وقتی که عشق میمیرد.مشگل بهاییان و مسلمانان در ایران
کلامی در باره قربانیان ادیان الهی. آنانی که چوب دو سر طلا هستند.امیدوارم که باهمکاریهای هم بتوانیم این مشگل را حل کنیم؟
ساحت مقدس بیت العدل اعظم الهی
نام من پیمان است و نظرم هم از نوشتن این نامه فقط اطلاع رسانی است وگرینه میدانم که شما کارهای بس مهمتری درپیش دارید که برای از بین رفتن یک انسان وقتی متاسفانه بریتان نمیماند. آنهم بخصوص که این انسان ظاهرا در مرحله شهادت و کشت و کشتار نباشد. و وقت زندگی ظاهری او بخاک سیاه نشسته ولی هنوز زنده است و نفس میکشد. و همین برای او شاید کافی باشد. و یا انیکه از لحاظ روحی در مشگلات باشد باز مهم شاید نباشد چون عزیزان دیگر بهایی هستند که یا با بی انصافی کشته و یا شهید راه حق و راه نازنین امرالله شده اندو یا در زندان ها برای یک محاکمه در بند هستند. ولی او زنده است و دارد نفس میکشد…
من از همان کودکی دچار مشگل دین و مذهب بودم. یکبار به اشتباه و از روی بچگی به پدرم که مسلمان بود الله ابهی گفتن همچنان کشیده ای محکم به گونه من نواخت که نزدیک بود دایی بهایی من برای این بی انصافی با او درگیر شود که مادر مظلومم جلوی دایی ام را گرفت و مثلا کار به خیر گذشت.
هنگامیکه که در کوچه ها بچه های مثلا مسلمان دسته جمعی به من حمله میکردند و با گفتن جمله های بسیار زشت که من از تکرار همه آناها دچار خجالت میشوم با من به کتک کاریهای عذاب دهنده میپرداختند و با چاشنی عباس افندی به …..کردم گوجه فرنگی …. و ری….به تابوت بلور …. سگ بابی بچه بابی نجس جارو کش جهنم… کتک کاری را همراه با گفتار میکردند و من در آخر سر توسط چند آدم بزرگتری که از آنجا میگذاشتند از دست آن قاتلان کوچک خلاص میشدم و به خانه میرسیدم. پدرم که سر وضع مرا میدید میگفت که باز با بچه ها سر بسر گذاشتی با ز هم جنگ و دعوا کردی و من تا میخواستم موضوع را توضیح بدهم میگفت زود باش خودت را بشور و تمیز کن دست نماز و وضو بگیر و نمازت را بخوان تا قضا نشده است.
من با همان حالت زار و دردهایی که داشتم بایست مدتها کلمات عربی را که اصلا معنی آنها را هم نمیدانستم بلند بلند بخوانم تا پدرم از من راضی شود و بگوید بارک الله…
متاسفانه وقتی ما مهمان های بهایی داشتیم پدرم به من سخت گیری بیشتری میکرد و علاوه بر نماز بایست سر پشت بامب بروم و اذان هم بگویم و با صدای بلند بطوریکه مهمانان بهایی بشنوند و به ایمان راسخ من پی ببرند که پدرم میخواهد من به بهشت بروم و مانند آنان بقول پدرم جهنمی نباشم.
کم کم که بزرگتر شدم و مادر متوجه شد که من در مدرسه دولتی که اکثر شاگردانش بچه های مسلمان و از خانواده های بیسواد و بسیار متعصب بودند و آزار یک بچه با مادر بهایی را راهی برای رفتن به بهشت می دانستند و باحتمال پدر و مادرانشان برای گرفتن ثواب کبری آنان را به این کار تشویق میکردند بسیار مشگل دارم مرا به مدرسه مسیحیان گذاشت.
در هنگامیکه در کلاس هشت بودم پدرم پس از یکسال بیماری و زمین گیر شدن با مرگ بسیار دردناک و فجییعی در گذشت. آن پدر قوی و با تقوی اسلامی و آن قهرمان ورزشی در مدتی بیش از یکسال حتی نمیتوانست که در بسترش تکان بخورد و درست بنشیند. حالا یک صفت دیگر هم به من اضافه شده بود پدر مرده سگ بابی نجس و جارو کش جهنم. روی میزی هم که جلوی من بود مرتب بچه با تیغ کلمه عباس افندی را میکندند.
خوشبختانه با رفتن به مدرسه خصوصی مسیحی خیلی از گرفتاریهای من کم شدند. متاسفانه با پایه ضعیف درسی که من داشتم و ما معلم زبان و ریاضی نداشتیم من نتوانستم که در کنکور دانشگاه در رشته مثلا پزشکی قبول شود و در رشته ادبیات قبول شدم. باز خوشبختانه بعلت اینکه خیلی کتابخوان بودم وخوب صحبت میکردم در ضمن تحصیل توانستم بعنوان دبیر هم در دبیرستانی تدریس کنم و من که با مرگ پدر مثلا سرپرست خانواده شده بودم اکنون در آمدی داشتم که میتوانستم کمک خرجی مادر هم باشم.
حالا مشگل دیگری هم جلوی پای من سبز شده بود بهایی ها مرا بعنوان بهایی کاملی قبول نداشتند و مثلا وقتی میفهمیدند که پدرم مرحومم یک مسلمان بوده است از دادن دخترشان برای ازدواج بمن خود داری میکردند. همچنین دختران مسلمان هم از ازدواج با من طفره میرفتند و به نحوی عذرم را میخواستند. تا اینکه من هم مثل بسیاری از بهاییان بجرم بهایی گری از خدمت بعداز پیروز شدن انقلاب شکوهمند و با ابهت و منحصر به فرد اسلامی ایران به رهبری دانشمند گرام و زعیم عالیقدر حضرت آیت الله کبری وعظمی مسیح زمان و امام زمان خمینی کبیر که دریای دانشش ایران را غرق کرده بود و تصویر مطهرش را مردم در کره ماه دیده ودیده بودند واو را روح خدا میدانستند و مثل حضرت عیسی پسر خدا مورد ستایش بود اخراج شدم. و گفتن اینکه من بهایی نبودم و تنها مادرم بهایی بوده است بخرجشان نرفت که نرفت گفتند اگز میخواهی ثابت کنی که مسلمانی بایست در روزنامه برعلیه بهاییت مقاله بنویسی و به مقدسات و پیامبر آن فحش بدهی و اورا تحقیر نمایی که این دین ضاله را باکمک انگلیس و روسیه و آمریکا ساخته و پرداخته است و این کار من امکان نداشت چون من اطلاعی از این دین نداشتم که بتوانم منطقی انکارش کنم و من که آیت الله نبودم که بتوانم برعلیه دینی فتوی بدهم. به نظر من این مربوط به آقایانی میشود که در دین خبره تشریف دارند نه من یک معلم دبیرستان بودم.
تا اینکه در سن بالا پس از سالها کار و خرید خانه و ماشین توانستم با یک دختر بهایی که دارای یک پدر مادری کم سواد بودند و خودش هم به عنوان بهایی از دانشگاه اخراج شده بودازدواج کنم. متاسفانه پدر این خانم کهتنها شش کلاس سواد داشت بمن بند کرده بود که سواد خوبی ندارم و وقتی من مجبور میشدم که ثابت کنم که این اوست که اشتباه کرده است از من سخت دلخور میشد.
خلاصه پس از اخراج من مجبور شدم که به آمریکا بروم و در انجا با زحمت فراوان و اینکه فامیل بهایی من در آمریکا حاضر نبودند که پولهایی که برایشان فرستاده ام براحتی پس بدهند مدتی طول کشید تا بتوانم همسر و فرزندانم را هم بخارج بیاورم.
باز متاسفانه این دوری بین من و همسر و فرزندانم خلا ایجاد کرده بود و در اثر تلقین همسرم بعد از یکسال که با من زندگی کردند همسرم از من تلاق گرفت و با این تلاق عملا هم چیز مرا پایمال فرمود.
پرانک که در غیاب من در ایران توانسته بود با یک پزشگ ایرانی آشنا شود اکنون که به آمریکا آمده بود عوض همکاری با من ساعتها به نوشتن کاغذ و نامه برای دوست خودش میپرداخت و بچه ها را هم علیه من تحریک میکرد. خانواده من کارمند و معلم بودند و خانواده پرانک بازاری و پول بشمار پرست.
در ایران ما مشگلی نداشتیم و یا لااقل مشگلی جدی در کار نبود. وحتی هنگامیکه من در آمریکا بودم نامه های همسرم خوب و مهربانانه بود. ولی با آوردن انان به اینجا که کاری شبیه به گذشتن از هفت خوذان رستم بود حالا آنان توقع هایی بسیار از من داشتند که حقوقی و درآمدی بسیار محدود داشتم. من در تهران مال واملاک هم داشتم ولی پرانک همه را بدست پدرش سپرده بود.
به سبب اینکه در ایران تورم وحشتناکی بود من همه پس اندازم بصورت تلا نقره و فرشهای گرانقیمت بود که همه را بدست پرانک سپرده بودم. او با آمده به آمریکا میگفت که همه را بدست پدرش سپرده است. حالا که او تلاق گرفته بود مرتب پدرش مرا تهدیدی میکرد که به ایران بروم و اسبابهایم را تحویل بگیرم. خانه منرا اجاره داده بودند ولی خانه را به امان مستاجر ول کرده بودند که تا مستاجر هرکاری که دلش میخواهد انجام دهد.
حتی برای گرفتن کرایه هم به آنان فشار نمی آوردند. بعد از هفت سال که منن توانستم مرخصی بگیرم و به تهران بروم پدر و مادر او با من مثل یک جذامی رفتار کردند و از دور با من صحبت میکردند. خانه من مخروبه شده بود. و تمامی اسباب گرانبهای من که تلا و نقره بود توسط پدر زن بهایی ملکتو شده بود.
در این هنگام پسر خاله و همسرش که بهایی بودند و با مادرمن خیلی نزدیک بودند با نهایت محبت به کمک من آمدند و اینقدر بمن مهربانی و کمک کردند که من فکر کردم آنان بهترین دوستان من هستند. لاجرم من به آنان وکالت دادم و این بار با خیال راحت به آمریکا بازگشتم.
برای بار دومی که بعد از هفت سال دوباره به ایران برگشتم دیدم که این پسر خاله و همسرش با هفت سال پیش فرق کرده اند. آنان تنها ودیعه های مستاجران را باضافه کمی کرایه برای من باقی گذاشته بودند که آنهم میبایست صرف تعمیرات میشد. خانه دوباره مخروبه شده بود و تمامی اسباب خانه من باضافه اتومیبل سواری که آرا به مسافر کشی ها داده ودبند و بعد هم در کنار خانه گذاشدن بودند تا شهرداری بعنوان اسقاط آنرا ببرد. پسر خاله ام میگفت برو خدا را شکر کن که خانه ات را بعنوان بهایی نگرفته اند وی تمامی بقیه زندگی مرا از بین برده بود. درست نظیر دوست خاین مسلمان من که باعث اخراج من شد و یک لشگر قاضی و پلیس و بازپرس را بجان من انداخته بود تا بدهی هایش را پس ندهد. حالا هم پسر خاله بهایی و پدر زن بهایی با من همان کارها را کردند کن دوست خاین مسلمان کرده بود. بعبارت ساده تر من توسط دوست مسلمان بعنوان بهایی غارت شدم و توسط فامیل بهایی بعنوان مسلمان غارت گردیدم.
خوب پس ادیان الهی و دستگاهایش نتوانسته عدالت را مجری شوند. من امیدی به حمایت شما هم ندارم و میدانم که به مدارک من توجهی نخواهد شد زیرا شما عزیران کارهای بسیار مهمتری دارید تا اینکه به داغ دل یک انسان پاک پاخته و لجن مال شده گوش دهید. در راه پیشرفتن امرالله موفق و موید باشید.
امیدوارم که روزی عدالت و انسانیت بر جامعه حکمفرفا گردد. و بی تفاوتی و ظلم برای همیشه ریشه خشگ و نابود گردد. الهی آمین یارب العالمین…
حالا بفرمایید که انسان بایست به کی اعتماد کند؟