گویند آخوند زاده ای، دیربازی عشق فرنگ در سر داشت. پدر درمقام نصیحت برآمد و لاکن پسر هوای فرنگ در سر فزونی یافت. در خفا به غنای”مایکل جکسون” بنشستی و شبانگاه “ماهپاره” رؤیت بنمودی. پدرسر تسلیم آورد و جگر پاره به فرنگ فرستادی. لیک اورا شرط نمود ردای آخوندی در همه حال بر تن مرتب گرداند. پسر چون پای در فرنگ بنهادی، اختیار از کفّ بنهاد و شیفته در طریقت فرنگ شد. عبا و عمامه در سطل زباله فکندی و نماز را بدرود گفتی و درکالج کتابت و آئین فرنگ آموختی، چونانکه در باب دموقراسی و آداب پلیتیک از هم مکتبان سر بودی.
فی الحال در علوم قمبیوتر دستی و “بلاغ” خویش به هم رساندی و در باب دموقراسی در بلاد خویش داد سخن دادی و مخاطب فراهم کردی فوج فوج.
آنسوی، پدر را خبر رسید از “عمارت اطلاعات سریه” که چه نشستهای که پسر در بلاد غریبه سر در پی فتنه است. پدر مزاج منقلب گشت و تلقرام فرستاد پسر را که خاکت به سر، چنانچه نیایی عاق میشوی ، و درجهنم منزل گزینی، فزون بر اینکه مقام دینی از دست خواهی داد و در غربت به فلاکت خواهی افتاد.
پسر در اندیشه فرو رفت که آخوند زاده را خلف مینتوان شد. پس در طمع مقام عظما، از دموقراسی دست شست و عزم دیار کرد.
سنگ با شیشه نشود سر به سر
آخوند را چه کار به حقوق بشر؟
طیاره چون در فرودگاه قم به زمین نشست، آخوند زاده آب در چشم آورد ودر دل خواند” قم…سوییت قم”
پدر چون فرزند بدید او را در بر گرفت و پاداش نیک در حوزهٔ علمیه بداد، خدایش لعنت کناد.
گرگ زاده عاقبت گرگ شود
گر چه با آدمیان بزرگ شود