سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
این تکه کلام مادر بزرگ بود. ولی خودمونیمها مگه میشه بهار نیکو نباشه؟ اصلا بهاره و نیکویی! در مورد بنده و سهیل جان عرض شود که بهار ما در زمستان اتفاق افتاد، به این ترتیب باید که گفت زمستان ما بسیار نیکو از آب در آمد، پس بدانید و خواهیم دانست که یقین بهارش پر از نقل و نبات میتواند باشد.
راستش ما فکر نمیکردیم از این اتفاقها تو این سن و سال واسمون بیفته. ولی الحمد الله نمردیم و دیدیم که آدم گنده هم بَله. این آفت عشق در هر سنّی که سرایت کنه، نتیجهاش همونه. تو جوونی سر گیجه میگیری از این تلاطم و در سنین بالا این سر گیجه میتونه تبدیل بشه به بیماری حاد. شاید واسه همینه که میگویند عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند. البته این رو واسه مردها گفتند چون زن قرار نبوده مثل بچه کوچولوها تو چهل چهلی تسلیم دل بشه.
از شانس ما این ستاره سهیل که نصیبمون شد شدیداً احساساتی از آب در آمد. آخه درسته که ما در ظاهر بسیار عصا قورت داده هستیم ولی درونمون والله کاملا لطیف و ظریف بوده و هست, منتهی بروز نمیدیم که طرفمون خدا نکرده فکر نکنه که مثلاً نوبرش رو آورده. این تکبّر ارثی است و گذشت زمان هم تا این سن درستش نکرده. ضمنا تو دهنی که ما از شوهرمون خورده بودیم خوب ما رو ترسونده بود که دیگه غلط کنیم عاشق بشیم. سالها گذشت و مردی تو این زندگی راه پیدا نکرده بود. ما کارمون به کار خودمون بود، دو دستی هم کلاهمون رو چسبیده بودیم که نکنه باد اونو ببره. پس از اون خشکسالی ها , ورود سهیل جان به صحنه زندگی بنده، شیرین سخنی ها و محبتهای ظریف و مداوم ایشون, طعم ویژهای داشت.
درد سرتون ندهم که توجهات دوست عزیز ما اشتهای ما را کور و خواب را از چشمانمان گرفت. عوضش هی ما ولو میشدیم تو کوچه “برگ سبز” ده بدو که چی شد همچی شد و چه باید کرد. احساسی که داشتم مخلوطی از تشویش و اشتیاق بود. بعد از سالیان سال که خاطرات شوهر جان رو تو صندوقچه عقب کلّه خوابونده بودیم، حالا ایشون بدون دعوت و پا برهنهٔ مرتب تو افکار بنده پدیدار میشدند. شاید هم این همون ضمیر نا خود آگاه بود که ندا بده فلانی یادت نره چی شد. مواظب، مواظب. تو این هیر و ویر ما صدای آژیر خطری نمیشنیدیم نه از کارهای سهیل جان و نه از حرفهاش. به جاش جرأت پیدا کردیم پامون رو یواشکی بکنیم تو آب، دل به دریا بزنیم. چپ و راست تلفن، صحبتهای طولانی و دیدار ها، خوب بی تاثیر نبود که ما کمتر بترسیم جلو بریم. انگشت شمار بودند افرادی که از ماجرا خبر داشته باشند. تنها کسی که از ریز و درشت مسئله مطلع بود آلیس سلمانی بود، که ناگفته نماند از قبل این دوستی بنده کار و کاسبیش بهتر شده بود چرا که حالا ما دم به دقیقه تو مغازهاش سبز میشدیم که درستمون کنه.
ایام کریسمس فرا رسید. طبق معمول هر سال، دختر را وسیله هواپیما فرستادیم نیو یورک که تعطیلات رو با پدرش باشه. به عادت هر سال این دوران رو اختصاص میدادیم به تصحیح ورقه امتحان ۲۰۰ تا شاگرد، تهیه جزوه برای ترم بعدی، دیدن از دوستان، مطالعه و استراحت. سهیل جان یاد آور شده بود که امسال نوبت اون بوده که با بچهها جشن بگیره. منتهی در لحظه آخر برنامه عوض شد. سهیل جان زنگ زد که چه نشستی زیبا جان گفته لازمه آرمان و آریا با مادرشون بروند هاوائی. هر چی سهیل توضیح داده، اصرار کرده و حتی به التماس هم افتاده، خانوم موافقت نکرده. پاشو کرده تو یه کفش که الّا جلّا همینه که هست. سهیل هم عقبگرد کرده. جا میزنه. باز هم میگه چشم.
خوب آخه این بسیار ساده لوحانه هست که انتظار داشته باشیم یک شبه سهیل عوض بشه و زیبا جان هم تصمیمات او را با آغوش باز استقبال کنه. فراموش نشه که هنوز آن کش تنبان و تنکه وجود داشته، بیشتر از تنکه به تنبان البته تا بلعکس. دو تا بچه بی گناه وسیله مادرشون داشتند خبر چین بار میومدند. مثل اینکه از روز اول متارکه اتفاقات منزل سهیل جان، تلفنها و آمدن و رفتنهای ایشان و دوستانشون و فامیلشون مرتب به مامان جان رله میشده طوری که ایشون نبض منزل جنوب بلوار رو زیر دست داشته. حالا ورود بنده، گر چه تازه اول قضیه بوده، قدرت کنترل این خانوم خانوم ها رو اگر که نلرزونده باشه حد اقل یه کمی قلقلک داده. البته راستش رو بخواین من ته دلم تا حدّی بهش حق میدادم چون که این خانوم محترم، به نظر نمیومد که معنی متارکه رو خوب فهمیده باشه. فکر میکرده یعنی `قهر` و چه بسا امید به آشتی داشته. امید که سهیل جان بذاره دنبالش و با التماس و ضمنا انگشتر چند قیراطی اونو به منزل برگردونه. منتهی حالا دیده نه از التماس خبریه و نه از الماس. عوضش بچهها براش خبر میاورند که یه خانوم معلّم پیدا شده که باباشون به خاطرش همش نیشش بازه. سوزش داره. سوزش.
بو بردیم که زیبا جان هم این مسافرت رو الم کرده که الم شنگه راه بندازه. حسابی سهیل رو بچزونه. این چند روز مرخصی رو به طرف کوفت کنه. چه بهتر از یه دعوای مفصل شب سال نو! چه بهتر از فحش و فحش کاری، آبرو ریزی و زهر چشم گرفتن و اشک در آوردن. که چی؟ که بگه غلط کردی خوشحالی؟ چرا تو و نه من؟ چرا با من نه؟ خوب این هم یه مدلشه.
هواپیمای بچهها و زیبا جان که خاک لوس انجلس را ترک کرد و به مقصد اون بهشت وسط اقیانوس آرام سرازیر شد، سهیل جان در مطب رو تخته کرد و اومد سراغ ما که فلانی میخوای بریم دشت و دمن ؟ ما هم پیش خودمون خندیدیم و بهش گفتیم “نیکی و پرسش؟ بزن بریم.”
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. در این ایام درختهای چراغونی شده عید و بابا نوئل که هم ایشون و هم بنده سرمون از لذت خانواده بی کلاه مانده بود، این فرصت غیر منتظره موجب شد با هم بیشتر وقت بگذرانیم و بهتر با هم آشنا شویم. دعوت شدم به منزل ایشون و بالاخره ما از نزدیک دیدیم آقا کجا زندگی میکنه و چگونه. سنتور کذا و کذا هم رؤیت شد که فعلاً در کنار یکی از اطاقها داشت با اجازه شما خاک میخورد.
روز قبل از بازگشت دخترم از مسافرت، با سهیل جان تو یه کافه دنج بر خیابون نشسته بودیم دل میدادیم و قلوه میگرفتیم. کی باید رد بشه، یکی از دوستان بنده به اسم شیرین. ما رو که دید سلام و احوال پرسی و ضمنا گله کرد که فلانی کم پیدا هستی، پارسال دوست امسال آشنا. ما هم خندیدیم و چون طرف خیلی داشت سهیل جان را بر انداز میکرد معطل نکردیم معرفیش کردیم. شیرین یه نگاه لوندی تحویل طرف ما داد، پشت چشمش رو نازک کرد، دستش رو دراز کرد به طرف آقا و با لهجهٔ فارسی آمریکایی قاطی با صدای تو دماغی گفت، ” اوه چه جالب، فکر میکنم شما رو بشناسم”. سهیل هم تایید کرد و یک لبخند ژوکوند تحویل دوست ما داد. از ما اصرار که بشین یه قهوه بخور؛ از اون که نمیتونم باید برم. خانوم چشمکی به ما زد با عجله در رفت.
ما هم سرمون رو تکون دادیم به سهیل جان که جریان چیه. دوست ما رو از کجا میشناسی ولی او فقط خندید و جواب داد که تو این شهر همه هم دیگر رو میشناسند. خود این حرف بسیار خنده داره چون چطوره که یه جمعیت سیزده چهارده میلیونی همه هم رو بشناسند. این هم از غلوهای مخصوص ایرونی ها ست. ما هم خندیدیم دستگیرمون شد که آقا نمیخواد حرفش رو بزنه.
سر شب شیرین زنگ زد، کهای بلا گرفته چطوری سهیل رو تور زدی. ما رو باش هاج و واج موندیم، گفتیم یعنی چی؟ گفت خر خودتی، ما رو بگو که دلمون واست میسوخت که چقدر بی عرضه ای. نگو همه فوت و فنّ کار رو همون زیر سایه ملکه الیزابت یاد گرفتی ناقلا. راستش ما ناراحت شدیم چون در بعضی موارد تشخیص شوخی و متلک ایرانی برامون مبهمه. گفتم شیرین ، بابا دست بردار، چی میگی. این همونه که تو گفتی گوگلش کن. یادته فریبا گفت که بچه کوچیک داره، اون وقت تو گفتی به درد نمیخوره. از اون که من از این حرفها نزدم، داری از خودت در میاری. من چه میدونستم سهیله. گفتم خوب چه فرقی میکرد، هر کی باشه. حالا بگو ببینم چرا اونجوری کرشمه اومدی و به اون زودی در رفتی؟ جریان چیه؟ گفت ببین این سهیل یه زمانی با کسری و کیوان کلی رفیق بود. خودشو کاندید کرده بود واسه من. گفتم چه جالب، کِی؟ مِن و مِن کرد و گفت یادم نمیاد دقیقا کِی بود. سه چهار سال پیش. گفتم عجب، این که تازه دو ساله از زنش جدا شده. گفتای بابا گفتم که یادم نمیاد، شاید هم دو سال پیش بود. اصلا میدونی چیه، این پسره خیلی پَپِه هست. راستش همچین آش دهن سوزی هم نبود. مِن هم حوصله نداشتم. واگر نه لب تر میکردم کار یه سره بود. پیش خودم گفتم، اونجای آدم دروغگو و یاد یک مثل قدیمی افتادم که البته چون کمی بی ادبی هست اینجا نمیشه گفت.
حرف تو حرف پیش آمد و شیرین بی مقدمه گفت این طفلک زیبا هم خراب کرد. ما رو باش آنتنمون یهو سیخ شد ببنیم جریان از چه قراره. گفتیم تو چی میدونی. گفت بابا دختره خیلی حواسش پرت شد، تیر خورد. گفتم یعنی چی؟ گفت عاشق یه جراح شد. قرار مدار گذاشتند که اون از زنش جدا شه و زیبا هم سهیل رو ول کنه. منتهی پسره جا زد. گفتم چی میگی، یعنی زیبا به سهیل خیانت کرد؟ گفت: بارک الله ستوان کلمبو. این همه هوش از کجا نصیبت شده؟ گفتم فکر میکنی سهیل میدونه؟ جواب داد، دِهِه، خوب معلومه که میدونه. مگه میشه ندونه؟ یعنی معذرت میخوام خیلی باید خر باشه که ندونه. راستش ما هم برای اولین بار حسّ بدی پیدا کردیم که کسی به سهیل جان توهین کرده. منتهی چون جریانات رو نمیدونستیم چیزی نگفتیم . فقط همینجوری با گفتن “چه جالب” و “راست میگی” و “چطور مگه” قناعت کردیم دیدیم دوستمون سیر تا پیاز زیبا خانم و قومش رو برامون تعریف کرد. حالا این از حبّ علی بود یا بغض معاویه نخواهیم دانست. نتیجه این که بنده در فرصتی کوتاه از گذشته و حال زن اسبق سهیل جان کاملاً آگاه شدم.
شیرین جان حسابی که حرف زد و دق دلیش رو خالی کرد گفت که کار داره باید بره. در خاتمه صداش رو یواش کرد و گفت خلاصه کلام فلانی مواظب باش ها. تو ساده هستی؛ مرد ایرونی کلکه. به حرفش نباید یک اپسیلن اعتماد کنی. امروز قربون صدقه میره، فردا میره سراغ زن قبلی؛ خیلیهاشون هم میفرستند مامانهاشون از ایرون واسشون یه جوون جغله آفتاب مهتاب ندیده بفرستند. ما گفتیم خوب این سهیل که مامانش دیگه نیست چی. گفت خوب خانم ریاضی دان، خودش که پا داره. گفتم، تو که گفتی پپه هست. گفت واسه اون ایرونیهاش چه بهتر. غش غش خندیدم. تصور اینکه سهیل جان تو این سن و سال از ایرون زن بیاره کمدی دراماتیک به نظر میومد که توش سنتور زدن طرف کافی نبود، حالا باید نی لبک هم دستش بگیره. الحق که این ایرونیها شوخ طبع هستند. بیچاره شیرین نفهمید چی گفته که مِن دارم میخندم. خدا حافظی کرد و گوشی رو گذاشت.
فردا صبحش پا شدیم منزل رو مرتب کردیم، بعد از خریدن یه دسته گل کوچولو راهی فرودگاه شدم به استقبال دختر.
تو راه یاد سهیل جان و اوقاتی که با این آقا داشتم و احتمالات پیشروی این رابطه را میکردم. ضمناً کمی هم به فکر حرفهای شیرین و جریان تور زدن و تیر خوردن افتادم. پیش خودم گفتم دختره همچنین حرف میزنه انگار من بیست سالمه و قدرت جذبه مثل خودش دارم. ضمناً یادم رفته بود بهش بگم که من هدف گیریم خیلی بده؛ پس اگه قرار شه تور کنم باید صبر کنم طعمه درست بیاد جلو چشمم، نوک دماغم که وقتی بنگ بنگ شلیک می کنم، تیر به هدف بخوره. واسه خودم قاه قاه تنهائی تو ماشین خندیدم طوری که نزدیک بود خروجی فرودگاه رو رد کنم.
ماشینو که پارک کردم، دویدم دم در ترمینال دیدم خانوم خانومها با مأمور هواپیما داره از پله برقیها پایین میاد. شلوار تنگ جین، یک پولوور گل و گشاد، پوتین جیر تا زانو، یک کلاه گنده که یه خرمن مو رو توش قایم کرده بود و یک کوله پشتی پر جنس. چند پله آخر رو دو تا یکی کرد دوید تو بغلم، حسابی فشارش دادم. آخ آخ، ماچ و بوسه. بعد خنده، و بعد اشک. که سلامت رفت و سلامت برگشت.