سید ابراهیم نبوی
شاه عباس صفوی، وقتی دولت مرکزی را بنیاد نهاد و ایرانی متمرکز را دوباره ایجاد کرد، برای مسافران بیشماری که هر روز از سراسر جهان به ایران می آمدند تا از آن عبور کنند و کالاهای تجاری شان را به چین و هند ببرند، هزار قلعه عظیم و زیبا ساخت، قلعه هایی که کاروان های تجاری در آن می آسودند و در راههایی امن راه می سپردند. وی صدها کبوترخانه ساخت تا پیام رسان خبرهایی باشند که در ایرانی که مرکز جاده ابریشم بود، خبرها از شرق به غرب برود و ایران مرکز تجارت جهان باشد. چندی نپائید که جاده ابریشم در زیر شنها مدفون شد و کاروان ها نیامدند و قلعه ها فرسوده شد و تاجران اروپا و هند و چین و ماچین، گذرشان به ایران نیفتاد. شاه در اندیشه شد که چرا دیگر بازارهای اصفهان و شیراز دیگر گذرگاه و منزلگاه کاروانیان نیست؟ اندیشه شاه بیهوده نبود. کشتی سازی و یافتن راههای دریایی مسیر تجارت جهان را عوض کرده بود. و همین تغییر ایران باشکوه را بتدریج به انزوا برد. ایران دیگر چهارراه عبور کالا و خبر و فرهنگ نبود.
این واقعیت را ایرانیان بدرستی نفهمیدند، آنان زمانی متوجه شدند که جهان غرب پیش رفته و ایران درجا زده است که در جنگ های ایران و روس، ایرانیان دوبار شکست خوردند و این دو شکست همگان را به اندیشه فرو برد؛ چرا ما هر روز عقب تر می رویم؟ در سال 1286 میرزا یوسف خان مستشارالدوله رساله ” یک کلمه” را در پاریس نوشت و همین موضوع را مطرح کرد؛ چرا فرنگ پیشرفت کرده و ما هر روز عقب تر رفته ایم؟ او آن یک کلمه گمشده را ” قانون” می دانست. آرزوی او این بود که قانونی درست حاکم شود و راه آهن کشیده شود و کشور به راه ترقی بیافتد.
از آن پس همیشه سووال مردمان ما همین بوده است، چرا جهان پیش می رود و ما عقب می رویم؟ چرا ما سالها پس از تصویب قانون مشروطه، بازهم خواست های مان همان است که در صدر مشروطه بود؟ چرا خواسته های روشنفکران و سیاستمداران ما در طول صد سال گذشته همچنان همان است که بود؟ چرا شصت سال پس از اینکه سازمان برنامه در ایران شکل می گیرد، رئیس جمهور امروز ما را به قبل از برنامه ریزی برمی گرداند؟ چرا سالها پس از آنکه آزادی زنان در کشور آغاز می شود، دوباره به قبل از آزادی زنان بازمی گردیم؟ چرا قانون مطبوعات ما در سال 1388 از شصت سال قبل هم عقب مانده تر است؟ چرا سالها پس از داشتن سابقه حزب در ایران، هنوز هم تفکر حزبی نجس و ناپاک و کثیف است؟ چرا هر سی سال طرحی نو درمی اندازیم و فلک را سقف می شکافیم و دوباره همه آنچه ساخته بودیم را نابود می کنیم؟ چرا وزارت فرهنگ ما در سال 1380 از وزارت فرهنگ ما در سال 1320 عقب مانده تر است؟ چرا و هزار چرا و اما که به نظر می رسد همچنان حکایت شان باقی است.
سووال همیشگی ما همین است؛ چرا غرب و جهان پیش می رود، اما ما دور می زنیم و به عقب برمی گردیم؟ برای پاسخ به این سووال ما یک بار به کلمه معجزه آسای ” قانون” رسیدیم، مشروطه ایجاد گشت و بعد از بیست سال بنیاد های مشروطه به هم ریخت، نه اثری از پارلمان ماند و نه قانون اساسی محترم. رضا شاه هر که را که می خواست تمشیت کند، می گفت ” بفرستیدش طویله ناصرالدین شاه”، و او را وکیل مجلس می کردند. دوران رضا شاه آمد و شاهی که هیچ نداشت، همه چیزهایی را که نداشت ایجاد کرد. بی سواد بود، دانشگاه ساخت، روستایی بود، شهر ساخت، به عدالت بی اعتنا بود، بنیاد عدلیه را گذاشت. از روستا آمده بود، فرزندش را برای تحصیل به سوئیس فرستاد. و شد آنچه شد. رضاشاه برای پاسخ به آن یک ” کلمه”، ترقی را انتخاب کرده بود، اما گوئی پاسخ سووال درست نبود.
رضا شاه با خفت و خواری رفت و شاه جوان با ترس و لرز بر تخت نشست، روشنفکران جمع شدند و این بار پاسخ آن یک کلمه را در ” سیاست ورزی و حزب” یافتند، صدها حزب ساخته شد و صدها روزنامه و مجله ایجاد شد و جنبشی بزرگ بپا شد و مصدق آمد و نخست وزیر شاه یکباره هوس جمهوری کرد و وزیر خارجه اش در دربار را قفل زد و شاه هم کودتایی کرد و هر آنچه در سوئیس آموخته بود از یاد برد و این بار، روشنفکران و سیاستمداران کشور، مدرنیسم و غربی گری را به عنوان راه حل برگزیدند، پاسخی به آن ” یک کلمه”. دامن زنان کوتاه شد و مدهای روز پاریس و لندن و نیویورک رایج گشت و نمایش های آبسورد و سینمای اولترا مدرن و موسیقی جاز و راک کشور را احاطه کرد. کاباره ها و کافه ها و سینماها و کارخانه ها و سدها و اسلحه خانه ها و دیسکوها ساخته شد تا بتوانیم آن فاصله ای که با غرب داشتیم طی کنیم و بشویم آنچه باید بشویم. در این میان یک اتفاق در حال رخ دادن بود، پرتیراژترین مجله روز ” اطلاعات بانوان” و ” زن روز” بود که 25 هزار تیراژ داشت، در حالی که در قم نشریه ” مکتب اسلام” با چهارصد هزار تیراژ منتشر می شد و ساواک هم حواس اش بود که در آن نشریه چیزی ننویسند که به حکومت بربخورد. و برهم نخورد تا سال 1357 که زمین و زمان به هم ریخت.
در سال 57 مردم، و اکثریت مردم، احساس کردند آنچه مانع پیشرفت شان است، دیکتاتوری و سلطنت است و اگر حکومتی دینی و جمهوری ایجاد شود، به آن یک ” کلمه” پاسخ می دهند. ما سینماها و بانکها را ویران کردیم و علما و روحانیون و قوانین دینی را پذیرفتیم تا نجات پیدا کنیم. ما، مسلمانان بی سوادی که دین را نمی شناختیم، ما، سیاستمداران سرشناسی که سیاست را درک نکرده بودیم، ما، مهاجرین در آزادی غرب زیسته ای که به جای آزادی، خشم را با خودمان آورده بودیم، ما، روشنفکرانی که به جای آزادی و صلح، فقط مساوات و انتقام می خواستیم. ما، مارکسیست های بی سوادی که حتی از دانش روز مارکسیسم آن دوران هم چیزی نمی دانستیم. در تمام جنبش های اجتماعی صد سال گذشته حتی یک گروه سیاسی نبود که خواسته اش آزادی باشد. سوگمندانه باید بگوئیم که حقیقت آزادی تا زمانی که بطور کامل توسط حکومت انقلاب له نشد، قدرش دانسته نشد و محترم شناخته نشد.
سال 1376 با انتخاب خاتمی، برای نخستین بار در این یکصد سال، کسانی در مورد حق و آزادی گفتند. اما این خاتمی و اصلاحات نبود که راه تنفس را برای مردم باز کرده بود، در حقیقت، خاتمی و اصلاحات حاصل تغییر مردمان بود. اما چه شده بود که مردم این بار به جایی رفته بودند، که صد سال قبل باید می رفتند؟ هوایی که آمده بود، به مردم اجازه نفس کشیدن داده بود. تنفس در هوایی تازه.
خشونت زشت است، اما خشونت جزو لاینفک زندگی ماست. استبداد شیوه ای غیرانسانی است، اما استبداد یکی از جنبه های معمول زندگی ماست، هر کدام از ما، در اولین فرصت که بتوانیم قدرت را در دست های مان انحصاری می کنیم. کدام اکثریت است که حاضر باشد، حقوق اقلیت را رعایت کند. کدام دولت اصلاح طلب است که با هفتاد درصد رای مردم سرکار بیاید و نمایندگان آن سی درصد مخالف طرفدار استبداد را در دولت بپذیرد. کدام یک از ما وقتی خیابان را فتح کردیم، شعار نمی دهیم ” می کشم می کشم آنکه برادرم کشت”؟ کدام یک از ما آرزوی مرگ رهبران مخالفان مان را نمی کنیم؟ کدام سبز حاضر است در صورت پیروزی تحمل کند که آیت الله خامنه ای و احمدی نژاد، در جایی بدون ترس از عقوبت زندگی کنند و نه فقط این که حتی سلطنت طلبان هم در امنیت کامل بتوانند جایی برای زیستن داشته باشند؟ کدام یک از ما حاضریم که از انتقامی شیرین چشم بپوشیم تا چرخه نفرت انگیز کشتار، یک بار بالاخره متوقف شود؟
پاسخ من، به این سووالات منفی نیست. راه رستگاری ما همین شاهراه سبزی است که جلوی چشم ماست. جاده ابریشمی که چهارصد سال قبل بسته شده بود، بیست سالی است که آرام آرام باز شده است. اینترنت، راهی را باز کرده است تا ما ایرانیان دوباره در مرکز جهان قرار بگیریم، نادانی و کم سوادی مان را جبران کنیم، دست از قضاوت کلیشه ای برداریم و بتوانیم با هم گفتگو کنیم. ما به اندازه چهارصد سال نیاز به گفتگو داریم. ما باید همدیگر را قانع کنیم که خشونت بد است، اسلحه زشت است، اعدام غیرانسانی است. دریچه ای که بسته شده بود، بازشده است و ما از این دریچه حالا می توانیم حرف بزنیم. شاید بگوئید ما ایرانیان از کشورهای اطرافمان صد سال جلوتریم، وای بر آنها!
جنبش اصلاحات، امکانی را فراهم کرد تا در زیر باران پرشکوه و زیبای کلمات در یک عصر هشت ساله، گفتگویی در بگیرد که صدها هزار ایرانی در آن بیاموزند، خردورزی کنند و با زندگی این جهانی و شکل ایرانی شده آن آشنا شوند. جنبش سبز فرزند جنبش اصلاحات است. رهبران جنبش سبز، همان فرزندان و دانش آموختگان جنبش اصلاحاتند که یاد گرفتند باید ابن خلدون و سروش و هابز و هابرماس و شاملو و خمینی و فوکو و ادوارد سعید و مارکس و اشپنگلر و جلال آل احمد و شریعتی را یک بار دیگر بخوانند، بخوانند و در مورد آن گفتگو کنند. جنبش سبز اگرچه یک جنبش احقاق حقوق مدنی است و بخشی از آن در خیابان اتفاق می افتد، اما بخش اعظم آن در ذهن و روح ما اتفاق می افتد. ما باید یاد بگیریم قانون مهم است، بخشش لازم است، مسالمت جویی ضرورت است، آزادی دینی و فکری حق است و سوسیالیسم چیزهایی دارد که ما به آن نیازمندیم. باید یاد بگیریم که مخالف من حق زندگی کردن دارد.
گفتگوی ما، فقط گفتگوی من و دوستان من نیست، بیش از آن گفتگوی من و کسانی است که خود را دشمن من می پندارند و برای مرگ من نقشه می کشند، در حالی که من می خواهم آنها را به خانه خود دعوت کنم. جاده ابریشم ما باز شده است، از آن سوی غرب تا این سوی شرق، و ما ایرانیان حالا می توانیم به آن ” یک کلمه” که دویست سال قبل پرسیده شد و بی پاسخ ماند جواب بدهیم. پاسخ ما ” آزادی و گفتگو برای حق و قانون” است. ما برای احقاق حق از دست رفته یک ملت تلاش می کنیم و تنها راه این تلاش یک گفتگوی بزرگ است