پریشانی دختر یتیم


پریشانی دختر یتیم
این داستان را بمادرم تقدیم میکنم که برای اولین بار بمن خواندن مجله ها را یاد داد. اوبرای من در آن زمان مجله های رنگی میخرید و برایم داستانهای آن را میخواند. بعدها من بقدری بخواندن مجله ها عادت کردم که پاتوق من دکه روزنامه فروشی بود . صاحب آن دکه هم که مردی خوب و مهربان بود اجازه میداد تا من روزنامه و مجله هایش را بخوانم و یکی را هم بخرم. هیچوقت بمن غر نزد که بچه روزنامه ها را مفتی نخوان. همیشه مهربان بود زیرا میدانست که من نمیتوانم همه مجله هارابخرم. آسیای جوان  سپید و سیاه و اطلاعات هفتگی و فردوسی  ترقی و روشنفکر و  … متاسفانه من معتاد بخواندن داستانهای آنها شده بودم.که بطور سریال نوشته میشد. خوشبختانه بعد  در اثر انتشار کتابهای کوچک به کتابخوانی رو آوردم. بعد از مدتی کتاب خواندن شروع به نوشتن کردم و معلم های انشا ما که آقای جلال آل احمد و جلال مقدم بودند مرا خیلی تشویق میکردند که داستان نویس بشوم. آنان که با مادر من همکار بودند همیشه به مادر من میگفتند که پسرتان خیلی با استعداد هست.
ولی متاسفانه علاقه شدید من به نوشتن و کتاب مرا از کار در سایر رشته ها باز داشت و چون معلم مادر ریاضی هم معلم خوب وو تحصیکرده ای نبود لاجرم من روفوزه شدم و مجبور شدن به مدرسه دیگر بروم زیرا خجالت میکشیدم که بچه ها بگویند که سهراب با معدل هیجده روفوزه شده است.  
شاید رفوزه گی من هم بیشتر برای این بود که معلم ریاضی بمن که نمایشنامه نویسی میکردم ونمایشنامه های من در دبیرستان روی صحنه میرفت و خیلی تشویق میشدم حسادت میکرد. زیرا او دانشگاه نرفته بود و اینطور که بعدها دریافتم تنها دیپلم کلاس یازده را داشت.

نه سال بیشتر نداشتم که پدرم در بستر بیماری برای همیشه مراترک کرد. آنروز حالش بسیار بد بود دست هایش یخ کرده بودند وپاهایش و رانهایش خشکیده شده بودند.  آه آیا یک دختر نه ساله طاقت دیدن این چنین صحنه هایی را دارد؟ آیا من میتوانستم پدر خود را در چنان حالتی ببینم؟  کودکان دیگر همه دارای پدری سالم و برومند و توانا بودند و پدر من به زمین چسبیده شده بود و بقول خودش زود زمین گیر شده بود. آری این همان پدر ورزشکار و قوی من بود که مرا براحتی روی کف یک دست خودش بهوا میبرد. آه پدر من  پدر من اکنون با چشمان کم شعاع و بی نورش و بی حالتش بمن داشت حالی میکرد که دوستم دارد بمن نگاهی عاشقانه میکرد و گویا بیشتر دلش برای من میسوخت تا برای درد و رنج و بیماری جانکاه خودش. چیزی شبیه به خوره مرا و افکارم را درهم می شکست و درهم میکوبید و میخوردشان. توان و قدرتم داشت در هم میشکست و گویی تمامی وجودم به ضعف مبتلا شده بود. آنها که او در چهره اش بود دیگر چشمهایش نبودند زیرا بمن همانطور خیره مانده بودند.  وبا اشتیاق بمن مینگریستند و مژه هم نمیردند. با خنده ای بسیار مصنوعی گفتم پدر جان حالتان خوب است. مثل اینکه مسخره اش میکردم آیا با آن حال کسی میتواند خوب باشد؟

وای خدای من مثل این است که دیگر نمیشنود. چرا جواب مرا نمیگوید. چرا هماچنان با سکوت و با نگاهی خیره و بی فروغ بمن مینگرد؟ همانطوریکه او خیره شده بمن نگاه میکرد و بمن زل زده بود از شدت تاثر سرم پایین آمد صدایی که گویی از فرسنگها راه دور میآید و بزحمت شنیده میشد گفت دختر قشنگم چرا ناراحتی . من نمیخواهم که برای مریضی من ناراحت بشوی. وی با آن حالت مریضی و درد و رنج باز هم فکر این دخترک کوچک خودش بود و نمی خواست در دنیای ظالم او را تنها رها سازد. او با کلنجار رفتن با آن پیر زن لجوج یعنی بیماریش باز حال مرا میپرسید و از ناراحتی من ناراحت میشد. دیگر طاقت نداشتم  و اشگ در دو چشم من حلقه زده بود و چشمانم از اشگ  کاملا پر شده بودند. و کم کم اشگها سعی میکردند که روی چهره ام بغلطند و به زیر روی صورتک پدرم بیفتند.
پدرم با زحمت بمن اشاره ای کرد و میخواست که نزدیکتر روم. سرم را روی صورتش بردم و دیگر این قطره ای درشت اشگ بودندکه صورت وی را خیس میکردند.  دوستی و محبت عمیق او بمن او را زنده نگه داشته بود و با مرگ مبارزه میکرد. گویی نیروی برق به او وصل شده بود. گفت خدایا چه میکنی چرا مرا آنقدر ذلیل و بیچاره کرده ای؟ خدایا من که همیشه ترا عبادت کرده ام و به همه رسیدگی کرده ام من که ثروتمند و دزد نبودم چرا با من ای خدای مهربان این چنین کردی تا دخترک کوچک من یتیم گردد. چهره اش مرتعش و لرزان بود وصدایش میلرزید  و بشدت از خداوندش گلایه میکرد و میگفت چرا او بایست برود و دخترک کوچکش را تنها رها سازد. میدانست که ثروت و چیزی برای آنها باقی نگذاشته است تا از آنان حمایت کند.
پدر من مردی پاک و بی آلایش بود و هرچه داشت به بینوایان میداد. شاید اگر میدانست که اینقدر زود میمیرد برای ما هم پس اندازی باقی میگذاشت.  مادرم بازوان مرا گرفت ومرا به زور از اتاق بیرون برد. وای دیگر حتی نمیگذارند که من پدرم خودم را هم ببینم. صدایی بگوشم خورد که با نوایی آهسته با هم پچ پچ میکردند و بهم میگفتند… آنان خیلی از پدر من پیر تر بودند. میشنیدم که میگفتند  بیچاره دختر بدبخت . پدرش دارد چراغ روشن میکند. خواستم فریاد بزنم وبگویم  بد بخت چرا. برای چی؟ آه دیگر من طاقت ندارم این راز رابرای شما بگویم . آنشب پدرم رفت یعنی مرد و یعنی مرا تنها گذاشت. شیون مادرم و تنها قوم ماکه همان دو پیر زن فرتوت بودندبه آسمان بلند شد. نمیدانم برای چه گریه میکردند؟ راستی چرا پدرم مرد و ما را رها کرد؟ برایم قابل قبول نبود زیرا خودم اورا خوابیده دیدم مگر میشود که انسان به این راحتی بمیرد؟ اینها میگویند که پدرت به آسمان پرواز کرد پس چرا نمیگذارند که من به اتاق او بروم و خودم هم ببینم که او دیگر نیست.  چرا نگذاشتند که من پهلوی پدرم باشم. تا اینکه خودم بینیم که او پرواز کرده است.
آری من دیگر یتیم شده بودم و دیگر کسی بچشم محبت بمن نگاه نمیکرد بلکه نگاه ها همه حاکی از ترحم بودند. رفتار ترحم آمیز دیگران مرا کلافه کرده بود. همه بمن ترحم میکردند ترحمی که هر کسی ممکن است و  به هر توله سگی ترحم  میکند. از آن نوع ترحم ها. چه ظلمی بمن شد حتی نگذاشتند تا لحظه های آخر من پدرم را ببینم. وای که او رفت و مرا تنهای تنها گذاشت چرا او رفت من که برای او دختری مهربان بودم و همیشه حرفهایش را گوش میکردم و به او چشم چشم میگفتم.  خدایا خدایا آیا اودیگر باز نمیگردد؟ نمیتوانم باور کنم که پدرم برای همیشه رفته است و دیگر باز نمیگردد.  نمی توانستم چگونه اینکار انجام شده ولی گذشت روزها و هفته ها و ساعت ها و دقیقه ها پشت سرهم بمن ثابت میکردند که پدر باز نخواهدگشت. چندین روز بعد بودکه ما مجبور شدیم که آن خانه لعنتی را خالی کنیم و چون نمی توانستیم که اجاره آنرا پرداخت نماییم. و بیک کلبه کوچک گلی خزیدیم. ( خانه های شصت هفتاد سال پیش تهران خیلی ها گلی بودند یعنی با خشت ساخته شده بودند سقف آنان هم چوب بودکه روی آن حصیر میگذاشتند و بعد روی آن یک لایه گل باحتمال گل رسی همراه با کاه میریختند. و هر تابستان میبایست بر روی آن نمک ریخت و با چیزی شبیه استوانه سنگی آنرا کوبید تا بتواند برای زمستان طاقت بیاورد. این استوانه سنگی در وسط یک سوراخ داشت که از آن یک طناب رد میکردند و یک نفر آنرا میگردانید و مرتب نمک میریختند که کاه گل رسی سفت بشود. خانه ای که دخترک و مادرش و همراه با پسرک کوچکتر رفته بودند از این نوع خانه  های بسیار ارزان قیمت بود. کف این خانه گل بود و آجر در ساخت آنها بکار نرفته بود. بعضی از این خانه ها نمای آجری داشتند ولی بیشتر آنها از خارج یا با گچ سفید میشد و یا با کاه گل پوشانیده میشد. این نوع خانه ها بایست خیلی مورد بازدید و مرمت قرار میگرفتند. خانه های بهتر آجری بودند وسقف آنان یا شیروانی بود و یا آسفالت و یا موزاییک.شاید خانه اول آنان که اجاره کرده بودند از نوع خانه های آجری بود که سقف محکمتری داشت. )

کلبه با یک درب شکسته بخارج باز میشد و از داخل هم کلون داشت که میشد شبها آنرا از داخل ببندیم. ( کلون یک چوب بزرگ است که کار قفل را میکرد و شب ها در داخل دو قسمت چوب سوراخ شده که در دو طرف لنگه در بودند وارد میشد و مثلا درب کلون میشد. برای ساختن خانه های بسیار ارزان معمار ها و بنا ها از دربهای کهنه ساختمانهای خراب شده استفاده میکردند. مثلا همان کلون شاید مال دویست سال پیش بود که کهنه آن خریداری شده بود و به اتاق وصل گردیده بود. )
دیگر نه در مدرسه و نه در هیچ جای دیگر بمن حتی نیم نگاهی هم نمیکردند. همه اظهار ترحم میکردند و کلمه بیچاره دخترک یتیم همیشه در گوشهای من زنگ میزد. من این ترحمهای اعصاب خرد کن را نمی خواستم. ولی گویا مجبور بودم که تحمل کنم. خدایا چه کنم بهر که سلام میکردم با ترحم وحشناکی یا جواب نمیداد و یا با اکراه جوابی خفه بمن میداد. آیا بشر خدای من اینقدر ظالم وخود خواه است. وقتی بمدرسه میرفتم شاگردان در گوشهای هم پچ پچ میکردند و آری آنها قبای پاره و مندرس وکفش کهنه و پاره مرا بهم نشان میدادند و میخندیدند و مسخره ام میکردند.

ای دختران ظاهر بین مگر ممکن نیست  که در زیر این لباسهای کهنه و پاره باز قلبی مهربان بطپد؟ قلبی روشن و صاف و پراز مهر و دوستی وعشق. آه شما چقدر …چه بگویم شاید آنان حق داشتند که لباس سفید و تمیز انان و کفشهای نوی ایشان در مجاورت لباسهای مندرس و پاره پوره من شاید خراب میشد وشاید مادرانشان آنها رادعوا میکردندکه گرد دختر یتبم وفقیر مثل من نگردند. ولی آیا این تقصیر من بودکه فقیر شده بودم  من هم که پدری توانا و پول در آور داشتم حالا چه کنم که او مرده بود و دیگر نمی توانست از ما حمایت کند.

 

آه خدای من تقصیر چه کسی است؟ آنها مرا مسخره میکنند و بمن ترحم گزنده مینمایند. آه خدای من چرا اینقدر من ظلم کرده ای  مگر من چه کار بدی کرده بودم. من که همیشه درسهایم میخواندم و بمادر و پدرم سلام میکردم. نماز هم که میخواندم دوروغ هم نمیگفتم. چرا بایست این سرنوشت شوم نصیب من گردد. مردم تقصیر ندارند آنها میخواهند تفریح بگویند خوشحال باشند متلک بگویند ولی من چرا بایست قربانی بشوم.

آیا حق دارم از تو ای خدای مقتدر بپرسم که چرا پدر مرا بردی؟ ولی آیا خود خدا هم گنه کار است که پدر مرا از من ستانید؟ آنوقت ها رفقای کوچکتر من میگفتند دیروز پدرم بمادرم میگفت فلانی من هم اینقدر پول کش رفته و رشوه گرفته ام و یا اضافه دروغی گرفته ام. بیا برویم با این پول اضافه عشق کنیم. آیا خدا بمن جزای بد میدهد که پول دزدی آورده ام خانه؟ مادرمان میگفت اوخ اینقدر سر خدا شلوغ است و اینقدر بنده بدتر دارد که به تو اکیبیری رسیدگی نخواهد کرد  وقت ترا ندارد.  خوب بدین ترتیب پس خدا هم وقت اضافی ندارد که به دردهای و خواهشهای من بینوا رسیدگی کند. ولی مثل اینکه صدایی در گوشم میگفت صبر کن دختر کوچولو خدا بتو هم رسیدگی خواهد کرد.

روز های بعد دانستم که این دنیا اصلا ارزش ندارد و ارزش فکر کردن را هم ندارد و خیلی کوتاه و بی فایده است.  زیرا آخرش بالاخره هیچ میشود و هیچ و پوچ است. مرگ همه را میبلعد همچنانکه پدر مرا بلعید.  و من از هیچ و پوچ توقع داشتم آنها هم که گول زندگی و دو روزه را میخورند بسیار کم عقل هستند و برای هیچ و پوچ بروی هم شمشیر میکشند و همدیگر را مثل گرگان گرسنه میدرند.  هر جا که اکنون من مبرفتم با نگاه مسخره و گنک مردم برخورد میکردم  هیچ کس دیگر بمن اهمیت نمیداد.  مادرم خیلی کار میکرد تا شاید بتواند زندگی را بچرخاند.  وی رخت های کهنه این و آنرا میشست  و از آنان برای هر تکه رخت مقداری میگرفت و فکر میکنم دو ریال برای هر تکه رخت مزد میخواست. ولی این مقدار پول کفاف حتی خوراک ما را هم نمیداد. ( فکر کنم در آن موقع یک نان تافتون دو ریال بوده است)

صدمه زندگی و اداره کامل دو بچه او را هم مریض و ناتوان کرده بود دستهایش قدرت سابق را نداشت که خوب رخت بشوید و از این جهت مشتریهایش روز به روز کمتر میشدند. همه کس به زنهای دهاتی قل چماق رخت میدادند که بشوید نه یک بیوه زن شوهر مرده با دو تا بچه کوچک.  برای کار خانه هم بهر جا که میرفت به بهانه ای او را دک میکردند. و رختهایشان را به دیگران که گردن کلفت  قوی بودند میدادند. (در آن زمان ماشین های رخت شویی نبود و همه رخت را سر حوض ها می شستند و آبکشی میکردند. حتی آب لوله کشی هم نبود. بعضی جاهای تهران آب لوله کشی داشت. و دیگران از جوی بار ها به آب انبار ها آب میانداختند. آب ها گل آلوده و کثیف بود ولی بعد از مدتی که در آب انبار ها میمانید کجن ها ته نشین میشدند و آب ظاهرا پاک و تمیز میبود. ولی باز شاید همان آب پر از میکربهای خطرناک بود. در حوض هم اغلب آب کرم میگذاشت و یا جانوران کوچکی بنام خاکشیر در آب میلولیدند. برای همین در حوض ها ماهی حوض رهای میکردند که آنها را میخورد و باز ظاهرا آب پاک مینمود.)

مادر رخت ها را از خانه ها جمع میکرد و بخانه میآورد و سر حوض میشست.  و با همان آب حوض هم آبا میکشید.  هر وقت میخواستم اورا کمک کنم میگفت نه دخترم تو برو درس بخوان که مثل من کلفت نشوی.  برو بچه من درسهایت را حاضر کن تا شاگرد خوبی باشی و معلم از تو راضی گردد. ولی آیا با آن زندگی و با پریشانی میشد که آدم حواس هایش را بتواند جمع کند و درس هم بخواند؟ خدای من پدر و مادر چقدر خوب هستند. وضع ما اکنون از بدبختی و پریشانی هم گذشته بود.  در روی دستهایم که پوشتسان خشکیده و سخت شده بود حالتی چرکین داشت زگیلها دستهایم را آزار میدادند. کمبود غذای خوب و نداشتن وسایل بهداشتی ما را عذاب میدادند. بچه ها میگفتند که روی دستهایم کبره بسته است.  بهر کجا که میخزیدم  از دور مرا میراندند. معلم مدرسه بمناسبت گله شاگردان از من خواسته بود که سوا بنشینم.  چرا مردم اینقدر بمن ظلم میکردند. همشاگریهایم گله داشتند که چرا لباسهای هم کهنه است.  و خوش لباس مثل سابق نیستم. خواهش میکردند که از آنان فاصله بگیرم.  زیرا میترسیدند که مریض بشوند و یا لباسهایشان میکربی بشود. آنها حتی رغبت نمیکردند که با من حرف بزنند. آری مگر زیر لباس کهنه یک قلب صاف و پاک نمیتواند آشیانه کرده باشد. من همه دوست داشتم ولی آنان با من نامهربان و خشن بودند.  از من دوری میکردند و پرسش های من را بی پاسخ میگذاشتند.   خودمن هم از لباسهایم متنفر بودم ولی مادرم نمیتوانست برای من لباسهای بهتری بخرد. مادر بیچاره من هم داشت مثل شمع میسوخت تا کلبه مارا گرم و روشن نگه دارد. هیچ کس نمیخواست باور کند که در زیر این لباس پاره و کهنه قلبی میطپد که آنان را دوست دارد. اکثر مردم با من مثل یک حیوان رفتار میکردند گویی من فکر و قلب ندارم.  از همه چیز داشتم که بیزار میشدم. معلم مدرسه از من خوشش نمیآمد و دوستهای سابقم مرا رها کرده بودند.  تنها مادرم و برادر کوچکم بود که با من مهربان بودند. برادرم که بسختی میتوانست احساسات خودش را بیان کند. تنها مادرم بود که مایه امید من بود. او هم هر روز لاغر تر و چروکیده تر میشد. و بخود اصلا توجهی دیگر نداشت. و بیشتر بمن و برادرم توجه داشت. وی مرتب کار میکرد و مرتب میدوید تا ما گرسنه نباشیم. فامیل ودوستان پدرم عوض کمک بما سر ما را کلاه هم گذاشته بودند مثلا پسر خاله پدرم که پدر به او خیلی اعتماد داشت و میگفت که او یک بهایی مومن است تمامی اندوخته پدرم را که نزدش نهاده بود تا با آن کار کند حسابهای سنگین بالا آورد و تقریبا تمامی ثروت پدرم را بلع فرموده بود. اگر پدر زنده بود او جرات چنین کاری را هیچ وقت نداشت ولی حالا که او مرده بود و رفته بود و وی که نامش منوچهر خان بود همه سرمایه پدر را خورده بود و زیر رو را برده بود.  وضع او از وقتی که پدرم رفته بود خیلی خوب شده بود. فرشهای نو خریده بودند وبچه هایش لباسهای قشنگ و گران قیمت میپوشیدند دیگر حتی بخانه ما هم نمیامدند.

منوچهر یک تاجر خرده پا بود ولی با پول پدرم که به او داده بود تا با آن کار کند و سودی هم از استفاده هایش هر ماه به او بدهد حالا او همه پولها را بالا کشیده بود و تازه پشت سر پدر هم حرفهای بد میزد. که بیعرضه بود و نتوانسته بود سرمایه ای پس انداز کند. در صورتیکه خودش یکی از غارتگران سرمایه پدر من بود. او میگفت که پدر ساده بود یعنی خر بود وهمه سرش را کلاه میگذاشتند  خب او هم یکی از آنها بود که بسر پدر من کلاه گذاشته بود.

 

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!