Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
صدای بوق ترن آمد. لعیا به ساعتش نگاه کرد. ساعت ۱۰ صبح بود. تا که اسبابهاش رو برداشت و از قهوه خونه کوچولوی ایستگاه خارج شد قطار رسید. یکی از کارکنان ایستگاه چمدون کوچکش رو ازش گرفت و بهش کمک کرد که از پلههای کوپه شماره ۷ بالا بره. کوپه نسبتا خالئ بود. لعیا رفت که بشینه رو یک صندلی که جلوش میز بود. چمدونش رو گذاشت زیر میز. کیف مشکی مستطیلی که نقاشی هاش توش بودند رو گذاشت رو میز. کت چرمی و شال گردنش رو کند و تا کرد گذاشت رو سکوی بالای سرش. دستی کشید تو موهاش، لباسش رو صاف کرد و بعد نشست رو صندلی بغل پنجره. صدای راننده از بلندگوها پخش شد که مقصد ترن رو اعلام کرد. نیو یورک. گراند سِنترال استِیشِن.
ترن راه افتاد . فرصتی بود که لعیا در سکوت به مناظری که اول آهسته و سپس به سرعت از پنجره قطار رد میشدند خیره بشه. اواسط ماه اکتبر بود. هوا دیگه کم کم داشت سرد میشد. پاییز قشنگی بود. درختها رفته رفته داشتند لخت میشدند و عوضش زمین فرشی بود از برگهای رنگ و وارنگ؛ از بنفش و زرشکی گرفته تا نارنجی و زرد و قرمز. شب قبل باران آمده بود و حالا هوا تمیز و زیبا بود. لعیا از کیف دستیش دفترچه یاد داشتش رو در آورد، با دقت تو صفحه پنج شنبه ۱۷ اکتبر نوشت: “راهی نیو یورک با نقاشیها. دیدن نورا. دلم گرفته. آیا اونجا باز میشه؟” اونوقت با مدادش یه ترسیم کوچک از خودش در کوپه شماره ۷ کرد. یک آدمک خیالاتی رو هم کشید که مثلا رو به روش نشسته. لبخند زد. دفترچه رو بست و گذشت سر جاش. یه آدامس بر داشت گذاشت تو دهانش شروع کرد جویدن.
کیف نقاشیها رو باز کرد و یک دسته اشکالی که با مداد سیاه کشیده بود رو در آورد که بهشون نگاه کنه. اولی عکس یه گلدون با چند تا گل کوکب بود. بعدی ترسیمی از دوقلو پسرهای ۱۳ سالش بود، سینا و سام. یه دونه از نیمرخ مسعود، شوهرش، مشغول جدول حل کردن. این یکی رو خیلی دوست داشت چون قشنگ حالت صورت مسعود رو تونسته بود بدون هیچ رنگی، فقط با قلم سیاه خوب بکشه. خوب این یکی رو نگاه کرد، و یه لحظه، فقط اون هم چند ثانیه کوتاه، دلش لرزید واسه این مردی که ۲۰ سال میشد که باهاش زیر یک سقف زندگی کرده بود. چند تا عکس از حیاط خونه، درختها و بته ها، اینها مال وسط تابستون بودند. یه دونه از باباش وقت نماز – در حال سجده. این یکی رو دزدکی کشیده بود که بابا نبینه. دو تای آخری عکس سراب بود با لباس بلند و ثریا با مینی ژوپ؛ مال اون روزی بود که همگی آماده شده بودند بروند عروسی نوه خاله اش. با التماس به بچهها گفته بود ردیف شن تو سالن که ازشون عکس بگیره و بعدش هم تند و تند دونه دونه شکلهاشون رو کشیده بود. مال ثریا خوب در نیامده بود خصوصا با اون صورت اخمالوی تینیجری که همیشه داشت و موهای پریشونش که اصرار میکرد مده. ولی مال سراب کوچولو معرکه شده بود، مخصوصاً با اون مدل خانومی که ته تاقاری ۷ سالش به خودش گرفته بود.
دوباره از اول نقاشیها رو نگاه کرد، به مال مسعود که رسید باز مکث کرد. بعد آهسته دو تا گوله اشک از چشمهای عسلیش ریخت پایین. پیش خودش گفت – چی شد؟ کجا رفت؟ کِی رفت؟ جوابی نداشت. فقط میدونست که یه چیزی دیگه رفته. این مسعود و لعیا دیگه اون مسعود و لعیا ی سه سال پیش یا پنج سال و یا ده سال پیش نبودند. ای دریغ! یه کلینکس از کیفش در آورد و صورتش رو پاک کرد. نقاشیها رو جمع کرد و برگردوند تو کیف. قطار داشت به ایستگاه بعدی نزدیک میشد و لعیا هم حالا تمرکز کرد رو منظره، رو علامت ایستگاه که اول با شتاب و بعد یواش یواش پدیدار شد.
قطار تو ایستگاه وایساد و اینجا مسافرهای زیادی وارد کوپه شماره ۷ شدند و تقریبا همه صندلیها اشغال شد به غیر از جایی که لعیا نشسته بود. لعیا سرش گرم بود به منظره خارج کوپه و اومد و رفت مسافرها و فکر و خیالات خودش. زنها و مردها با عجله، تنها، با هم، با بچه، کالسکه، چمدون، چتر و کیف دستی، کیف کار، با انواع اقسام لباس، کت، کلاه، شال و یا بارونی میآمدند و میرفتند. پیش خودش فکر میکرد که هر کدوم این آدامها چه سر گذشتی دارند و چه سرنوشتی. و تنها چیزی که اونها رو به هم در حال حاضر وصل میکنه این ترنه. این ترن آهنی بی هنر، با یک مقصد. فکر میکرد آیا اون زنها که تند تند وارد و یا خارج ایستگاه میشوند آیا اونها هم از زندگیشون خسته شده اند. شوهرها شون باهاشون حرف نمیزنند، و وقتی که میزنند یا گلایه هست و یا کنایه؟ آیا اونها هم جیکشون در نمیاد و امروز فردا میکنند که یه چیزی، اتفاقی، معجزهای این طلسم سکوت، این جنگ سرد رو خاتمه بده؟ آیا این خانومها هم محض حفظ آبرو، حیصیت، غیرت و حالا هر چی که اسمش رو میخوایم بذاریم میسوزند و میسازند. و اگه بلی چرا؟ و اگه نه چگونه؟
رفت تو فکر. غرق. و بعد شک به خودش. به خواسته هاش. نیاز هاش. حالا خودش رو میبرد زیر سوال. چی میخوای از این بهتر؟ زندگی راحت، بچههای سالم. بیا و برو. دردت چیه؟ صدا صدای مسعود بود. همون تهمتها که آخر شبها که لعیا جرات میکرد راز دلش رو با او در میون بذاره، تحویلش میداد. اون حرفهایی که خواب ناز رو از چشمش میگرفت که تا صبح فقط نفسهای مسعود رو بشمره. راستی چطور بود که این مرد میتونست اینطوری عصبانی شه داد و فریاد کنه بعد مثل بچهها بگیره راحت و پاکیزه بخوابه؟ تو خلوت خودش لعیا سرش رو تکون داد. اینه زندگی، مگه نه؟ یک سری جنجال توی یک قطار همه به یک مقصد – قبر! چه فرقی میکنه تو کدوم کوپه و با چه بار و بنه ای؟ مگه نمیگن همه راهها به رم ختم میشه؟ به خودش دلداری داد که آره همینه که فکر میکنی. زندگی ارزش نداره که اشک بریزی. همینه دیگه.
ترن راه افتاده بود و این دفعه صدای مسافرها آرامش کوپه شماره ۷ رو از بین برده بود. خوشبختانه کسی کنارش و یا جلوش ننشسته بود که لعیا مجبور شه مثلا با طرف حرف بزنه یا که صورتش رو پشت روزنامه قایم کنه. باز شروع کرد با کیف نقاشیهاش ور رفتن . کمی که گذشت سنگینی یک نگاه رو رو خودش احساس کرد. مدتی صبر کرد قبل از اینکه سرش رو بلند کنه. آهسته دستش رو بلند کرد که موهاش رو بزنه عقب پشت گوشش و در این حین سرش رو برگردوند خط اون نگاه سنگین رو دنبال کرد تا که برخورد کرد به یک جفت چشم سیاه تو یک صورت شیرین سبزه. صاحب اون چشمهای زغالی یک آقای نسبتاً جا افتاده و خوش رو بود. دید که لعیا مچش رو گرفته نیمچه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین.