بر پیشانی دوستان نشان نمازست
پرسم و نگویندم این چه رازست
هر چند بر لبت نام خدا آوازست
کارت با دلت ناهمسازست
خم شوند و راست گردند و راز گویند
گفتاری عقیم را با خود باز گویند
بد گویی و بد کنی و بد اندیشی
در میان تبهکاران همه گاه در پیشی
بخشش جویی و بهشت و مرگ آرام
به نشان نمازی شوی آیا خوشنام
اینان از آتش گریزند و افتند در دود
بسازند بسیار دریغ اما از کار بی سود
دو چشمی که گرفتار غبارند
نه هرگز رهنما و یارند
یکی گشته در این راه زائر و تاجر
مسافران ندارند پیش روی ماهر
جان به تنگ آمده فریادش تا آسمان
رسیده اما کر است گوش این زمان
مرا به تن و نام توست نیاز
من سوی تو می کنم نماز
مرا مهری از تو در دل نهاده
خدایی که به من سپردت ای آزاده
به گناه نوشیدن هشتاد تازیانه
می زند تو را سخت زمانه
عاشق چه باک دارد از نام خویش
چو داند چیست فرجام خویش
تو زان داور خواهی یاری
که خود می تازد در گنهکاری
فرمانم دهی روزه گیر و فرمان می برم
هر چه گویی چون تو گویی به جان می خرم
موذن به اذانی چو فرمان دهد آب
بدست گیرم نخست جامی شراب
بشکن آیین خود با من بگو
چه یافتی زان همه جست و جو
که اکنون نه فرمان دار و نه فرمانبری
بیگانه در دست یک رهگذری
موذن بخوان با تو من آواز کنم
برخیزم و به می روزه باز کنم
A . R . M
داریوش آزادمنش