شیخکی جای خدا بنشسته است
حرمت قانون و دین بشکسته است
او گمان کرده، همه چون او خرند
هر چه گوید، جمله فرمانش برند
چونکه خود پس رفته است و بی سواد
مردمان را این چنین دارد بیاد
کوچه را، گویا که خالی دیده است
قرن ما، عصر سفالین دیده است
حاکم و قاضی و مجری گشته او
قلب و روح مردمان را خسته او
آبروی کشور ما برده است
ثروت ملی میهن خورده است
نخبگان از شهر و کشور رانده او
هر وطن خواه را محارب خوانده او
زانکه باشد نوکر مشتی عرب
خون ایرانی بداند مستحب
او که می باشد دو پایش سوی گور
می کشد زن ها و مردان غیور
ای رفیقان جور این ابله بس ست
وقت عزل این پلید ناکس ست
بایدش پایین کشید و داد کرد
ملتی از جور او آزاد کرد
آنچنان بایست رسوایش نمود
تا شود آگه هرآنکس زنده بود
تا همه گویند با هم یک صدا
جانشین هرگز نمی خواهد خدا