“انسان گرگ انسان است.” هر کی گفته راست گفته، چون هشت سال جنگ جنون آمیز رو حتی گرگهای وحشی هم نمیتوانستند تحمل کنند، اما ما ایرونیها و عراقیها با جشن و پایکوبی پیش بردیم.
در نیمههای جنگ، عملیاتهای والفجر نقطه اوج اون همایش دیوانه وار بود. محسن رضائی در یک مصاحبه گفت “برادران سپاه عملیاتها میکنند”، و صدا و سیمای جمهوری اسلامی اون عبارت رو به مرتبه اعلا رسوند. اما “والفجر” ساخته هاشمی رفسنجانی بود که تو نماز جمعه اعلام کرد که، آخرین حمله نهایی ایران و منجر به سقوط صدام خواهد بود. از ادغام کمیک اون دو تا اشتباه لپی، تراژدی عملیاتهای والفجر زاییده شد. پنج سال و سالی صد هزار کشته!
بعد از زمستون ۵۹ تا سه سال گذرم به جبهه نیفتاد. کشتار کردستان بعلاوه شکنجه و آزار چپی ها، نشونم داد که جمهوری اسلامی هیچ دست کمی از صدام بعثی نداشت. جنگ هم از حالت دفاع ملی خارج شد و بعد از آزاد سازی خرمشهر و بقیه مناطق اشغالی، به جهاد مذهبی خمینی برای تصرف و سلطه بر عراق، سپس فتح قدس و بالاخره، بر افراشتن پرچم اسلام در سر تا سر عالم تبدیل شده بود!
روزها، تا ساعت دو، تو شرکت دارویی بنیاد بودم و بعدش سه ساعتی میرفتم سر وقت مهدی عرب و کار صادرات و واردات. اما شبها حسابی دلگیر شده بود. جّو خفقان و دهشت بعد از بگیر بگیرها حاکم بود و اسلام عزیز هم میرفت تا راه هر گونه تفریح و تفرجی رو به روی مردم ایرون ببندد. روشنفکرهای مملکت هم، که تا دیروز به اسمشون قسم میخوردی، دسته دسته افسرده و افیونی شده بودند! به ناچار، منم تصمیم گرفتم که یه کبابی باز کنم.
آقا فریدون قبلا مهندس درجه یک شرکت نفت میزد، ولی حالا “پاکسازی” شده بود. افتاده بود به مسافر کشی و یه روز تو مسیر ولیعصر به ونک آشنا شدیم. عرق خور قهاری بود و صدای گرمی داشت. سنتور هم خوب میزد، اما آه نداشت که با ناله سودا کنه! صحبت خراب شدن نونهای تهرون شد و زخم معده کوفتی من – که گفت، “باکت نباشه؛ خودم نونتو میدم.” تو حیاط خونه اجدادیشون در امیریه، یه تنور گازی زده بود و نون تافتون میپخت مثل حلوای بهشت! خانومش هم با سلیقه بود و کباب کوبیدهاش حرف نداشت. قرار شد، کار از اونها باشه و مایه از من.
اوایل، هم فال بود و هم تماشا! هیچوقت نمیدونستم که کباب کوبیده خوب در آوردن چقدر مکافات داره. نونوایی که از اونهم سخت تر بود – خمیر زدن، چونه گرفتن و شاطری. اما کار بدنی بهم ساخت و با وجودیکه خوراکم بهتر شد، اما وزنم برگشت سر روال عادی، و حال و روزمم رو به بهتری رفت. سال بعد، دانشگاهها که دوباره باز شدند، جوونها کبابی رو شناختند و سرمون حسابی شلوغ بود. گاهی پشت دخل مینشستم، که باعث آشنایی با منیژه شد.
پنج دست نون و کباب سفارش داده بود، اما دست کرد تو کیفش و پول نداشت. گفتم، قابل نداره مهمون ما باشید. فرداش اومد و قرار شد به جاش، یه استیک مهمونم کنه. هنوز از بقایای شور و حال عصر پهلوی، یه استیک هاوس قابل قبول تو خیابون کاخ باقی مونده بود. صاحبش مرد فرزانهای بود و گارسونها با من و دوستان طاق و جفتم، آشنا بودند. منیژه قد بلند بود و سفید و خوش هیکل – چشمشون رو گرفت و لبشون رو به خنده باز کرد. هشت نه سالی از من جوانتر بود و سال آخر دانشگاه ملی. همه شون دم گوشم زمزمه کردند که، “تورو خدا همینو بگیر!” اما من دوباره فکرم رفته بود سراغ آمریکا.
ملک و املاک جناب سرهنگ همه فروش رفته و دلار شده بود تو کالیفرنیا. ایشون هم که ماشالا مغزش مثل کامپیوتر ناسا کار میکرد، یه دلار رو کرده بود ده دلار و شبیه همون سور و سات تهرون رو دوباره راه انداخته بود. مادر میگفت، “از اون دیوونه خونه بیا بیرون، دلمون از دوری پر خونه!” طلاق همسر آمریکایی هم کامل شده بود؛ و جورجیا خانم حتی شوهر تازه کرده بود. رفتم پاسپورت شاهنشاهی رو تحویل بدم و پاس جمهوری اسلامی بگیرم که فرمودند، “ممنوع الخروج هستید!”
مهدی این ور و اون ور زد که معلوم شد پرونده دهسال پیش اصفهانم مسئله شده. گفت، باید یه سر بری ساواما برای مصاحبه! روز شنبه ساعت ده صبح قرار گذاشتند. خانهای سه طبقه بود در تهران ویلا، بدون نامی و نشانی! اطلاعاتیه پرسید، “هنوز با رفقای سابقتون ارتباط دارید؟” گفتم، دهساله که ندیدمشون. از جا و مکان و تلفن اونها پرسید؛ که خبر نداشتم. یه برگه داد و گفت، “اسم، آدرس و تلفن بیست نفر از دوستانتون رو بنویسید!” پرسیدم، واسه چی؟ خندید که، “آنرا که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟” نام و فامیل هر چی حزب الهی ازگل رو که به فکرم میومد نوشتم. بیشتر آدرس و تلفنها رو هم تخمی دادم. بعد نیم ساعت، برگشت و سیگاری تعارف کرد – مارک آزادی بود. جویا شد که، “نوشتید؟ به به، چه لیست بالا بلندی! حالا به هر کدوم از اینها که زنگ بزنیم خونه اند؟” پکی به سیگار زدم و گفتم، لابد. ربع ساعتی از کارم تو بنیاد پرسید و یه مرتبه وسط سوالات گفت، “سازمان خواسته که تو بنیاد نفوذ کنی؟” عرض کردم که، من هیچوقت سازمانی نبوده ام. با خنده جواب داد، “پسر حاجی، پرونده ساواک تون چیز دیگهای میگه، هم داخل و هم خارج کشور!”
دو هفته بعد، مهدی جویای کار شد و گفت، “نتیجه مصاحبه پنجاه پنجاه بوده، پاسپورت بی پاسپورت!” گفتم؛ کسد خوارشون، لابلای گوسفندها از مرز کردستان میرم. زد تو ذوقم که، “خر نشو اسد، اون ورا اگه بگیرنت حتما میگن چریکه و میری ته اوین. میباس خودی نشون بدی و مثلا، یه تک پا بری جبهه تا آبها از آسیاب بیفته!” راضی شدم که متصل به بهداری ارتش برم – حوصله جک و جونورهای سپاه رو نداشتم. قرار شد دو تا هفت هفته باشه، با هفت روز مرخصی وسطش.
جبهه سال ۶۲ قابل مقایسه با ۵۹ نبود. شور و حال کمتر بود، ولی اوضاع خیلی بهتر. عراقیها همه جا در حال عقب نشینی بودند و تو چند تا عملیات اخیر، کلی کشته و اسیر دادند. حالا دو ماه میشد که بجز آتیش پراکنده، حرکتی نمیدیدی. صدام به گًه خوردن افتاده بود، اما خمینی زیر بار نمیرفت و سفت وایستاده بود که، “صلح بین اسلام و کفر معنی ندارد!”
پائیز دهلران قشنگ بود، نه سرد و نه گرم. رسته توپخانه هم کار چندان زیادی نداشت. خطرش بیشتر مال دیده بانها بود، که اکثرا افسر وظیفه بودند. کادریها معمولاً زیر اون بار نمیرفتند و اگه زورشون میکردن، یا تا خود خط نفوذ نمیکردند و یا گرای الکی میدادند. اغلب لیسانسههای ریاضی، فیزیک و مهندسی رو واسه اون کار آموزش میدادند – که محتاج فهمیدن چند تا فرمول ساده هندسی و نحوه استفاده از دوربین مسافت سنج بود. یه کادری هم باهاشون میرفت، بعنوان پشتیبانی، ولی اغلب تا سر موضع نمیرفت و یا زیاد نمیموند. دلیل هم داشت – دیده بان مثل چشم واحد توپخانه بود و خوراک تک تیراندازها و خمپاره طرف مقابل!
بیشتر کادریها که سه سال بود تو جنگ بودند، یا میخوردند و یا میکشیدند. عرق بد بار بود و تریاک و علف معمولتر – قرص و دوا هم هر چی گیرشون میاومد! شربت سرفه و قرص کدویینه رو باید هفت سوراخ قایم میکردی. غذا تعریفی نداشت و بیشترین تلفات اون سه ماه، مال اسهال و استفراغ بود. ارتشیها عموماّ با حال بودند و فقط باید آنتنهای سیاسی- عقیدتی رو میپاییدی، که موش ندوانند. بساط ورق و قمار مخفیانه هم مرتب براه بود.
یکی دو بار شیرم کردند که با دیده بان برم. شیفتش دوازده ساعته بود. از ته مسیر جیپ رو، دو ساعت پیاده میرفتی، لای کوه و کمر. چند تا موضع بود که مرتب عوض میکردند. پشت آخرین تپه، استواره وایستاد و گفت، یا علی. بیشتر آب و آذوقه رو گذاشتیم پیش اون و دوباره راه افتادیم.
موضعش بین دو تا صخره سنگی قرار داشت و پشت به آفتاب. از کلاه و دبه آب، تا کلاش و خشاب همه رو باید گل مالی میکردی، که انعکاس نده. هشت صبح نشستیم به نون و پنیر. روز قشنگی بود و پرندهها هم جسته گریخته میخواندند. اکبر یه تماس کوتاه رادیویی گرفت و پشت سرش، دو ساعتی خوابیدیم.
بعد از اینکه کار با دوربین و جدولهای محاسبه رو یادم داد؛ پرسیدم، پس کی گرا میدی؟ گفت، “آخر روز – که تا میزنند، ما هم رفته باشیم.” فعالیت عراقیها رو میتونستی ببینی. بیشتر حرکت جیپ و خودرو بود. دوباره سوال کردم، پس اینا چی؟ اکبر توضیح داد، “اگه ما یکی بزنیم، اونا ده تا جواب میدند! بعدش هم میگردند دنبال من و تو. هر چی گرای بهتر بدی، جایزه رو سرت زیادتر میشه و تک تیراندازها روت قفل میکنند! ما روزی یکی دو تا الکی میزنیم و اونها هم یکی دو تا الکی جواب میدند – تا وقتیکه عملیات بشه.”
اون سه ماه تو محور دهلران عملیات نشد. تنها عراقی که از نزدیک دیدم، یه دیده بان مادر مرده بود که راهشو گم کرد و اسیر افتاد. شب کت بسته آوردنش تو کمپ. کتک سیری خورده بود و حتی نای راه رفتن نداشت. اکبر یه نون و آبی بهش داد. مهندس برق بود از دانشگاه بغداد. انگلیسیاش بد نبود، اما از ترس جرات حرف زدن نداشت. زود گوشه سنگر خوابش برد، و ما هم نشستیم به بازی حکم. ساعت یازده، سرباز وظیفه دم در ندا داد که آنتن داره میاد! سیاسی- عقیدتی گردان یه بوزینه نکبت و عقدهای بود، بنام برادر قابوس، مشهور به “بی ناموس”. اومده نیومده، یه لگد گذشت تو پهلوی عراقیه و بیدارش کرد. اکبر از کوره در رفت و اعتراض که، “اسیر ماست، واسه چی میزنی؟” آنتن پرسید، مگه گزارشش رو دادید؟ یکی از درجه دارها خود شیرینی کرد که، “نه قربان، هنوز به مرکز اعلام نشده!” قابوس زهر خندی زد و گفت، پس میبرمش واسه سئوال و جواب.
اون شب اکبر تا صبح خوابش نبرد. نصف شب که رفتم بشاشم، دیدم نشسته و سیگار میکشه. دو ساعتی درد دل کردیم. از پدرش گفت که کارگر ساختمونی بود و مادرش که خیاطی میکرد. بچه جیرفت بود و شاگرد اوّل دبیرستان شون. زمان شاه، بورس گرفته بود به دانشگاه پلی تکنیک و با ماهی سیصد تومن تو تهرون اون موقع، پادشاهی میکرد. خوابگاهشون تو خیابون وصال بود و نزدیک پمپ بنزین. موقع انقلاب، کلی کوکتل مولوتوف درست کرده بود و بعدش هم رفته بود تو دسته دکتر سامی. خاطر خواه یه دانشجوی سال پایین تر بود، ولی خانوادش میخواستند که دختر خاله شو بگیره.
صدای یه تک تیر چرت هر دو مونو پاره کرد. اکبر شستش خبردار شد و زیر لب گفت، یا حضرت عباس! تو گرگ و میش سحر، قابوس رو دیدیم که با دو تا آنتن دیگه از پشت خاکریز میومدند؛ یه چیزی رو هم مثل کیسه رو زمین میکشیدند.