داستان فریبرز
فریبرز بعد از دوبار امتحان دادن در کنکور سراسری تهران که نتوانست در هیچ رشته ای قبول شود مجبور شد که بخارج از ایران برود و درسی بخواند شاید بتواند کاری دست پا کند. در آن زمان با دیپلم هیچ شغلی برایش مهیانبود.
با صوابدید دوستانش تصمیم میگیرد که به ترکیه برود و در استانبول ادامه تحصیل بدهد. خوشبختانه برای ورود به ترکیه احتیاج به ویزا و درد سر نبود و فریبرز توانست براحتی به ترکیه برود. او با علاقه که به ترکها و آذریها داشت خیلی زود توانست ترکی یاد بگیرد و در کلاسهای زبان مخصوص خارجیان در دانشگاه ترکیه شاگرد ممتازی بود بطوریکه از سایر ایرانیان آذری او هم تلفظ بهتری داشت و هم بهتر مینوشت.
فریبرز را دوستان من بمن معرفی کردند و او هم از من خواست که برایش در باره ترکیه و استانبول توضیحاتی بدهم. من او را دعوت کردم که بخانه ما بیاید من با سه نفر دیگر که همگی آنان دانشجو بودند یک آپارتمان در نقطه خوبی از شهر که اسم آن نشان تاش بود اجاره کرده بودیم. دوستان دانشجوی من یک ایرانی ترکمن و یک ایرانی ارمنی و یک دانشجوی ترکیه ای بود.
آپارتمان ما پنج اتاق خواب داشت و فریبرز گفت که آیا او هم میتواند یک اتاق دیگر را اجاره کند. خانه ما در سراشیبی بود یعنی از یکطرف ما در طبقه سوم زیر زمین بودیم و بایست با آنسانسور سه طبقه از کف سطح زمین پایین میرفتیم ولی از طرف دیگر ما هم سطح زمین بودیم. یعنی روشنایی روز داشتیم. اتاقهایی که بسمت خورشید بودند آفتاب گیر بودند و پنجره داشتند ولی اتاقهای پشت آن مثلا زیر زمینی بودند و هیچ پنجره ای نداشتند. و ما در سراشیبی تندی قرار داشتیم. اتاقی که فریبرز میخواست نورگیر نداشت و همانطوریکه گفتم سه طبقه زیر زمین بود. ولی او خواست که آن اتاق را اجاره کند.
مظفر دانشجوی ترکمن ایرانی خیلی خوب ترکی میدانست برادرش مهندسی خود را از ترکیه گرفته بود و کاری خوب داشت. مظفر که در ایران آموزگار بود با تشویق برادرش به ترکیه آمده بود که او هم مدرک تحصیلی بگیرد وبه ایران باز گردد.
دانشجوی ترک یک پسر بسیار خوش قیافه و دختر باز بودکه هر روز یک دختر را شکار میکرد و بخانه میاورد. چون خوب زبان ترکی میدانست و هم خوش قیافه بود و هم زرنگ و چاخان. مثلا او همه ما را ثروتمند ایرانی معرفی میکرد و چون آپارتمان ما بسیار گرانقیمت بود دختر ها هم فکر میکردند که علی آباد شهرکی است.
مظفر که از همه ما مسن تر بود هم دنبال دختر میگشت ولی باز جوابهای سرد دریافت میکرد. در همسایگی ما یک زن جوان بود که تازه گویا تلاق گرفته بود و مظفر سعی داشت با او رابطه برقرار کند. دخترک هم به مظفر بی محلی نمیکرد ولی خوب مشگل بود که خانواده دختر که با آنان زندگی میکرد به وی اجازه تماس با مظفر بدهند. این بود که آنها یواشکی با هم ملاقات میکردند.
بین خانه ما و آنها یک نرده آهنی بود که دو آپارتمان را از هم جدا میکرد. مظفر و دختر ترک از لای نرده همدیگر را میدیدند و با هم مکالمه میکردند و یا با هم صحبت مینمودند. بعضی وقت هاباهم از همان لای نرده آهنی ماچ و بوسه ناقصی هم میکردند. یک بار برادران ویا سایر خانواده مرد آن دختر مچ گیری میکنند و مظفر را در حالیکه دخترک را میبوسد می بینند. ولی چون ما پنج نفر مرد بودیم به خانه ما حمله نمیکنند بلکه صبر میکنند تا یک روز مظفر را تنها به تله بیاندازند.
یک روز که ما از دانشگاه برگشتیم دیدیم که مظفر بیچاره خونین و مالین بر زمین افتاده است. و حالش بهم خورده و از هوش رفته است. معلوم شد در غیاب ما دو برادر و یا دو عموی دختر درب خانه را میزنند و مظفر هم بی خیال درب را باز میکند و آنان بجان او می افتند. و حسابی او را کتک میزنند. نمیدانم آنان دو نفر بودند یا سه نفر درست یادم نیست ولی آنطور که مظفر میگفت تعداد آنان زیاد بوده است.
ما که تازه بخانه وارد شدیم با این منظره دهشتناک روبرو شدیم و آمبولانس گرفتیم و مظفررا به بیمارستان بردیم. مظفرکه بیمه دانشجویی داشت در بیمارستان یکی دو روزی بستری شد. فریبرز که در اتاقی بدون پنجره زندگی میکرد قبول کرد که بیشتر مواظب مظفر باشد.
مظفر به خانه برگشت در حالیکه باند پیچ شده بود. ولی باز چند روز بعد باز دخترک از همان لای نرده ها با مظفربود و با هم معاشقه ناقص میکردند. به مظفر گفتم که این چه کاری است که میکنی دوباره کار دست خودت ویا دخترک میدهی اگر جدی هستی برو و از خواستگاری کن و عروسی کن. تو که بالای سی ساله ای موقع ازدواجت است.
مظفر به خواستگاری دختر رفت و با او نامزد شد و قرار شد وقتی درس مظفر تمام شد و توانست جایی اجاره کند عروسی نماید.
بدین ترتیب مظفر عاقبت بخیر شد. فریبرز هم که خیلی درس خوان بود توانست که با کمال حوصله و با متانت دکتری پزشگی خود را بگیرد و با یک دختر ترک ازدواج نماید. سالها بعد من او و همسرش و مظفر را در تهران دیدم که همگی موفق شده بودند.