دنباله اسیران هوس قسمت سوم
در قسمت پایین خانه ما آپارتمان بزرگ و مجللی بود که یک خانواده متشخص با ایمان ظاهری در آن نشسته بودند.اعضای این خانواده عبارتند بودند از مادری مهربان و پدری سخت گیر و جالب و پسری قد بلند و خوش اندام چهارشانه با صورتی بسیار مردانه و دلکش و دو دختر ساده نجیب غیر از ما. یعنی بسیار سر به زیر و خانم. پسر این خانواده درجه دکتری از آلمان گرفته بود و میگفتند که فارغ تحصیل یکی از بهترین دانشگاههای آلمان میباشد. وی عمری را بسلامت زیسته بودو در عین داشتن مدرک تحصیلی تخصصی بالا بسیار ساده و مظلوم منش بود. وی قهرمان بکس مدرسه شان در قدیم بود و در بازیهای سنگین شرکت مینمود چشمانی درشت و بادامی کشیده داشت از اینکه از وی اینطور تعریف میکنم خیال بد نکیند که گلویم سخت پیشش گیر کرده است. نظرم تنها شرح خصوصیات اوست دوستانش شایع کرده بودند که در چشمان وی نیرویی مرموز و خواب آور وجود دارد( نویسنده گفته بود یا نوشته بود سکنی داشت) ولی معلوم بود که صاحب آن از نیروی خود بر خلاف اخلاق استفاده نکرده ونمیکند( استفاده نبرده است) پدرش یک جنرال آرتش بو و بواسطه خدمت هایی که کرده بود سینه فراخش پراز نشانهای نظامی بود.
این مرد و این جوان( پسر) با اینکه محبوب تمام دختران محل بود وبا این وجود و با این همه محبوبیت بهیچ کس اعتنایی نمیکرد و خونسردی او برای من قابل قبول نبود. چطور مردی اینهمه دختر سینه چاک داشته باشد و تنها بماند. صورت کشیده اش که رنگی مهتابی آنرا زینت میداد مقاومت هر دختری را درهم میشکست ولی او از این همه نیروی جادویی و جاذبه ای که داشت و از این همه اشتیاق و زیبایی اصلا استفاده و یا سو استفاده نمیکرد. قد بلندش هزاران دل را در طپش انداخته بود و امر مردی امل هم نبود با جنس مخالف دوستی میکرد هم صحبتی مینمود معاشرت های دلپذیری داشت و ولی محال بود که کسی بتواند در دل او رسوخ و قلبش را سوراخ کند و در آن رخنه ای نماید. دلم میخواست بدانم او راجع بما چگونه فکر میکرد و یا اصلا ما را داخل آدم میدانست که در باره ما فکری هم بکند؟ دوستانش هم مثل خودش بودند ولی کمی افراطی تر . آنها در پارتی های ما شرکت میکردند ولی در گوشه ای مینشستند و نظارت عالیه داشتند. بعضی وقت ها در هنگام مراجعت با هم بخانه میآمدیم در راه خیلی میکوشیدم با او سر صحبت را باز کرده خصوصی مکالمه ای داشته باشیم ولی بدون جهت نمیدانم چرا موضوع را عوض میکرد و بحث روی مطلبهای خیلی جدی مینمود که من اصلا خوشم نمیآمد. کنفرانس های او خیلی پر حرارت بودند و انسان را برای گوش فرا دادن بخود جلب مینمودند. من خیال میکردم او خیلی مسن است زیرا شادانی جوانان را نداشت. فکر نکنید که مقصود من از شادابی چیز دیگری است. بلکه همان خوش بش های معمولی را میگویم. یعنی همان خندیدنها و و مسخره بازیها و جلفی گریها که در خانواده های پست تر نمودار بودند و با هم متلک زشت مبادله میکردند تا مثلا خوش باشند.
پسران معمولی بصدای خیلی بلند میخندیدند و شلیک خنده شان سالن را تکان میداد با همه شوخی میکردند و هرکس را دست میانداختند ولی او اینکارهای سبک را نمیکرد و با همه با دوستی واحترام برخورد میکرد. او ساده بود همچنان در گوشته ای می نشست و با نگاه نافذ و دختر کشش همه مارا برانداز مینمود. بعضی اوقات اینطور به نظر میآمد که او خسته شده است. و گویی چشمانش قدرت را از کف داده اند. و یارای دید زنی ندارند. و بسمتی دیگر متوجه شده اند. من دختری پر حرف و وراج بودم توانستم بالاخره سر صحبت را با او باز کنم و سر صحبت باز شدن را بهم کلامی برسانم. در حرکات او نبوغ و شخصیت موج میزد ولی تا توقعی هر قدر هم جزیی از او میکردم با محبت رد میکرد طوری که بمن بر نخورد. و با سر معذرت میخواستم تا بتوانم نوعی به او نزدیک شوم این هم یک عیب من بود که خیلی مشتاق بودم با او دوست بشوم. در موقع راه رفتن با او با وجود اینکه من سعی میکردم که با او هم قدم و خوش قدم باشم از من فاصله میگرفت و از مسافتی دور با من مجادله میکرد و در اغلب بجث ها هم با خنده ای شیرین بر من غلبه میکرد. من که دختری مغرور بودم از این همه خونسردیها او رنج میبردم وسرافکنده میشدم. کینه ای عجیب وخرکی از او بدل داشتم ولی قیافه فروتن و محبوبش اجازه نمیداد که کینه ها را بخاطر بیاورم. ( کینه ها گویی بخاطرم نمیآمدند). درست رشد او مثل مردان سی ساله بود در حالیکه کمی کمتر بود. با بعضی از دوستانش من همسن بودم. با فکری بچگانه برای اینکه او را حسود و بطرف خودم جلبش کنم این فکر بمغزم رسوخ کرد که در پیش او با پسران د مردان دیگر خوش و بش نمایم. من در جلویش بلند شدم و با پسرهای دیگر گرم گرفتم و خیلی هم با آنان رقصیدم ولی او گویی اصلا مارا نگاه نمیکرد.
آنقدر از دست او کلافه شده بودم که میخواستم آن نگاه ها ساکت و عمیق و خونسرد دیگر روی زمین نباشند و به زیر خاک بروند. من دختری پای بند بودم و بخودم مغرور و از اینکه او اصولا توجهی جدی بمن ندارد و به این نوع مسایل و نکته ها بی تفاوت است رنج میبردم. چند دفعه فکر کردم که شادی او اصلا مرد نیست که نسبت بما اینطور بی حال و بی تفاوت است و از دیدن اینهمه سر و سینه های باز و ممه های لرزان و باسن های گرد و قلمبه و تخم مرغی شکل و نرم هیج احساسی ندارد. آخر چطور میشود آدم مرد باشد و اینهمه دختران زیبا و دست چین شده را با دقت خاصی نگاه نکند. سینه های سفت و مرمرین که تنها نوکهایشان پوشیده شده بودند ولی اگر او کمی دقت میکرد براحتی میتوانست هاله دور ممه هایمان و نوک سفت و شق شده آنرا را هم ببیند. زیرا ما سینه بند های بسیار کوتاه و بریده بریده بخودمان میبستیم که پسر کش باشند.
ما اغلب برای اینکه خط شورتمان معلوم نشود اصلا شورت هم نمیپوشیدیم و کاملا آزاد بودیم. مثلا اگر زمین میخوردیم پسران ارقه میتوانند تمامی لب و لوچه های پایین تنه ما را دید بزنند. لابد به فکر های ابلهانه من میخندید که من در اوج طوفانهای سهمگین بلوغ بودم و هورمون های جنسی در من زیاد ترشح میشدم و از خود بیخود میشدم. با سطح فکر محدود من که یک دختر دبیرستانی بودم و افکاری محدودی داشتم که در نظر او شاید خیلی بچگانه میآمد. شاید او با اراده هولناکش هوس را در خودش کشته بود ونابودش نموده بود. ابروان گره شده و زیبایش همراه با صورت مردانه اش نمیگذاشت دختری در برابرش آرام باشد ولی او مثل فرشته ها پاک بود و توقع اضافی و بی مورد از کسی نداشت.
شاید او دارای افکاری بسیار والا تر از ما بود و با افکاری عالیتر زندگی میکرد و مرتبه اش عالی تر از ما دختران تازه بالغ شده و تازه رسیده شده واز کالی در آمده بود. بزندگی بچشم حقارت نگاه میکرد و این افسانه های ما برایش ارزشی نداشتند.
آن روزها در شب شمیران خیلی خلوت بود و مثل اکنون شلوغ و پر از جمعیت نبود. همه شمیران پراز درخت باغ و کشتزارهای گوناگون بودند. من یک روز که شب دیر وقت بخانه میآمدم در راه دچار یک کارگر مست شدم. چند فریاد گوش خراش کشیدم ولی از دیوارها صدایی در نیامد. صداهای جیغ مانند من در سکوت شب گم شدند. پاسبانی هم نبود که بکمک من بیاید. در حالیکه از شدت هراس رنگ به رنگ شده بودم تسلیم شدم دانستم که جیغ زدن جز تحریک بیشتر کارگر مست فایده ای دیگر ندارد. در برابر دیو شهوت مرد زن ندیده روستایی گرفتار شده بودم. کارگر مزبور با حرکتی تند در حالیکه دستهایش لخت بود و عضلات گره دارش نمایان بودند مرا چون مرغی از زمین کند. و با برکندن من از زمین مرا بر روی دو دستش نها تا بخوبی مرا نگه دارد. و بالا ببرد. وای خدای من از شد ترس قادر به فکر کردن دیگر نیودم ماتم گرفته بودم که چه کنم میدانستم که بزودی مرا در جایی روی زمین خواهد خواباند و لباسهایم را پاره پاره خواهد کرد تا بتوانم مردانگی ماه ها زن ندیده اش را بهرچه نه بدتر من فرو کند. معامله اش بلند شده و سفت و سیخ ایستاده بود و من آنرا میدیدم وحس میکردم.
مرد غول پیکر مرا میبرد تا حسابم را برسد و شاید هم بعد از عمل سکسی مرا از شدت هراس بکشد. و شاید هم اگر به او قول بدهم که خفه خواهم شد و چیزی بکسی نخواهم گفت مرا زنده ول کند. با خودم داشتم اینطور فکر میکردم که بهتر است با او مدارا کنم تا لااقل جانم را نجات بدهم میدانم که پرده دوشیزگی هم غارت خواهد شد ولی خوب بهتر است که پرده دریده شود تا من کشته شوم.
بخودم میگفتم اگر به او تسلیم شوم و با او مدارا کنم خیلی بهتر است که او مرا بسختی کتک بزند و آش و لاش بکند و بعد هم بمن تجاوز کند. خوب انشاالله که سوزاک و سفلیس ندارد. از اینکه بایست شب را در آغوشش بخوابم مو بر تنم سیخ میشد. و چگونه تمای شب با او باشم ولی باز خوب فکر میکردم که وقتی او خودش را یکبار خالی کند باحتمال خیلی زیاد آرام خواهد شد. و آن همه شور و وحشیگریهایش با آمدن آبش از شاهزاده میرزا فروکش خواهندکرد. و اگر بار دوم هم بخواهد تیر خالی کند باحتمال ملایمتر خواهد بود. ولی اگر بخواهم با او بجنگم مرا حسابی خواهد زد و بعد هم از وحشت بعدش مرا خواهد کشت و همانجا هم با بیلش مرا تکه تکه میکند و چال مینماید. من اجازه ندارم که مردک شهوت شده ای را دیوانه تر کنم. مادرم میگفت مردها هر قدر هم که قوی و قلدر باشند میتوان رسشان را کشید بعد از چند دفعه تیر خالی کردن و برو بیا و خالی شدن کیسه پروستاتشان و خالی شدن بیضه هایشان دیگر رمق ندارند که بلند شوند و بخواب میروند آنوقت من میتوانم خودم را خشک کنم و لباسهایم را بپوشم و بروم. ولی اگر با او در بیافتم بد تراست لباسهایم را پاره پاره میکند و خودم را هم سر به نیست میفرماید.
در همین خیالات بودم که خیلی زود بخانه اش رسیدیم( از آنچه فکر میکردم و تصورم بود خیلی زود بخانه اش رسیدیم)
نمیدانم من آنشب آنقدر دیر کرده بودم و یا مردم مثل مرغ خوابیده بودند زیرا هیچکس بفریادم نرسید. مسیرما طوری بود که با شبگردی مواجه نشویم. او مرا بر زمین انداخت و دیدم که دیگر شلوارش توانانی نگهداری لامصب اش را ندارد کاملا بلند و سفت برآمده شده بود و در نور مهتاب خیمه زده بود. در حالیکه سعی میکردم شوخی و جدی بطوری که او وحشی نشود با ناخن های بلندم اورا زخمی کنم. در حالیکه در پنجه های قوی او اسیر بودم و وامانده و درمانده و عاجز. ضربات من خیلی سطحی بود و برای او که من فکر میکردم مرگ آور است چون نیش مورچه ای ناتوان بر بدن خرسی قوی و غول پیکر بود. او قاه قاه میخندید و از اینکه من مبارزه ای مرگ آور نمیکنم خوشحال به نظر میرسید. مرد غول آسا دست پیش آورد تا سینه چپ مرا در مچش بگیرد و بمن خودش را بچسباند. با تندی سیلی محکمی بر او زدم دردی بر دست من عارض شد ولی او میخندید. گویا شهوت و اینکه میتواند مرا تصاحب کند اورا کور و دیوانه کرده بود.
من که تا آنوقت با خودم شرط میکردم که به او تسلیم شوم وخودم را از مرگ و لباسهایم را از پارگی برهانم حالا داشتم آخرین تلاشهای خودم را میکردم که از دست این غول بی شاخ و دم رها شوم. فریادی ها مرگ آوری زدم و ارتعاشات بدنم از شدن ترس خیلی زیاد شده بودم مثل کسی که دارد از سرما میمیرد میلرزیدم. من درچنگال او مثل مرغی بودم در دست یک قصاب خبره که میخواهد کله مرغک را بکند.
او کم کم داشت حوصله اش را از دست میداد و میخواست که کار را تمام کند. قسمت برآمده زیر شکمش اورا وادار میکرد که هر کاری وهر جنایتی برای او انجام دهد تا بتواند بجایی نرم و تنگ و گرم فرو رود. شاید او توقع داشت که ده ها بار با من نزدیکی کند و آبشارهایش را در شکم من بیچاره خالی کند. وحشت اینکه از او بچه دار هم شوم بر شدت مقاومت من میافزود.
در همین جدال نابرابر بودیم که صدای دو پای نیرومند بگوشم خورد. مردک غول از روی من که اکنون مرا خوابانیده بود تا لنگ های مرا از هم جدا و بوسط رانهایم تجاوز کند گوشهایش را تیز کرد کمی مستی از سرش پریده بود در حال نشستن بود . مثل سگی که احساس خطر کند به تندی از جا برخاست. خانه ای که او مرا به آنجا برده بود ساختمان نیمه تمامی بود که میخواستند آنرا کامل کنند و در آن وقت رسم بود که کارگران دهکده ها که به تهران و یا شمیران می آمدند شبها در این خانه ها میخوابیدند و به قهوه خانه ها برای خواب نمیرفتند. کارگر درب را از داخل با آوردن من بخانه قفل کرده بود که مثلا کسی مزاحم او نشود. درب یک درب قدیمی موقتی بود که کارگر برای خودش اتاقکی درست کرده بود و حالا هم که یک خانم قشنگ آورده بود تا حسابش رابرسد و کام دلی بگیرد. با صدای لگدی محکم درب شکسته شد و باز گشت. و با فشار لگدی که به درب وارد شده بود قفل و لولا هم از هم پاشیده شدند و با شدت آن فشار از خارج درب توانایی ایستادگی نداشت و کاملا شکسته شده بود. و قفل و لولاها هم داغون شده بودند. درب که روی لولاها اندکی چرخید و بعد به زمین افتاد حساب درب رسیده شده بود. واه خدای من هیکل آسمانی فرشته رحمت نمودار شد. در لباسی سیاه که معلوم بود که از مجالس اشرافی میآید. مهابت او نوعی بود که کارگر مبهوت شده بود و از ترس زبانش بند آمده بود.
صلابت و مهابت او طوری بود که مرا از همه چیز گویی دور کرده بود و فقط هیکل او را میدیدم و بس.