مرگ کبوتر سفید دوست سبز پوش قسمت پنجم
( دنباله داستان که از قلم خودنویس یک پسر سیزده ساله در شصت سال پیش نوشته شده است. با توجه به محیط آن زمان و امکانات آن دوره) تو که میدانی فلوریا گرامی من در نامه هایم مقدمه ای بکار نمیبرم. لابد میخواهی در باره آن پرنده سفید زیبا بیشتر بدانی. من که داستان نویس و یا نویسنده که نیستم بلکه یک دانش آموز متوسط هستم که کتابهایی هم خوانده ام. من برایت داستان نمی نویسم بلکه ماجری را شرح میدهم همانطوریکه اتفاق افتاده است. خواهش من این است که دیگر در نامه هایت از نوشین نا ها چیزی ننویسی خودت میدانی که چقدر از او بدم میآید. ( همانطوریکه میدانید در گذشته و شاید هم حال دختران ایرانی اغلب پسران همسن و سال خودشان را جدی نمیگرفتند وسعی داشتند با مردانی معاشرت کنند که لااقل ده پانزده سال از آنان برزگتر باشند تا بتوانند بعد با آنان ازدواج کنند و البته که آن مردان بایست دارای خانه و یا آپارتمانی حتی اجاره ای و ماشین هم باشند. دوستی با پسری سیزده ساله که در خانه پدر و مادرش زندگی میکرد و تازه کلاس هشت بود برای حتی دختران کلاس هشتی هم جالب نبود. منتهی نویسنده داستان ما به احتمال دارای پدر مادری خوب و از طبقه متوسط بوده است و با داشتن قدی بلند و غلط انداز اورا بسیار بزرگتر از سن و سالش تخمین میزدند. و چون اهل کتاب خوانی ومطالعه هم بوده است بدین تریتب خوب و پر محتوی صحبت میکرده است و اینطور که بعد ها از نوشته هایش پیر بردم حتی دوست دختر ساده دانشجوی هم که از او شاید ده سال بزرگتر بوده است داشته است. منتهی بعد از اینکه دختران متوجه میشدندکه با یک پسر بچه سیزده ساله هم صحبت شده اند در اولین فرصت او را ول میکردند و این باعث خشم زیادی در نویسنده میشده است و میخواسته با همان بچگی هایش نوعی انتقام از آنان بگیرد. ولی گویا فلوریا یا فلور به او زیاد از حد محبت کرده و دل و دین پسر بچه را ربوده است. خشم وی به نوشین نا و دیگران هم باحتمال از همین مطلب سر چشمه میگیرد. )
خلاصه فلوریا گرام کبوتر بود سفید و واقعا قشنگ و زیبا حتما اگر تو هم او را میدیدی بی اختیار در صورت فرارنکردن او چشمان زیبایس را غرق بوسه میساختی. آن روز کبوتر سفید رفت و مرا در غم تنهایی گذاشت ولی او مثل دیگران بی وفا نبود آنشب چند ساعت بعد از رفتن او به رختخواب رفتم نور دقیق و زیبای لامپ سرخ فام اتاق خوابم را با نوری شاعرانه روشنایی میبجشید و گاه گاه شبح کبوتر سفید را در اتاق میدیدم. با نمایان شدن شبح کبوتر تمام حواسم به او متوجه میشد. ولی افسوس که رویایی شیرین بیشتر نبود. بامدادان روز بعد باز به انتظار کبوتر سفید لب پنجره روی به صحرا نشسته بودم و کم کم بیاد دورانی افتادم که با هم درس میخواندیم و در کنارت بودم.( در شصت سال پیش شیمران مکانی بسیار ساکت وخلوت پراز گندم زار هاو جوستان زار ها و مزارع متنوع بود و نیز دارای باغهایی زیبا و پراز درختهای گردو بودند شاید در آن زمان بازار میوه و گندم تهران به شمیران ها وابسته بودند. در باغهای شمیران که اکنون متاسفانه همه آهن و بتن آرمه شده و بجای آن باغهای پر از درخت میوه یک مشت آپارتمان غول پیکر ساخته شده است. و تمامی زیبایی شمیران تبدیل به آهن و فولاد و مصالح ساختمانی کرده اند. شهرداری شمیران که برای یک تعمیر جزیی بسختی اجازه میدهد ولی به دلایلی راحت جوازهای ساختمانی برج در کوچه های شش متری را میدهد و تمام ساختمانهای ویلایی و اصیل شمیران محکوم به تخریب هستند تا بجای آنها برج های آپارتمان نشینی یک خوابه و دو خوابه ساخته شود. و اکنون شمیران هم مثل تهران وشاید هم بدتر پراز ماشین های ساخت مثلا وطن هستند و تمامی کوچه باغهای آن پراز پژو و … میباشندو تمام مزارع آن نابود شده است. متاسفانه دولت ایران بجای آباد کردن مکان های خالی و ایجاد شهر های مدرن صنعتی به جان ساختمان ها و باغ های قدیمی و پراز تاریج و مهم پرداخته است و تمامی آثار قدیم تهران و شمیران را نابود میکنند. مثلا خانه زمان قاجار در امیر اکرم را که یک اثر تاریخی بودتخریب و تبدیل به یک برج بساز بفروشی کردند. حالا هم بجان ساختمانها و آثار قدیمی افتاده اند تا آنان را بی جهت تخریب و بجای آنان برجهای بساز بفروشی بسازند. همانطوریکه بجان ماشین های قدیمی و سالم و پر بهایی کهنه افتاده اند وتنها بجرم اینکه آنان قدیمی هستند مثلا چهل ساله با وجود اینکه تنها مثلا پنجاه هزار کیلومتر راه رفته اقساط فرض کرده و آنان را نابود میسازند و بجای آن اتومییلهایی نظیر …ساخت وطن را مثلا جایگزین میکنند. در صورتیکه همه میدانیم که در دنیای پیشرفته اتوموبیل های قدیمی را در صورتیکه نقص فنی نداشته باشند نمره میکنند و حتی به آنان نمره آنتیک میدهند تا باقی بماند و همه میدانیم که اتوموبیل های کهنه میتوانند حتی قیمت های سر سام آوری هم داشته باشند. ماموری هشیار شهرداری مراقب هستند تا خانه های قدیمی تعمیر نشوند و برای اجازه تعمیر بایست از هفت خوان رستم رد شد. در صوریتکه راههای غیر قانونی باز است. متاسفانه رشوه خواری تبدیل به یک اصل شده است و همه کاری خلاف با رشوه انجام میشود. رحمت به کفن دزد قبلی. باری در دوران این داستان شمیران یک ویلا بزرگ بود که اهالی تهران برای تعطیلات به آنجا میآمدند تا از هوای خوب آنجا استفاده کنند ولی اکنون شمیران پراز دود بنزین و گازوییل است و تمامی کوچه پس کوچه هایش ماشین است که از در و دیوار بالا میرود. این است که اکنون مردم به گلندوک هجوم برده اند و در آنجا ویلا میسازند تا زندگی بدون دود و گاز داشته باشند.)
صحرای قشنگ و باغ های زیبای شمیران هم در جلوی من بودند. ناگاه لکه ای سفید که حکایت از کبوتر سفید زیبا میکرد در آسمان هویدا گشت. و کم کم رو به واضح شده میرفت لحظه ای بعد چند کبوتر با متانتی خاص روی پنجره ما نشستند و با من چند گامی بیشتر فاصله نداشتند. گویا جایشان ناراحت بودو خوب ننشسته بودند. زیرا پرواز کنان اندکی از روی پنجره بلند شدند. قلب من برای لحظه ای ناآرام شد ولی ودوباه آرام گردید زیرا بعد از چرخی کوتاه دوباره پاهای قشنگ سرخ رنگ کبوتران مانند چرخهای هواپیما از هم باز شدند و آرام روی پنجره نشستند. با شوقی کودکانه لبخندی عجیب به آنان زدم. تنها مونس من بعداز اینکه تو رفتی این کبوتر بود. از تنهایی و بی کسی خیلی دلم گرفته شده بود.
با قلبی صاف و با مهری تام لبخندی دیگر بدو زدم روح تو و شخصیت ترا در این کبوتر زیبا میدیدم. طوطی منزلمان که پدر سعی میکرد به او آموزش زبان بدهد یک جیغ بلند کشید و چون جیغش بی هوا بود. کبوتران وحشت زده سرشان را به عقب رو به حیاط برگردانیدند. خواست با یک حمله او را بربایم ولی به این دزدی عجیب نتوانستم تن در دهم. پس آهسته دستم را به آهستگی بر پشتش مالیدم و اورا نوازش کردم. وحشت زده از بحالت نوازش کشیدنم بر پشتش حالت فرار بخود گرفت ولی نمیدانم چطور دوباره آرام شد و نشست تا من اورا نوازش کنم. خیلی برایم عجیب بود که این کبوتر اینطور بمن اعتماد کرده است. خواستم به حیاط بروم و برایش از دانه های طوطی که به قوطی هم میگفتیم ببرم. ولی باز ترسیدم که از نبودن من استفاده کند و پرواز نماید و مرا دوباره در تنهایی باقی بگذارد. اینطور فکر میکردم که مهمان نیست و برای من و زندگی با من و بخاطر من آمده است. ولابد بچه ها شوهرش را هم همراه آورده است. پس او را ترک نکردم و همانجا باقی ماندم. سرش را که از سپیدی برق میزد و در زیر آفتاب درخشان آن روزی زیبایی خیره کننده داشت بطرف بالا و بسوی من کرد چشم گرد و جذابش از پهلو و نیم رخ مرا تماشا میکرد. میخواهم بدانم که مرا چگونه میدید. زیبا زشت وحشتناک هول انگیز یا دوست داشتنی مهربان و بی ریا خلاصه میخواستم بدانم که در باره من چگونه فکر میکند.
آیا تو این را میدانی که من همیشه میخواستم که از قلب و فکر همه با خبر باشم که در باره هم جنس های خود چگونه اندیشه میکنند. کبوتر لحظه ای مرا با دقت و کنجکاوی نگریست با ترس از اینکه فرار و پرواز نماید بوسه ای بر سرش زدم که این بوسه پراز محبت و مهربانی بود. فرار نکرد ولی نمیدانم چرا پاهای زیبای سرخ رنگش میلرزید. شاید هنوز هم به من اعتماد نداشت. گویا از این بشر سخت گیر و بد جنس ناراحتی های فراوان کشیده بود. توک ضعیف و قشنگش را که در روی آن بینی های جذابش قرار داشتند با وضعی دلکش باز کرد. که نمیدانم برای دلربایی یا برای کار دیگری بود و با باز کردن توکش یک خمیازه بسیار با مزه کشید. در حالیکه زبان نوک تیز وصورتی اش نمایان گشت و با احتیاط دستم را جلو بردم و نزدیک پاهایش دستم را گذاشتم در زیر پنجه های خوش تراش او … با کمی غرور و زیبایی گویی که چندین سال است بامن آشنا انیس و مونس من است قدمی بلند برداشت و روی دست من ایستاد و بعد نشست. مثل اینکه عشق مرا بخودش درک کرده بود. خانواده او هم مارا با تعجب نگاه میکردند. و منتظر بودندکه ببینند مادرشان وهمسر با من چه میکند. او را بداخل اتاقم بردم گویی که ناراحت و هراسان شده بود زیرا دوباره روی پاهایش در دستم ایستاد و حالت فرار بخودش گرفت با شتاب بجای اول نزدیک پنجره باز گشتم و دستم را نزدیک پنجره بردم تا کبوتر خیال نکند که میخواهم او را بدزدم.
این بار کبوتر بسیار آرامتر از پیش بود. گویا که به عشق من اطمینان کرده بود. اورا نزدیک گوشم بردم با حرارت و شتاب قلب کوچکش میزد و تند تند میزد و نفس میکشید. سینه پف دارش و سفیدش بالا پایین میرفت. دوباره او را به گوشم به آهستگی نزدیک کردم و بضربان لطیف قلبش گوش فرا دادم. چقدر خوش حالت و با صدایی زیبا میزد. مثل یک آهنگ قشنگ. چقدر سینه بی کینه و زیبایش بالا و پایین میرفت خیلی دلنشین بود. دوست من اگر بدانی که این چه موهبتی بچگانه برای من بود. و از اینکه او اکنون مال من شده بود خیلی شاد بودم. پرنده با من به اتاق آمد و با آمدن او هر سه کبوتر دیگر که شوهر و بچه هایش هم بودند به داخل اتاق من پر کشیدند.
او را روی میز قرار دادم و سه کبوتر دیگر هم نزدیک او قرار گرفتند. و من یک بشقاب کوچک پلوی را در برابرشان گذاشتم تا باهم بخورند. و با تکان دادن سرم مثلا به آنان اجازه خوردن را دادم. من هم یک پشقاب پلوی و خورشت برای خودم آوردم و خواستم که همگی با هم مشغول خوردن شویم. ولی او از پشقاب غذا نخورد. و همچنان با حرارت و شیفتگی بمن نگاه میکرد. برای بار چندم پر کشید و این بار سر شانه من نشست. پس از تردیدی کوتاه سرش را پایین آورد و با چشم گرد و زیبایش با حالتی خاص دهان مرا که برنجهای پخته شده را له میکرد تماشا نمود. با علاقه ای بسیار دندانها و لبهای مرا مینگریست که برنج ها را له میکردند. به برنجهای پخته بلند قد نگاه میکرد و از سپیدی آنان شاید لذت میبرد. مثل اینکه او از هر چیز پاک و سفید مثل خودش لذت میبرد. لحظه ای بعد با نهایت مهربانی و دقت و علاقه طوری کاملا خودمانی توک ظریف و زیبایش را جلو آورد و پس از لحظه ای تامل و کوتاه مدتی تردید و پس از کوته زمانی بسیار کم و محدود با نهایت دقت و ظرافت توک خود را میان دو لب من کرد و با یکدنیا ناز برنج بزرگ و باد کرده ای را با دو سر توکش با ظرافت و مهربانی گرفت و با حالتی بس دلربا و با لذتی تمام آنرا خورد. گویا از فرط لذت بو که چشمانش را با دو پلک سفید وزیبایش بست و باز نمود. مثل اینکه برنج تلخ نبود و به او مزه بسیار داده بود. زیرا این کار را چندین بار تکرار نمود.
سپس از روی شانه ام بر روی میز جفت زد گویا نمی خواست از شاهپرهایش استفاده کند. و بدین ترتیب پرهایش برای نشستن او بر روی میز به او کمکی نکردند. گویا این پرش برایش ناراحت کننده بود. و گویا پاهایش ضرب دیده بودند. زیرا بعد از شنیدن صدای تق و افتادن او بر روی میز این پا و اون پا کرد. چند بار یکی از بالهایش را تکان دادو یکی از پاهاش را برداشت و دوباره به روی میز نهاد. نیم رخش رو به من بود و با نگاهی دلکش مرا مینگریست. لحظه ای گذشت دم زییای چتریش را تکان داد. و روی میز نشست. و بالهایش را برای رفع خستگی از هم باز و روی میز ولو کرد. و بعد برای رفع کسالت چند بار بالهایش را به لطافت بی نظیری بهم زد. و با این پر زدن بسیار آهسته و دلکش بادی خنک و ملایم چهره ام را نوازش داد و گویی که نسیم فردوس و بهشت جاویدانی است که به چهره ام میخورد. با لذتی عجیب او را و هیکل دلربایش را تماشا میکردم و از دیدن خسته نمیشدم. شاید فقط دوست من تو بتوانی لذت بی سابقه مرا حس کنی.
با دیدن او همیشه یاد آن دوست سبز پوش خودم می افتم. گرچه او سفید پوش و تو سبز پوشی ولی برای من رنگها فرق نمیکنند همه آنان زیبا و دلربا هستند. بخصوص اگر به تن معبودی چون دوست خوب من فلور باشند. تو هم مثل همین کبوتر خوب و زیبا هستی. ایکاش تومیبودی و او را از نزدیک میدیدی آنگاه میدانستی که چرا قلب مرا ربوده است همان طور که تو ربودی. برایت فردا دنباله ماجری را مینویسم امیدوارم که پست نامه مرا به تو برساند و در سطل آشغال نیندازند. توی سبز پوش و کبوتر سفید هر دو شما دوست من هستید و اکنون کبوتر سفید میخواهد که جای خالی ترا در قلبم پر کند. آری او یگانه ای است که میتواند جای خالی ترا در قلب آرزو مندم پر نماید. فرشید تو