ای به جهان چون علم افراشته
هسته هستی به جهان کاشته
وصف تو را ای همه تو چون کنم
باور یک عمر دگرگون کنم؟
وصف تو از هر چه که پرسیده ام
جمله نشان تو در او دیده ام
باده عشق تو به هر لب رسید
روح ترا بر دل و جانش دمید
هار چه در او عشق تولی کند
پرتو حسن تو تجلی کند
تا که ز عشق ازلی دم زدی
عشق و جنون بر دل عالم زدی
شرک من از کفر سرّ زلف توست
عشق تو بی کفر نیاید درست
بود و وجودم همه از بود تو
کلّ جهان تار تو و پود تو
بود و وجود آمده از راز عشق
زان به جهان پر شده آواز عشق
ای به فدای لب و لبخند تو
جمله عالم همه پا بند تو
حیف زبان کوته و مقصد بلند
عقل کشیدست زبان را به بند
ور نه مرا این همه قال و مقال
نیست به گنجایش عقل عقال
در عجبم اینکه منم چیستم؟
کیستم ار من خود من نیستم
گمشده در خویشتنام وای من
کیست گرفته است چنین جای من
ای من نزدیک تر از من به من
بی خبرم از خبر خویش تن
طرفه سوالی که ندارد جواب
پیش دو چشمم شده گم آفتاب
گار تو به اعماق تنم نیستی
ای به درون خفته مرا کیستی؟
چیست که در خون من آید بجوش
کیست که از سینهام آرد خروش