خدمت شما که عرض شود آن زمانها که یک الف بچه بودم و تازه نشسته بودم کلاس دوم دبستان یک خانم معلمی داشتیم که گوئی با یزید از یک پستان شیر خورده بود. تا ما جم می خوردیم دیگ بخار تحمل ایشون سوت می زد و خط کش را مثل گرز اسفندیار می برد بالا و به کت و کول ما فرود می آورد و بعد هم چون دلش آرام نمی گرفت چند تا تو سری توی کلۀ کچل شماره دو زده ما می زد تا ادبان میزان شود. از در که وارد می شد اول ناخنهای درازش می آمد تو و سپس اخم همیشه پا برجای صورت پودر و کرم مالیده اش و پلکهای سبز و آبی و بنفش چشمهایش و ابروهایش که مانند شمشیر تموچین شرق و غرب را نشانه رفته بود. موهای فرفری اجغ وجغی اش مثل کپر شیطان روی سر کوچکش نشسته بود و از زور تافت برق می زد. گاهی که حوصله خط کش کاری نداشت، مثل شکنجه گرهای حرفه ای مداد خودمان را می گرفت ویکی در میان می گذاشت لای انگشتهایمان و بعد همانطور که چشمهایش برق می زد دست ما را توی انبر دستهایش فشار می داد و می پرسید حالا فهمیدی نتیجه بی تربیتی چیه؟ چنگولهایش را هم بی خودی تیز نکرده بود و گاه چنان ناخنش را در گوشت نازک ما فرو می کرد که گوئی پلنگی است که بچه آهوئی شکار نموده وخلاصه آن که با آن صدای زنگدارش چنان صفات شیطانی را در خود جمع نموده بود که هر کجا صحبت از ابلیس و اهریمن و پیرزن جادو می شد بی اختیار چهرۀ معلم ظالم را برای آن موجود خبیث مجسم می نمودم.
زنگ هنر که میشد خانم معلم گرامی یک گل چهار پر بی رمق و یا یک قوری و یا یک سیب که دو تا برگ داشت و یک ذوذنقه کش و قوس دار هم بالایش بود می کشید و به همه می گفت که همان را بکشند. هیچ وقت نفهمیدم که چرا باید روی سیب ذوذنقه محدب کشید اما همیشه دلم می خواست که کوه و پرنده بکشم. گاهی اوقات هم به جای نقاشی به ما خطاطی می آموخت. آن وقت خیلی گنده روی تخته سیاه می نوشت ” جور استاد به ز مهر پدر” و از ما می خواست که آن را ده دفعه با خط خوش بنویسیم. معنی آن را هم نمی فهمیدم چون فرق بین جور استاد و مهر پدر برایم معلوم نبود. دلیلش هم آن که بابایمان چون خیلی ما را دوست داشت و نگران آینده مان بود هروقت که نمره یک رقمی می آوردیم چند تا توسری و اردنگی برایمان تجویز می نمود تا ضریب هوشی مان بالا برود. هر از چندی هم سرکار فرعون از همه می خواست که خانه مقوائی با یک در و دو پنجره درست کنند و به کلاس بیاورند. و اما آخرالزمان می شد اگر کسی به جای قوری، کتری می کشید و یا یک نقطه استاد می افتاد و یا خانه مقوائی سه پنجره داشت. آن گاه بود که بخار از گوشهای ایشان بیرون می زد و چنگول زنان و خط کش کوبان خاطی را به مکافات سرپیچی اش می رساند.
هر شب از خدا طلب مرگش را می نمودم و هر صبح نا امید ورودش را از در می نگریستم و با دلی شکسته بر پا می شدم. اما آن قدر همگی به درگاه خدا تضرع نمودیم و ملاقاتش با عزرائیل را آرزو کردیم تا بالاخره خدا با همۀ گرفتاری هایش نالۀ این کوچکترین بندگانش را شنید و دلش به رحم آ مد، و هر چند که معلم گرامی را به اسفل السافلین ملحق ننمود، او را به مدرسه دیگری منتقل کرد تا کودکان دیگر از برکت وجود چنین کفر مجسم بی بهره نمانند و آنها نیز بتوانند چهرۀ ابلیس را در ذهن خویش ترسیم نمایند.
معلم جدید موهایش صاف بود و آرایشش کم. نه خط کش در دست راه می رفت و نه پنجول می گرفت. همۀ ما با شعف به هم نگاه می کردیم و خدا را شکر می گفتیم که شر آن دژخیم را از سرمان کم کرد. زنگ هنر که شد خانم معلم جدید هیچ چیزی روی تخته نکشید و به ما که مات و مبهوت با دهنهای باز نگاه می کردیم گفت هر که هر چه دوست دارد بکشد.
– بچه ها حالا با ذوق خودتون هر چی دلتون می خواد بکشید. هنر یعنی احساس خود آدم نه رو نویسی و کپی کشی.
از شادی در پوست نمی گنجیدم. مداد رنگی هایم را بیرون آوردم و چند تا فحش به سیب و قوری دادم و پا را گذاشتم جای پای بهزاد و شروع کردم به کشیدن کوه قهوه ای متساوی الساقین و خورشید زرد و پرنده های سبز که به طرف کوه پرواز می کردند. معلم آمد و یک نگاهی کرد و رفت و من خوشنود از اثر گرانبهای هنری خویش در پایان کلاس آن را با دقت در کیف کوچکم گذاشتم تا ببرم خانه و نشان ننه ام بدهم.
همه چیز به خوبی پیش می رفت تا یک روز که معلم رفت بالای سر ابولی.
– این چیه کشیدی؟
– این خانم مدیره.
– آها پس خانم مدیره. پس چرا واسش پسون کشیدی. مگه خانم مدیر لخت راه می ره تخم حروم.
– نه خانم. آخه خانم مدیر شبیه مامان بزرگ ما است بعد ما یه بار تو حمام …
– خفه شو نکبت. مرده شور خودت و مامان بزرگ بی حیاتو ببره. بی همه چیز دست و روشو با آب مرده شور خونه شسته.
بعد خط کش را برداشت و گفت: با کدوم دستت کشیدی؟
ابولی اول دست راستش را نشان داد ، بعد آن را کشید عقب و دست چپش را آورد جلو و بعد باز پشیمان شد و دست راست را جلو آورد، اما قبل از این که بتواند دوباره نظرش را عوض کند و تصمیم بگیرد که کدام دستش ممکن است بیشتر درد بگیرد خانم معلم گفت: هر دو تا دستات رو بیار جلو، و بعد سزای چنین بی ادبی را کف دستهای ابولی نقش کرد تا دیگر خودش را با پیکاسو عوضی نگیرد. بعد هم نقاشی اش را پاره پاره کرد و ریخت توی صورتش.
دفعه بعد که خط داشتیم نوبت ممدل بود که سزای گستاخی خویش را ببیند. چنان که معلم فرموده بود هر که هر چه دلش می خواست می نوشت و ممدل هم که بغل من نشسته بود صفحه را پر کرده بود از این یک مصرع “خری گم کرده ام شاید تو باشی” که زیر هم نوشته شده بود. ناگاه نگاه معلم بر دفتر ممدل افتاد و جیغ کوتاهی کشید و گفت:
– چه غلطا؟ حالا دیگه هر گهی دلت خواست می خوری؟ این چیه نوشتی وروجک؟
ممدل که ترس برش داشته بود جیکش در نیامد.
– چرا آرد به دهن گرفتی. می گم این کثافتها چیه که نوشتی؟
– خانم این شوخی رو همیشه دائی کوچیکه مون می کنه و ما همه می خندیم.
– غلط کرد اون و تو با هم دیگه. نشون بده ببینم با کدوم قلم نوشتی.
اما منتظر ممدل نشد تا نشان بدهد و مدادش را گرفت و از لای انگشتهایش رد کرد و همان برق معلم کذا در چشمهایش درخشید و زوزۀ ممدل به آسمان رفت. بعد هم صفحه نستعلیقهای ممدل را از دفترش کند و ریز ریز کرد و ریخت توی سطل آشغال.
کم کم ترس برم داشته بود. دیگر پرنده های کمتری می کشیدم. می ترسیدم که خانم معلم توی تقاشی های من هم اشکال پیدا کند. می خواستم پرنده ها را آن طرف کوه بکشم اما می ترسیدم که توبیخ شوم و پرنده هایم پاره پاره شوند، و کوه، بزرگ و قهوه ای، جلوی من و پرنده ها گردن کشیده بود.
قربانی بعدی جعفرقلی بود که سر زنگ خطاطی جملات نامفهوم توی دفترش نوشته بود و معلم مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شد.
– خرچنگ غورباغه کشیدی؟ از کی تا حالا کاتب زبون جن و انس شدی؟
– خانم ترکی نوشتم.
– به به ، به به ، چشمم روشن. به خر که رو بدی فکر می کنه عرعرم آوازه. الاغ مگه اینجا کلاس ترکیه؟
– نه خانم. همین جوری.
– حالا همین جوری رو بهت نشون میدم.
گوش جعفر قلی چنان در میان انگشتها و ناخنهای دراز خانم معلم پیچیده شد، که شد عینهو رختهائی که ننه مان می چلاند تا روی بند بیاندازد. گوشش را که ول کرد گفت: این هم همینجوری.
از پس این ماجرا خانم معلم که دید ما معنی آزادی قلم و اندیشه را نفهمیده ایم سخنرانی مبسوطی کرد که آزادی اندیشه بدان معنا نیست که آدم هر چه میلش کشید بنویسد و یا بکشد. معنایش این است که آدم نباید رونویسی کند و همان چیزهای خوب را هر جوری دلش خواست بنویسد.
اما اگر فکر می کرد که ما با آن چشمهای گردمان چیزی فهمیده بودیم اشتباه کرده بود و بیش از یک هفته نگذشت که صدایش از بالای سر فرضی به گوش رسید.
– این دیگه چه کوفتیه کشیدی؟
– هیچی خانم، هنوز تموم نشده.
– جونت تموم بشه. منو مسخره می کنی؟ حالا دیگه منو می کشی. من شاخ دارم؟ من دم دارم؟
– نه خانم، داشتیم شیطون..
که پشت دست معلم خورد توی دهن فرضی و پشت بندش هم یک کتک سیر بابت شاخ و دم شیطان نوش جان کرد. بعد معلم با غضب به همه ما نگاه کرد و گفت منو بگو که از یک مشت خر می پرسم چهار شنبه کیه؟ شما رو چه به آزادی اندیشه.
دفعه بعد که کلاس هنر داشتیم خانم معلم گفت من خیلی سعی کردم که معنای آزادی رو به شما الاغها یاد بدم اما شما آدم بشو نیستید. بعد یک کوزه گنده روی تخته کشید و گفت: همه همین رو بکشید.
* * * * * * *
این داستان با الهام از داستان “روزنامه نویس واقعی” اثر عباس پهلوان نوشته شد. یکی از بهترین آثار طنز فارسی از یکی از بزرگترین طنز نویسان ایران.