درب کافی شاپ که باز شد، صدای غرش تاخت و تاز اسبهای تاریخی شنیده شد و با بسته شدن تدریجی درب، آن صداها نیز فروکش کردند. تعداد آدمهای توی کافیشاپ انگشت شمار بودند و کسی به ما توجهی نداشت. ” آن دختر که موهایش را پشت سرش بسته بود و به مقدار معتنابهی خوب بود” صندلی ای برداشت و روبروی من گذاشت و محکم روی آن نشست. آنگاه با نگاه نافذی رو در رو، چشم در چشم من نگریست. پلک نمیزد و هیچ نمیگفت. مهم نبود که من او را نمیشناختم، مهم نبود که او مرا نمیشناخت، در آن لحظه خاص، حتی دوستی ما هم اهمیتی نداشت. آنچه مهم بود این بود که ارتباط حسی خاصی از طریق این نگاه هذیان آلود بین ما برقرار میشد. یک چیز ماورأ الطبیعی لعنتی.
دستهایش را آرام بالا آورد و روی دو طرف گونههایم گذاشت. دستهایش داغ بودند، گویی تب داشت. نمیتوانستم تشخیص دهم که این “گرین تیمینت” بود که مرا رفرش کرده بود یا دستان طاقت فرسای او بودند که تلپ تلپ انرژی را در من میتپاندند؟ دستانش بسان آشیانه پرندهای بود که جوجههای تازه ازتخم در آمده گونههایم رأ در بر گرفته بودند. اکنون میتوانستی مسئولیت سنگین آشیانه پرنده رأ درک کنی. دستانش نرم و آرامش بخش بودند. باید اعتراف کنم ازتماس دستان او با گونههایم و گردنم یک لذت مادی و جنسی نیز در من شکل میگرفت که مرا معذب میکرد. میتوانستم هجوم جریان خون را در پایین تنهام احساس کنم. به خودم نهیبی زدم و گفتم: ” هی! خرابش نکن…”. باید از احساسات کلیشهای ناشی از تماس دستهای داغ دختر ناشناس با صورتم اجتناب میکردم.
چقدر بد بودم اگر میگفتم” ببخشید، من شما را میشناسم؟” باید میگذاشتم کارش را بکند. باید میگذاشتم روح مرا تسخیر کند یا اینکه مثل یک جنّ گیر، جنّ را از وجود من خارج کند. در ژرفنای معنای مژههایش به این حقیقت ایمان آوردم که بعضی چیزها را باید یا از نزدیک دید، یا اینکه اصلا ندید، بعضیچیزها گشتالتی نیستند. و بعد فکر کردم اگر مژه بزند شاید چیزی از من باقی نماند..هیچ..تمام…فینیتو..
لبهایش نازک و چشمانش درشت بودند. این دوتا با هم همخوانی نداشتند.میخواستم تا ابد چشم در چشم من بدوزد و من ساکت، صورتش رأ بکاوم. پرزهای گردنش هم برایم جذاب بودند. همیشه این پرزهای ظریف پشت گردن دخترها رأ دوست داشتم. زیر لب شروع کرد به خواندن ورد…چیزی شبیه:
“گابولی گاب گاب…گابولی گاب گاب…”
ضربان قلبم سریع بود. باید اتفاقی میفتاد. سرم رأ آرام و کنترل شده پیش آوردم، او هم سرش را پیش آورد. چشمانش را که در لحظه آخر قبل از بوسیدن میبست دیدم و چشمانم رابستم. سرم را کمی به سمت چپ متمایل کردم. بینیهایمان با هم تماس ظریفی پیدا کرد. لبانم را همچون یک بوس کننده حرفهای روی لبانش قرار دادم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. مثل بوسهای عاشقانه فیلمهای قدیمی سیاه سفید. با وجودی که لبهایش ظریف بود و نازک، بوسیدن آن شگفت انگیز بود؛ آبدار بودند و به تمامی روی لبهایم فیت میشدند.
بوس..مکیدن…تماس نفس ها…بوس…مک…بمک…بوس بوس…مکیدن لب…مالش آبدار لب ها…..لب..مکیدن..بوس..نفس…خماری…نزدیکی…بوس..لب..یام…مکیدن…..
وقتی از بوسیدن باز ایستادیم، هوا رو به تاریکی میرفت، ولی گرد وخاک اسبهای تاریخی از پشت شیشه کافی شاپ هنوز محسوس بود. کافی شاپ خالیاز مشتری بود و در شرف تعطیل شدن. لبان هردومان قرمز شده بود وکرخت. آرام برخاست. آخرین نگاهش را مثل آخرالزمان بدرقهام کرد. در را باز کرد و به آرامی با طمانینه و وقار در میان گرد وغبار محو شد….
آن ورد عجیب همچنان در گوشم مانده بود و خود را در من به تکرار کردن خویش فرا میخواند؛ “گابولی گاب گاب…گابولی گاب گاب…”