زمستان خود را تنها طی می کنم
این روزهای کوتاه و شبهای بلند را
در این سرمای سخت چیزی را نمی توان پنهان کرد
یکی یکی خاطره ها و فکرها آشکار می شوند
آنها را به ذهن می آورم
تا مثل گلوله های برف بر روی دستانم آب شوند
آب می شوند و می روند رون
به سوی دشتها و درختهای دور
جان می بخشند به طبیعت خموده
تا باز گردد بهار به این دل غم دیده
زمستان خویش را به پایان می رسانم
این لحظات آرام و صداهای باد را
فصلهای درون ماننده فصلهای بیرون می گذرند
و حالا آواز پرندگان و عطر گلها مرا به سمت خود می کشانند…