نمیدانم برای شما اتفاق افتاده است که هرکاری که کرده اید به شما ایراد گرفته اند که چرا راه دیگری نرفته اید؟ متاسفانه ما در دوره دبیرستان از داشتن دبیران زبان و ریاضی بی بهره بودیم و بایست که این دو رشته را نزد خود یاد میگرفتیم و آخر ثلث یک دبیر زبان و یا ریاضی میآمد و از ما امتحان میکرد.
رشته های دیگر مثل فیزیک و شیمی و یا طبیعی همیشه دبیر برایش پیدا میکردند ولی برای زبان و ریاضی همیشه ما مشگل کمبود دبیر داشتیم و اگر هم داشتیم دبیر این رشته نبودند و علاقه چندانی هم نداشتند که درسی بدهند.
این بود که بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان در کنکور از زبان و ریاضی نمره نمیآوردیم و بایست یک سال در کلاسهای کنکور وقت بگذاریم تا شاید سال بعد قبول شویم. ولی خوب این کاری آسان نبود که معلوماتی که ما میبایست در عرض شش سال در دبیرستان خوب یاد میگرفتیم بتوانیم در مدت یکسال آنها را جبران کنیم.
فرهاد یکی از آن دانش آموزان بود که یکسال بعد از دیپلم گرفتن موفق شد در کنکور قبول شود ولی نه در رشته دلخواهش که پزشکی و یا علوم بود بلکه در رشته ای که همیشه در دبیرستان ضعیف بود یعنی زبان توانست نمره قبولی بیاورد.
فرهاد در رشته علوم طبیعی خیلی خوب بود و همیشه نمره هایش دوربر بیست و نوزده بودند ولی در زبان وی بسیار ضعیف بود و حداقل قبولی را هم به زور میگرفت. او هم مثل بقیه زبان و ریاضی را بدون درکی از آن رشته ها حفظ میکرد تا نمره ای برای قبولی بگیرد و چیزی از این رشته ها نمیدانست و درکی از آنان نداشت. فقط به کمک حافظه اش ریاضیات و زبان را از رو حفظ میکرد. درست مثل تاریخ و فقه.
بعد از یکسال درس خواندن در رشته زبان حوصله اش سر رفت و این بار میخواست نویسنده شود. هر چه که دوستانش به وی گفتند که نویسندگی یک شغل فانتزی است و از آن حقوق و درآمد برای گذران زندگی بدست نمیاید او زیر بار نمیرفت. یک ماشین تحریر خریده بود و روز و شب مینوشت. فرهاد نویسنده بدی نبود ولی خوب برای کارهای او خواننده گان بسیاری هم نبودند که او بتواند با فروش کتابهایش به پولی برسد.
شاید تنها خواننده گان او همان همکلاسی هایش بودند که او خودش به آنان کتابش را یا هدیه میکرد و یا میفروخت.
حالا هم بعد از انقلاب او شروع کرده بود به نوشتن داستان انقلاب. بهرحال اینکار برای او کار نشد. همسرش که اروپایی بود از او تلاق گرفت و رفت و بچه هایش را هم با خودش برد. و فرهاد مجبور شد که به خانه پدرش بازگردد. زیرا این همسر او بود که مخارج خانه را میپرداخت فرهاد همیشه پشت ماشین تایپ نشسته بود و هی تایپ میکرد.
فرهاد چون در سن چهل سالگی هم هیچ کاری انجام نداده بود و تنها نویسندگی کرده بود حالا برایش مشگل بود که دست به کاری بزند. هرچه دوستانش به او اصرار کردند که لااقل لیسانسش را بگیرد و معلم شود و در ضمن بکار نویسندگی هم بپردازد او قبول نکرده بود. مدتی باامید اینکه کتابهایش را که به چاپ رسانیده بود به فروش برساند هر روز به کتابفروشی ها سر میزد ولی میدید که تل کتابهایش تقریبا دست نخورده باقی مانده است و فروشی نداشته اند.
البته او خودش را در حد جلال آل احمد میدانست و شاگرد او هم بود. ولی حتی خود جلال هم زندگی خود را از راه معلمی و دبیری میگذرانید و همسرش هم استاد دانشگاه بود و کار نویسندگی یک کار تفریحی و تقریبا بدون دستمزد برای او بود. تازه جلال محبوبیت و شهرتی بسیار بیشتر از فرهاد داشت. جلال تحصیکرده بود. ولی فرهاد از همان سال او دانشکده خود را فارغ تحصیل میدانست. مدرکی نداشت که بتواند معلم و یا دبیر شود. علاقه هم به اینکار نداشت او میخواست یک نویسنده موفق و ثروتمند شود. و میدانید که حتی بسیاری هنرمندان بزرگ نتوانسته بودند که از راه هنرشان در آمدی خوب داشته باشند و این هنر آنان یک کار تفریحی و فانتزی بود.
ولی همه حرفهای ما دوستان به کله فرهاد فرو نرفت و کم کم او مجبور شد که به یک زندگی رقت بار تن در دهد. حتی ما دوستانش هم دیگر نمیتوانستیم به او کمک کنیم و او هنوز در رویای اینکه یک نویسنده بزرگ و محبوب شود میسوخت.
مدتی هم به آمریکا رفت ولی در آن دیار هم به او به چشم یک کارگر بدنی نگاه میکردند نه یک نویسنده انقلابی. فرهای خوب مینوشت ولی خوب کی حوصله دارد که بشیند و کتابهای او را بخواند.
آنقدر نویسندگان معروف و مشهور وجود دارند که کسی به خواندن آثار یک نویسنده تازه روی نمیآورد. داستان انقلاب را که او نوشته بود همان چیزهایی بود که مردم کم و بیش در روزنامه ها خوانده بودند.
متاسفانه حالا فرهاد در سن بالا هیچ درآمدی نداشت و مجبور بود که به پدرش پناه ببرد. پدر هم سرمایه آنچنانی نداشت که بتواند که جور پسر هنرمند خود را بکشد. همه همکلاسهای فرهاد حالا دکتر و مهندس و یک دبیر و استاد شده بودند ولی او بدون مدرک سرگردان شده بود. و هیچ کاری هم به او نمیدادند چون سن او اکنون بالا بود و غیر از خوب نوشتن هنری دیگر نداشت.
متاسفانه شنیدم که او هم معتاد شده است و پدرش هم او را از خانه رانده است. نمیدانم چه کسانی فرهاد را اینقدر تشویق کردند که به هیچ کاری جز نویسندگی نپردازد غافل از اینکه از راه نویسندگی نمیشود شکم سیر کرد و یا درآمدی داشت که بتوان با آن یک زندگی معمولی را ادامه داد.