکه اين همسر دزد و جائر و دروغگو و چپاول گر هرگز خيال تن دادن به اين جدائی را در سر نمی پرورد و از همهء وسائلی که ثروت همسر برايش فراهم ساخته عليه خود او استفاده خواهد کرد. ملت، در 22 خرداد امسال، در اين دادگاه مجازی طرح شکايت و اقامهء دعوا کرد و بلافاصله آن روی مهيب دولت اش را ديد که می زند و می درد و شکنجه می دهد؛ و تصميم گرفت که با او به مبارزه ای نهائی برخيزد و مهرش را حلال و جانش را آزاد کند.
باری و بهر حال، کمتر خانواده ای در کشور ما وجود دارد که نمونه هائی از اين ازدواج های نامراد را تجربه نکرده باشد و، بنظر من، اينگونه «تجربه» ها (که کوشيدم نشان دهم چگونه قابليت تعميم به عالم سياست را در خود دارند) در وضعيت فعلی وطن مان دارای ارزش فراوانی هستند چرا که هرکس می تواند، با بکار بردن اندکی تخيل تعميم يابنده، به تجربه های داخل خانوادهء پدری و مادری خود مراجعه کند و ببيند که بالاخره ماجراها چگونه حل و فصل شده اند.
به اين تشبيه يک بعد واقعی ديگر را هم اضافه کنيم: دو سوم ملت ايران زير سی سال دارند و جامعهء ايران يکی از جوان ترين جوامع کرهء خاکی است، و نيز به خيابان آمدگان و اعتراض کنندگان و بجان آمدگان کنونی و خواستار جدائی و طلاق وارثان آيندهء نه چندان دور تمام ثروت اين کشور نيز هستند و لاجرم حکومتی که از ابتدا با خدعه و نيرنگ پا به اين خانواده نهاده به اين آسانی ها تن به جدائی نمی دهد.
براستی هيچ از خود پرسيده ايم که وقتی جوانی از خانوادهء ما به مخمصه ای سخت پيچيده گرفتار می آيد چه بايد کرد؟ يعنی، بد نيست که تک تک ما به ماجرائی که در کشورمان پيش آمده بصورت يک «معضل خانوادگی» بنگريم و برای آن راه حلی بجوئيم؛ بالاخره اين احتمال هم هست که جوان گرفتار خانوادهء ما به سراغ ما هم بيايد و بر اساس اعتمادی که به ما دارد از ما کمک بطلبد؛ يعنی ما را برای حل و فصل عاقلانهء مشکل اش انتخاب کند. بخصوص که می دانيم او چندان هم فرصت نشستن به پای نصايح و «راهنمائی» های ما ندارد و بهر حال، حتی به قيمت نابودی خود هم که شده، راه حلی خواهد يافت و به آن عمل خواهد کرد.
بگذاريد يک بعد ديگر هم به اين داستان اضافه کنم تا به وضعيتی که معتمدين خانوادگی مورد رجوع جوانان دارند بيشتر آگاه شويم. يعنی، در واقعيت، حق اين است که به ياد داشته باشيم که اين همسر ناموزون را نه خود اين جوان به جان آمده، که بزرگ ترهای خانواده و از جمله خود ما، آنگاه که او هنوز چشم به جهان نگشوده بود و يا کودکی تاتی تاتی کن بود، برايش انتخاب کرده و او در اين دام جانکاه گرفتار کرده ايم. درست همچون مادر و پدر ثروتمندی که برای پسر يا دختر جوان خود، با حسن نيت البته يا لابد، هيولائی را انتخاب می کنند و به جانش می اندازند و سپس، آنگاه که فرزندشان عقل و شعور پيدا کرد و با دنيا و آزادی و زندگی و شادی هايش آشنا شد، او را می بينند که سر به در و ديوار می کوبد و می خواهد خود را از اين مهلکه که بزرگ ترها برايش فراهم کرده اند نجات دهد. شک نيست که او در اين ماجرا، اگر بکلی از عقل و درايت ما نا اميد نشده باشد، گوشهء چشمی هم به ما دارد.
اين وسط البته و معمولاً عقلای خانواده هم هستند؛ آنها که صلاح را در جلوگيری از اختلاف می بينند، دولت و ملت را يکجا نصيحت می کنند، از خطرات جدائی سخن می گويند، از گسسته شدن شيرازه و تجزيهء افراد خانواده و آواره شدن بچه ها ياد می کنند؛ از دلشادی «دشمن» می گويند و «روزگار و خوش و طلائی ِ» آغاز ازدواج را يادآوری می کنند؛ و می کوشند تا «وسط را بگيرند». اين عمل آنها از يک سو می تواند از سر خيرخواهی محافظه کارانه باشد و، از سوی ديگر، از بابت حفظ منافع خود. چرا که بسياری شان در حفظ اين ازدواج منافعی دارند. از طريق طرف غالب به آلاف و اولاف رسيده اند و می ترسند که اگر صاحب اصلی ثروت بتواند کس ديگری را برای ادارهء امورش پيدا کند، اوضاع آنها نيز بهم بريزد و وضع موجود دلخواه آنان دگرگون شود. آنها در پی درد دوای جوان ما نيستند بلکه می خواهند سر او را طوری گرم کنند که کل «وضع موجود» آسيب نبيند.
اما، از اين گروه گذشته، براستی عقلای خانوادهء بزرگ ما کجا هستند و چه چيزی مانع از آن است که گرد هم آيند و برای مخمصه ای که فرزندشان ـ در پی خطا و عدم تشخيص خود آنان ـ بدان دچار شده چاره ای بيانديشند؟ به او بگويند که با جان و دل در راه حل مشکل اش عمل خواهند کرد و، اگر او خواست، به نمايندگی از او بهر بام و دری سر خواهند زد؟ آيا در اين وضعيت خطير شرافتمندانه است اگر ما خود را در قالب رقيب همسر هيولاوار ببينيم و بخواهيم از اين آب گل آلود برای خودمان ماهی صيد کنيم؟ آيا بايد باور کرد که ثروت اين جوان تا آن حد است که هرکس هم که به نفع او سخن می گويد تنها در پی آن است که او را از همسر فعلی بدکاره اش برهاند تا خود جانشين او شود؟ آيا در بين ما نيست که به خود و منافع خويش نيانديشد و حاضر باشد که ـ به جبران خطای گذشته هم که شده ـ قدمی در راه حل مسئله بردارد؟
آيا اين هيولای مهيب همهء خاله جان ها و عمه جان ها را خريده و سبيل همهء دائی جان سرهنگ ها و عموجان دکترها و پسر عمه جان کارخانه دارها را چرب کرده است؟
چرا دلسوزی پيدا نمی شود که همهء اهل فکر و عقل خانواده را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد که، با کنار گذاشتن اختلافات عقيدتی و منافع شخصی ِ خويش، فکری به حال جوانی که در آتش می سوزد بکنند؟
چرا کسی نهيب نمی زند که اين اظهار همدردی های صد تا يک غاز و نامه نوشتن های در کوزه ای قوم و خويش ها به درد کسی نمی خورند و تنها اقدام دلسوزانه و عملی است که می تواند سرانجامی بر اين غائله باشد؟
چرا نمی خواهيم برای اين جوان ِ، بقول نيما، بجان باخته، وکيلی پيدا کنيم که اختيار در افتادن با همسر بی معرفت و کله خر او را داشته باشد و از جانب ما و جوانمان در برابر او قد علم کند؛ کار را به دادگاه های صالحه بکشد، و نظر همه را به اين نامردمی جاری جلب کند؟
چرا نمی بينيم که جوان مان هر روز که از خيابان به خانه بر می گردد جائی از بدنش زخم و کبود است؟ و گاهی که پس از مدتی غيبت پيدايش می شود می لنگد و زير گونه هايش کبود می زند و دچار افسردگی است؟ و با اين همه، صبح روز بعد، مصمم تر از ديروز به راه می افتد و می رود تا کار را يکسره کند و جدائی را با جان خود تاخت بزند؟ آيا اين حدت و شدت به جان آمدگی او را حکايت نمی کند؟
مسبب ازدواج حکومت با مذهب، يا روحانيت با دولت، و يا «نيروهای انقلابی!» با ملت همان ها هستند که سی سال پيش با بی خيالی هرچه تمامتر پيرمردی متحجر را با هواپيما وارد کشور کردند، در قدومش جان و مال ريختند و اجازه دادند که او و تخم و ترکه اش بساط شان را در خانهء ما پهن کنند و هرچه داريم را به دست چپاول بسپارند. اکنون نيز اين ما هستيم که بايد برای جدائی حکومت از مذهب، روحانيت از دولت و انقلابیون از ملت اقدام کنيم.
سکوت و بی عملی هر کس که می تواند گوشه ای از کار را بگيرد، يا ائتلافی وسيع از نيروهای رنگارنگ را تحقق بخشد، و قدرتی کارا را بيافريند که هيولای نابکار را عزل و خلع کرده و اختيار عضو جوان خانواده را به دست خودش بسپارد معنائی جز سقوط انسانيت، آن هم در حد بی اعتنائی گوسفندان و گاوانی که همنوعانشان را به مسلخ می برند و آنها همچنان به چرا مشغولند، ندارد.
در اين وضعيت، بنظر من، برای انسان بودن و شدن راهی جز اين نيست که تک تک مان آمادگی خود برای شراکت در يک عمل سياسی دسته جمعی اعلام داشته و از پيله های انزوا و برج های عاج خيالی مان بيرون آئيم.
مگر اينکه ما هم منتظر باشيم تا آمريکا يک «لوی جرگه» ی ايرانی برايمان راه بياندازد. براستی آيا تا اين حد سقوط کرده ايم؟ باور کنيم که به حکم عقل سليم نبايد جوان ستمديدهء خود را به دست متجاوزی ديگر بسپاريم.
خرد عمل گرا به ما و جوانانمان فرمان می دهد که، برای مقابله با عفريتی که خانهء فرزند ما را از وجود کثيف خود تاريک کرده، کسانی را بيابيم و برگزينيم که نماد خواست ها و حلقوم فريادهای دادخواهی جوانان ما باشند.
آری، همهء ما به رهبران و رهبری که آمادهء پذيرش ادامه حضور هيولا در زندگی خانوادگی ما نباشد احتياج داريم، موسوی و کروبی هنوز برای امتحان نهائی فرصت دارند، و می توانند با عدول از ملاحظه کاری وفادارانه به ساختار بدترکيب خمينی، به چنين چهره هائی مبدل شوند. اما تنها به انتظار آنان نشستن شرط عقل نيست. ما همگی به نماينده ای نيازمنديم که از جانب خانوادهء ما و جوانانش در صحنه های بين المللی سخن بگويد و، نه بعنوان يک پای دعوا و دارندهء منافعی شخصی در کار ارائهء راه حل ها، بلکه بعنوان «وسيله» ای که همهء اهميت و ارزش تاريخی اش در همين «وسيله» بودن ِ بی توقع اش باشد، ملت جوان کشور کهن سال مان را از آتش بگذراند و به آزادی و شادمانی طبيعی و انسانی برگرداند.
***
امروز، جمعه ای است گذشته از بلندترين شب سال، که در آن بخش عمده ای از جهان سال خود را نو می کند و تا سال نوی ما نيز ديگر راه درازی در پيش نيست و می توان واقع بينانه پرسيد که آيا چهارشنبه سوری امسال می تواند جشن طلاق فرزند ما از همسری انسان نما ولی بيرون آمده از اعماق وحش ماقبل تاريخ باشد و بشود؟
از اين عيد تا آن عيد کمتر از سه ماهی راه است ـ فرصتی ديرياب که می تواند اين فاصله با آرزو و شادمانی پر کند، اگر آدميانی از خود گذشته از حجره های سکوت شان به در آيند.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»: